مدیر عامل نباید بترسد!

سریما نازاریان

یک روز عادی سه‌شنبه بود که مدیرعامل سازمان کاسما، جرالد اسمارتن، در اتاق کنفرانس شیشه‌ای در طبقه بیستم یک ساختمان بلند در بوستون به همراه مدیرانش برای جلسه‌ای عادی گرد هم آمده بودند. تیم مدیریت در حال بررسی پیچیدگی‌های تصاحب سازمانی چینی به نام هودانگ بودند. او با خودش فکر کرد که ساعت ۸:۱۰ است و هنوز سه مساله دیگر برای بررسی در دستور کار جلسه امروز باقی مانده است.

سارا هیکس، مدیر مالی سازمان گفت: «من مطمئن نیستم اموال آنها درست ارزش‌گذاری شده باشد. اموال آنها مشخص است ولی...» در همین زمان ناگهان صدای بسیار بلندی به گوش رسید و کف ساختمان لرزید. او و همکاران به یکدیگر نگاه کردند و ناگهان همه به سمت پنجره حمله‌ور شدند. دود سیاه غلیظی از دهانه متروی بوستون خارج می‌شد. ترافیک متوقف شده بود و مردم داشتند به خیابان هجوم می‌آوردند.

مشاور سازمان بن لی فریاد زد: «وای خدای من، آتش.»

اسمارتن گفت: «یا بدتر!» همین ماه پیش او در جلسه‌ای شرکت کرده بود که شهردار برای بررسی طرح‌های شهرداری برای پاسخگویی به مواقع اضطراری تشکیل داده بود. متخصصین راجع به همه چیز از توفان‌ها و بیماری‌های اپیدمیک و نیز بمب‌گذاری مترو صحبت کرده بودند. به نظر هیچ‌کس باور نمی‌کرد که بوستون یک هدف بزرگ حملات تروریستی باشد. آنها بیشتر در مورد بیماری‌های اپیدمیک و مسیرهای ویژه برف صحبت کرده بودند، ولی شهردار در عین حال گفته بود که او نگران حمله به مقر گاز مایع نزدیک آب است. حالا اسمیت عکس‌هایی را به خاطر می‌آورد که از بمب‌گذاری‌های لندن و مادرید دیده بود. سعی کرد آنها را فراموش کند و گفت: «آتش یا تصادف. مطمئنا تو درست می‌گویی بن.»

پشت سر او مدیر بخش بازاریابی سال پرسانو، با کنترل تلویزیون ور می‌رفت که یک کانال خبری را پیدا کند. ولی از آنجایی که خیلی هول شده بود تنها به صورت رندوم دگمه‌های ریموت را فشار می‌داد.

در همین زمان هیکس از کنار پنجره به پشت لپ‌تاپش رفته بود و در اینترنت جست‌وجو می‌کرد. «سی ان ان تا حالا تنها گفته است یک حادثه روی داده است. هیچ جزئیاتی هنوز اعلام نشده است.» او از سایتی به سایتی می‌رفت و به دنبال اطلاعات بیشتر بود.

مدیر بخش منابع انسانی، جوان کازمارک، نزد اسمارتن نزدیک پنجره رفت و گفت: «الان ساعتی است که همه سر کار می‌آیند. احتمالا برخی از افراد ما هم آنجا هستند. یک سرشماری را شروع می‌کنم. کار دیگری هم هست که بخواهی بکنم؟»

اسمارتن بدون پاسخ دادن به او متوجه تلویزیون شد چرا که پرسانو بالاخره موفق شده بود یک کانال خبری را بگیرد. دوربین‌ها آدم‌هایی را نشان می‌دادند که در حال خفگی و با سر و صورتی خونین از تونل بیرون می‌دویدند. بعضی از سخنان گزارشگر به پیچیدگی اوضاع اضافه می‌کرد: «حمله، شیمیایی، تلفات» ولی هنوز هیچ چیز تایید نشده بود.

اسمارتن متوجه دانا راسی، مدیر بخش سرمایه‌گذاری سازمان شد که در سمت دیگر اتاق سعی می‌کرد با تلفن صحبت کند. او می‌دانست که او احتمالا دارد با بخش معاملات واقع در دو طبقه پایین‌تر صحبت می‌کند. بازارها در پخش کردن اخبار و مخصوصا اخبار بد، سریع‌تر از رسانه‌ها بودند. اگر این موضوع تنها یک تصادف ساده بود، در این صورت بازار تغییری نمی‌کرد، ولی اگر نرخ‌ها رو به کاهش داشتند، موضوع جدی تر از این حرف‌ها بود. راسی به اسمارتن نگاه کرد و شانه‌هایش را تکان داد.

