تفکر مدیریتی خود را تنها برای شغل و حرفه‌تان نگه ندارید

مترجم:الهام جوادی

کلایتون ام کریستنسن

زمانی که اعضای کلاس من در سال ۲۰۱۰ به مدرسه تجارت وارد شدند، اقتصاد دنیا بسیار قدرتمند بود و آنها با آمال و آرزوهای بی‌انتهایی به این راه قدم گذاشته بودند، اما تنها چند هفته بعد اقتصاد به سمت زوال و سقوط رفت. آنها دو سال گذشته را به تعریف چشم‌انداز و مسیر موفقیت خود گذرانده بودند، اما این دانشجویان به خوبی از تغییرات دنیا آگاه بودند. فارغ‌التحصیلان مدرسه تجارت هاروارد می‌خواستند بدانند چطور باید دروسی که یاد گرفته‌اند، در زندگی شخصی خود پیاده کنند و این را از استاد خود پروفسور کلی کریستنسن پرسیدند و او برخی از راهنماهایی که به او در زندگی شخصی‌اش کمک کرده بودند را با دانشجویان به اشتراک گذاشت که برخی از این صحبت‌ها در این متن آمده است:

ساختار کلاس من در هاروارد به گونه‌ای است که به دانشجویان کمک کنند، بفهمند چه تئوری مدیریتی خوب است و چطور ساخته می‌شوند. من به این منظور مدل‌ها و تئوری‌های مختلفی را معرفی می‌کنم تا دانشجویان بتوانند درباره ابعاد مختلف کار یک مدیر فکر کند. من در جلسه آخر کلاس از دانشجویان خواستم آنچه را که یاد گرفته‌اند برای دادن پاسخ به این دو سوال در مورد خودشان به کار ببرند: ۱) من چطور می‌توانم مطمئن شوم در کارم خوشحال خواهم بود؟ ۲) من چطور می‌توانم مطمئن باشم ارتباطاتم با همسر و خانواده‌ام تبدیل به یک منبع پایدار شادی شود؟

در حالی که دانشجویان برای پاسخ به این سوال‌ها بحث می‌کردند، من زندگی خودم را مثل یک موردکاوی کوچک برایشان تعریف کردم تا نشان بدهم، چطور می‌توانند از این تئوری‌ها استفاده کنند.

یکی از تئوری‌هایی که بینش خوبی در مورد سوال اول می‌دهد را فردریک هرتزبرگ ارائه داده که ادعا می‌کند پول عامل انگیزه بخش قوی در زندگی ما نیست، بلکه عوامل اصلی فرصت یادگیری، افزایش مسوولیت‌ها، همکاری با دیگران و شناخته شدن به خاطر دستاوردها است. برای مثال مدیری را تصور کنید که با اعتماد به نفس نسبتا خوبی از خانه به محل کار می‌رود و ۱۰ ساعت بعد با این احساس که نسبت به زحماتش قدرنشناسی شده و با احساس بیهودگی به خانه بازمی‌گردد. تصور کنید که چطور اعتماد به نفس کاهش یافته او روش تعاملش با همسر و فرزندانش را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. برعکس اگر این مدیر با اعتماد به نفس بیشتر و با احساس اینکه به دانش او اضافه شده، به خاطر دستاوردهای با ارزشش از او قدردانی شده و نقش مهمی در موفقیت برخی از کارها داشته است به خانه باز گردد، این امر تاثیر مثبتی روی او به عنوان یک همسر یا والد خواهد گذاشت. در نتیجه می‌توان گفت مدیریت در صورتی که درست اجرا شود، بهترین حرفه است. هیچ شغل دیگری نمی‌تواند تا این حد راه‌هایی برای کمک به یادگیری و رشد دیگران و اینکه به خاطر دستاوردهایشان شناخته شوند و در موفقیت کار تیمی شریک باشند، ارائه نمی‌دهد. بسیاری از دانشجویان MBA با این پیش فرض شروع به تحصیل می‌کنند که رشته آنها به معنای خرید، فروش و سرمایه‌گذاری در شرکت‌ها است. این مایه تاسف است. انجام یک معامله پاداشی بزرگ‌تر از ساختن انسان را به‌دست نمی‌دهد.