اسمارتن دوباره به کازمارک نگاه کرد و دستور داد: «اشلزینگر کجا است؟ او را به اینجا بیاورید.»

در همین زمان اشلزینگر که انگار پشت در منتظر بود، با رنگی پریده وارد اتاق شد. همه حرف زدن را متوقف کردند که به حرف‌های مدیر امنیتی سازمان گوش کنند.

«من همین الان با رابطم در پلیس صحبت کردم. یک بمب بوده است. هنوز آثاری از مواد شیمیایی یا رادیو اکتیو کشف نشده است. بسیاری آسیب دیده‌اند و آمار تلفات بسیار بالا است. در ایستگاه شمالی هم یک انفجار دیگر گزارش شده است. یک حمله هماهنگ. این تمام چیزی بود که او توانست به من بگوید.»

کازمارک پرسید: «باید ساختمان را تخلیه کنیم؟» و در همین زمان به صفحه لپ تاپ خیره شد که در آن گزارشگری با یک زن گریان که سراپایش گرد و خاک بود مصاحبه می‌کرد. حملات همزمان به دو ایستگاه بزرگ ریلی شهر در زمان اوج ترافیک به معنای صدها قربانی بود.

اشلزینگر پاسخ داد: «آنها می‌خواهند که ما در جایمان بمانیم. آن بیرون به اندازه کافی هرج و مرج شده است.»

اسمارتن آخرین کلمات شهردار در جلسه یک ماه پیش را به خاطر آورد: «شهر نمی‌تواند همه کارها را انجام دهد. هر کدام از شما‌ها نقش مهمی‌برای انجام دادن دارید.» در آن زمان این حرف‌ها مسخره به نظر رسیده بود، ولی اسمارتن الان مفهوم آنها را درک می‌کرد.

«اشلزینگر به رابطت بگو که ما می‌خواهیم بدانیم چطور می‌توانیم کمک کنیم. در همین زمان اینجا باید هماهنگ شویم. بخش منابع انسانی دارد سرشماری انجام می‌دهد. ما را در جریان بگذارید.» اسمارتن کم کم حس می‌کرد که دارد بر اوضاع مسلط می‌شود.

اشلزینگر گفت: «آنها می‌خواهند ما لابی وکافه تریا را در اختیارشان بگذاریم.»

«هر غذایی که داریم را در اختیارشان بگذارید. ما به قربانیان کمک می‌کنیم.»

«در واقع آنها فضای ما را به عنوان یک بخش درمانی و مرده خانه موقت می‌خواهند. در واقع او چند دقیقه بعد دوباره تماس می‌گیرد که پاسخ ما را بشنود.»

اسمارتن به چهره رنگ پریده یکی از مدیرانش نگاه کرد. مطمئن بود که قیافه خودش هم بهتر از آن نیست. او در سقوط‌های بازار، سازمان را مدیریت کرده بود. او می‌دانست که اوضاع در دستان معامله گر‌های مرتب بود و اینکه ترس بدترین دشمن بود. او سعی کرد کنترلش را به دست بگیرد و از اعضای تیم خواست که سر جاهایشان دور میز برگردند. او با حالتی منتظر به راسی نگاه کرد.

راسی با آه بلندی گفت: «شاخص‌های

وال استریت به صورت قابل توجهی کاهش یافته‌اند. فکر می‌کنم که باید هر چه زودتر بخش بزرگی از فعالیت‌ها را به شعبه‌های نیویورک و شیکاگو منتقل کنیم.»

اسمارتن تایید کرد. این یک تصمیم ساده بود. آنها این کار را در مواقع اضطراری بارها تمرین کرده بودند. حمله‌ای به وال استریت می‌توانست بازار را تعطیل کند، ولی حمله‌ای در بوستون این کار را نمی‌کرد. سازمان باید برای پاسخگویی به مشتریانش به فعالیت ادامه می‌داد. شعبه بوستون ارزهای خارجی را مدیریت می‌کرد و شعب دیگر اگرچه آنقدر حرفه‌ای نبودند، ولی می‌توانستند کار آن را انجام دهند.

ولی آنها هرگز تمرین نکرده بودند که طبقه اولشان مرده خانه شود. کازمارک گفت: «می‌خواهی به پلیس چه جوابی بدهی؟ ما می‌خواهیم کمک کنیم، نه؟» صدایش کمی ‌ترسیده به نظر می‌رسید.

اسمارتن به مشاورش نگاه کرد و گفت: «بن، مساله‌ای هست؟»

«من نمی‌خواهم بی‌احساس به نظر برسم، ولی من مسوول مراقبت از سازمان هستم. اگر ما فضایمان را در اختیار آنها قرار دهیم شاید مشمول مسوولیت‌های بسیاری شویم. احتمالا قانون از ما حمایت می‌کند، ولی که می‌داند زمانی که دکترها وارد و خارج ساختمان می‌شوند چه اتفاقی می‌افتد؟ حتی اگر کسی روی غذایی که ما می‌دهیم بالا بیاورد، می‌توانند از ما شکایت کنند. دارایی‌های ما فارغ از اینکه چه اتفاقی بیفتد آسیب می‌بینند. البته اگر آنها منابع ما را به زور بخواهند، مسوولیت همه چیز به عهده شهر خواهد بود. می‌خواهم از فردی با تجربه‌تر راهنمایی بگیرم.»

اشلزینگر گفت: «من حرفهایت را می‌فهمم. ولی ما وقت نداریم که درخواست کنیم مسوولیت را از شانه‌های ما بردارند یا از فرد دیگری نظر بخواهیم. ما باید هر چه زودتر پاسخ بله یا خیر بدهیم.»

اسمارتن گفت: «بن، اگر آنها بپرسند و ما بگوییم نه چی می‌شود؟»

«از نظر قانونی ما باید واضح صحبت کنیم.»

اسمارتن با تامل گفت: «از نظر اخلاقی داستان شکل دیگری دارد. اگر کسی به خاطر اینکه ما نخواستیم وسایل با ارزش ایتالیایی ما خراب شود بمیرد، چه احساسی به ما دست می‌دهد؟»

پرسانو با مخالفت گفت: «اگر اسم و لوگوی ما تا ابد در کنار این بمب‌گذاری در گزارش‌ها، ویدئو‌ها و ویکی پدیا باقی بماند چه احساسی می‌کنیم؟ سرمایه‌گذاران ممکن است که برای اینکه آدم‌های خوبی بودیم و در موقع بحران کمک کردیم از ما تشکر کنند، ولی در عین حال ممکن است که از سرمایه‌گذاری کردن در سازمانی که نامش بمب‌گذاری را به خاطر می‌آورد خودداری کنند.» او به دیگران نگاه کرد که واکنش‌های آنها را در مقابل حرف‌هایش بسنجد و ادامه داد: «کازمارک، اگر ما این درخواست را رد کنیم کسی متوجه نمی‌شود. و حتی اگر کسی هم بفهمد، دلایل کاری واضحی برای این مخالفت ما وجود دارد. تو باید به تاثیر این کار روی آدم‌هایی که اینجا کار می‌کنند یا می‌خواهند در آینده این کار را بکنند فکر کنی. هیچ کس نمی‌خواهد هر روز از یک مرده خانه عبور کند.»

کازمارک سرش را از روی لپ تاپش بلند کرد و گفت: «کسی هم نمی‌خواهد در سازمان کار کند که در زمان بحران کارکنان و جامعه را نادیده گرفت. ۲۳ نفر از کارکنان ما گم شده‌اند. من می‌گویم اگر پلیس یا بخش اورژانس این فضا را از ما خواست آن را به آنها بدهیم و همه کاری برای کمک کردن به آنها بکنیم.»

هیکس در این میان گفت: «شاخص لندن

۲۲ درصد سقوط کرده است و به نظر هم نمی‌آید که بخواهد توقف کند. من نمی‌خواهم بی‌عاطفه به نظر برسم ولی پرسانو حق دارد. ما باید به سهامدارانمان هم فکر کنیم. درست است که ما می‌خواهیم کار اخلاقی را انجام دهیم، ولی باید منافع طولانی مدت سازمان و سرمایه‌گذارانمان را هم در نظر داشته باشیم. در این اطراف ساختمان‌های بسیاری هست که می‌توان از آنها استفاده کرد. این کار می‌تواند لابی را چند روز اشغال کند و خدا می‌داند که دیگر کسی از آن کافه تریا استفاده نخواهد کرد و اگر ما تنها یک درخواست از یک مشتری بزرگ را از دست بدهیم...»

کازمارک در مقابل گفت: «سه نفر از آن ۲۳ نفر از افراد تو هستند هیکس.»

اسمارتن کنار پنجره ایستاد. دود زیادی آن بیرون دیده می‌شد. قلبش می‌گفت درهای ساختمان را باز کند ولی در ذهنش می‌دانست که اینجا خانه او نیست. اینجا سازمانی است که او را استخدام کرده است و انتظار دارد که از دارایی‌هایش محافظت کند.

تلفن اشلزینگر زنگ زد و او در حالی که گوشی را بر می‌داشت به اسمارتن نگاه می‌کرد. ساعت ۸:۱۹ بود به او تنها نه دقیقه وقت تصمیم‌گیری داده شده بود.

سوال: اسمارتن چگونه باید بین نیازهای سازمان کاسپا و نیازهای جامعه تعادل برقرار کند؟

منبع: HBR