خلق یک استراتژی برای زندگی

روابط خانوادگی را می‌توان با روابط انسان‌ها درساختار سازمانی مقایسه کرد. یک تئوری مفید برای پاسخ به سوال دوم (چطور می‌توانم مطمئن باشم ارتباطاتم با همسر و خانواده‌ام تبدیل به یک منبع پایدار شادی شود؟) این است که چطور استراتژی تعریف و پیاده‌سازی می‌شود. بینش اصلی این تئوری این است که استراتژی یک شرکت توسط انواع اقداماتی که مدیریت روی آنها سرمایه‌گذاری می‌کند، تعیین می‌شود. اگر فرآیند تخصیص منابع شرکت به خوبی مدیریت نشود نتیجه کار بسیار با اهداف مورد نظر مدیریت متفاوت خواهد بود. چون سیستم‌های تصمیم‌گیری شرکت‌‌ها به شکلی طراحی شده تا سرمایه‌گذاری‌ها را به سمت اقداماتی هدایت کند که مشهودترین و سریع‌ترین عایدی را داشته باشند، شرکت‌ها از سرمایه‌گذاری روی اقداماتی که برای استراتژی‌های بلندمدت حیاتی هستند، غفلت می‌کنند.

من دانشجویان زیادی را چند سال پس از فارغ‌التحصیلی‌شان دیدم که غمگین، طلاق گرفته و جدا از فرزندانشان بودند. مطمئنا هیچ کدام از آنها با استراتژی طلاق گرفتن و جدایی از فرزندانشان فارغ‌التحصیل نشدند. با این حال متاسفانه بسیاری از آنها این استراتژی را به کار برده بودند و دلیل آن این بود که آنها هدف زندگی خود را زمانی که برای چگونگی صرف زمان، استعداد و انرژی خود تصمیم می‌گرفتند در مرکز قرار نداده بودند. عده زیادی از دانشجویان به هدف زندگی خود فکر نمی‌کنند. آنها این کار را به وقتی که زمان و انرژی بیشتری برای فکر کردن داشته باشند موکول می‌کنند، اما زندگی همواره سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود و آنها هرگز چنین زمانی پیدا نمی‌کنند. ما باید به این فکر کنیم که هدفمان در زندگی چیست. این کاری سخت است چون با این کار فرصتمان برای تحصیل کم می‌شود. من از دانش خود درباره اقتصاد تنها چند بار در سال استفاده می‌کنم، اما دانش خود درباره مقصود زندگی را هر روز به کار می‌برم.

انتخاب و پیگیری موفقیت‌آمیز تنها یکی از ابزارهای دستیابی به هدف است، اما بدون یک مقصود و هدف زندگی پوچ خواهد بود.

منابع خود را تخصیص دهید

تصمیمات شما درباره تخصیص زمان، انرژی و استعداد شخصیتان نهایتا استراتژی زندگی تان را شکل می‌دهد. من یک دسته از این «کسب‌وکارها» دارم که بر سر این منابع رقابت می‌کنند. من تلاش می‌کنم ارتباط خوبی با همسرم داشته باشم،‌ فرزندان شایسته‌ای تربیت کنم، در بهبود جامعه شریک باشم، در کارم موفق باشم، به کلیسا بروم و غیره. مسائلی که من با آنها مواجه هستم دقیقا مشابه مسائلی است که یک شرکت با آنها مواجه است و آن محدودیت منابع است. چگونگی تخصیص منابع می‌تواند زندگی شما را به چیزی کاملا متفاوت از مقصودتان تبدیل کند که گاهی خوب (فرصت‌هایی که برای آنها برنامه‌ریزی نکرده بودید) و گاهی بد باشد و منابع را در جای غلط صرف کنید.

وقتی افرادی که به دنبال دستاوردهای بزرگ هستند (مثل دانشجویان هاروارد)، کمی زمان یا انرژی اضافی پیدا می‌کنند، آن را به طور ناآگاهانه به فعالیت‌هایی تخصیص می‌دهند که منجر به دستاوردهای مشهودتر شوند و اغلب دستاوردهای شغلی نشان‌دهنده موفقیت برای ما هستند. برعکس، سرمایه‌گذاری روی روابط با همسر و فرزندانمان اغلب این نتیجه سریع و مشهود را به همراه ندارد. بچه‌ها در دنیای امروز هر روز بدتر رفتار می‌کنند و تربیت آنها بسیار سخت است. به علاوه نمی‌توان ارتباط با همسر خود را نادیده گرفت. افرادی که تمایل شدیدی برای ارتقا و پیشرفت دارند، اغلب به شکل ناآگاهانه از سرمایه‌گذاری روی خانواده غفلت کرده و بیش از حد روی شغل خود سرمایه‌گذاری می‌کنند، گرچه منبع اصلی و پایدار خوشبختی آنها روابط صمیمانه و پر از عشق با خانواده شان است. مردم منابع کمتر و کمتری برای چیزهایی که می‌گفتند مهم‌تر هستند تخصیص می‌دهند و این درست کاری است که شرکت‌های شکست‌ خورده انجام می‌دهند.

یک فرهنگ بسازید

یکی از مدل‌های مهم در کلاس مدیریت به نام «ابزارهای همکاری» می‌گوید تنها یک مدیر الهام‌بخش بودن کافی نیست. با دقت نگریستن به آینده مبهم و تعیین اصلاحاتی که شرکت باید انجام دهد، تنها یک بخش ماجرا است. کار دیگر مدیر ترغیب کارکنانی که ممکن است با تغییرات موافق نباشند است و اینکه کاری کند تا آنها برای قرار دادن شرکت در مسیر جدید همکاری کنند. دانستن اینکه چه ابزارهایی باید به کار برد تا به این همکاری مورد نیاز دست یافت، یک مهارت مدیریتی حیاتی است.

این تئوری این ابزارها را روی دو بعد تصویر می‌کند. میزانی که اعضای یک سازمان خواهان مشارکت هستند؛ و میزانی که آنها با کارهایی که منجر به نتایج مطلوب می‌شوند موافقند. زمانی که میزان هر دو بعد کم است مدیریت باید از «ابزار قدرت» (اجبار، تهدید، تنبیه و غیره) برای حفظ کردن سازمان استفاده کند. بسیاری از سازمان‌ها از این مرحله شروع می‌کنند و به کارکنان می‌گویند چه کاری و چگونه باید انجام شود. اگر روش کار کردن کارکنان با یکدیگر به طور مداوم موفقیت‌آمیز باشد، به تدریج سازگاری شکل می‌گیرد و این مکانیزمی است که توسط آن فرهنگ ساخته می‌شود. نهایتا مردم حتی به اینکه چطور روش انجام کارشان منجر به موفقیت می‌شود فکر نمی‌کنند. آنها با شهود خود، به جای تصمیمات عینی، رویه‌ها را دنبال می‌کنند و این به این معنا است که آنها یک فرهنگ خلق کرده‌اند. فرهنگ روش‌های اثبات شده و مورد قبولی را که اعضای گروه برای برخورد با مشکلات تکراری استفاده می‌کنند، دیکته می‌کند و اولویت‌هایی را که به انواع مسائل داده می‌شود تعریف می‌کند و این می‌تواند یک ابزار مدیریتی قوی باشد.

برای پاسخ به سوال دوم و برای به‌دست آوردن همکاری فرزندان، استفاده از ابزار قدرت از نظر دانشجویان، ساده‌ترین راه بود، اما در دوره نوجوانی فرزندان این ابزار دیگر کار نمی‌کند. در این زمان والدین آرزو می‌کنند که کاش در زمان کودکی فرزندانشان فرهنگی در خانه ایجاد می‌کردند که فرزندان به طور درونی با احترام رفتار می‌کردند، از والدینشان حرف شنوی داشتند و راه درست را انتخاب می‌کردند. خانواده‌ها هم درست مثل شرکت‌ها فرهنگ خود را دارند و این فرهنگ می‌تواند آگاهانه یا ناآگاهانه شکل گیرد.

اگر می‌خواهید فرزندانتان اعتماد به نفس قوی‌ای داشته باشند که بتوانند از پس مشکلات برآیند، باید بدانید که این قابلیت‌ها در دبیرستان ایجاد نمی‌شوند. شما باید آنها را در فرهنگ خانواده‌تان طراحی کنید و بسیار قبل‌تر به ساختن این فرهنگ فکر کنید. اعتماد به نفس فرزندان نیز مانند کارکنان با انجام کارهای مشکل و یادگیری در حین انجام کار ساخته می‌شود.

معیار درست را انتخاب کنیم

باید بدانیم معیاری که با آن ارزیابی می‌شویم پول نیست، بلکه تعداد افرادی است که ما روی زندگی آنها تاثیر گذاشته ایم.

نباید نگران این بود که به شکل فردی به چه مقام و درجه‌ای رسیده‌ایم، بلکه باید به افرادی بیندیشیم که به آنها کمک کرده‌ایم که انسان‌های بهتری باشند. بهتر است به معیارهایی فکر کنیم که زندگی ما بر اساس آنها قضاوت می‌شود و به شکلی زندگی کنیم که بر اساس آن معیارها زندگی‌مان یک زندگی موفق ارزیابی شود.