تولید کم هزینه ایده در خارج از کشور
صدای ترمز چرخهای هواپیما تازه قطع شده بود که صدای زنگ موبایل «بریدی» بلند شد. او تازه در فرودگاه لاسوگاس فرود آمده بود.
سریما نازاریان
صدای ترمز چرخهای هواپیما تازه قطع شده بود که صدای زنگ موبایل «بریدی» بلند شد. او تازه در فرودگاه لاسوگاس فرود آمده بود. بریدی در حالی که گوشی را بر میداشت لبخند بزرگی بر لب آورد. همکارش بروناتی از سازمان سرندیپیتی بود. بریدی چانهاش را از حالت لبخند خارج کرد. او در ۷۲ ساعت اخیر در کنفرانس آلمان بدون مکث لبخند زده بود. بریدی یک فروشنده مادرزاد بود، ولی حتی او هم گاهی خسته میشد.
«سلام، من الان رسیدم.»
«در نورنبرگ خبر خاصی بود؟»
«کاملا دیوانهکننده بود.»
«جالبه!»
لحن صدای بروناتی به گونهای بود که بریدی میتوانست نگرانی را در آن تشخیص دهد. «اتفاقی افتاده است؟»
«پیکسار پیشنهاد رمیرا قبول نکرد و مذاکره با دن بران هم به بن بست رسیده است. فکر میکنم که راسنکروتز حدس میزند که پیشنهاد با قیمت از ما پایینتر هم وجود دارد. او الان در فرودگاه منتظر تو است.»
پیکسار و دن بران دو تا از قدیمیترین مشتریهای سازمان بودند. جنگ قیمت برای بریدی معنایی نداشت. سازمان سرندیپیتی نگرانیهای بسیاری داشت ولی فشار قیمتی هیچگاه یکی از آنها نبود.
بدتر از بد
در یک روز عادی بریدی زمان خارج شدن از فرودگاه همه اطراف را بررسی میکرد و از دکوراسیون فرودگاه لاسوگاس لذت میبرد. ولی امروز یک روز عادی نبود. او در حالی که با عجله از فرودگاه خارج میشد، راسنکروتز را دید. او متخصص سازمان در هوش رقابتی بود. بریدی با صدای بلند از او پرسید: «تو چه کشفی کردهای؟ واقعا مشتریها دارند ترکمان میکنند؟»
ابروهای بالا رفته راسنکروتز به بریدی یادآوری کرد که باید با دقت بیشتری حرف بزند. در دنیای سازمان سرندیپیتی جاسوسی کردن یک کار بسیار رایج بود. در دنیایی که بالا یا پایین رفتن در جدول فورچون ۵۰۰ تنها به قدرت کلمات بستگی دارد، این موضوع کاملا عادی است. پس بریدی رو به کلمات رمزی سازمان آورد. در سازمان سرندیپیتی برای نشان دادن درجه بزرگی مشکل از نام انواع نوشیدنیها استفاده میشد. مثلا نوشیدنی کرهای به معنای یک مشکل کوچک، نوشیدنی آلبالویی یک مشکل کمیبزرگ، نوشیدنی پرتغالی یک مشکل خیلی بزرگ و نوشیدنی هویجی یک مشکل سازمان افکن بود.
«یعنی الان وضعیت نوشیدنی هویجی است؟»
«بدتر. ما الان در حال مرگ از مسمومیت هستیم!»
محکوم به اعدام
زمانی که بریدی به سازمان رسید، همکارش بروناتی در اتاق کنفرانس در میان انبوهی از لیوانهای یک بار مصرف قهوه و دوناتهای گاز زده منتظرش بود. روی لپ تاپش خم شده بود و به نظر خیلی نگران میرسید.
بریدی گفت: «از دیدنت خوشحالم بروناتی، چیزی نگرانت کرده است؟»
بروناتی لپتاپ را برگرداند تا بریدی بتواند نوشتههای روی آن را بخواند. «تا حالا حداقل چهار نفر از کارکنان این لینک را از مشتریان سازمان دریافت کردهاند.»
صفحه روشن بلاگی را نشان میداد که بریدی آن را خوب میشناخت. سایت سبز فسفری رنگی که برای به چالش کشیدن دنیای کسبوکار ساخته شده بود. بریدی لوگوی سازمانش را در سایت دید و متوجه شد که این بار هدف نویسنده این وبلاگ سازمان خودش است. نویسنده مطلب هم منتقدترین نویسنده سایت، باتلر بود. نوشته، عنوان «استعارههای پیچیده!» را داشت.
باتلر نوشتهاش را بسیار ملایم آغاز کرده بود و به خوانندگان یادآوری کرده بود که سازمان سرندیپیتی که در اواسط دهه ۹۰ تاسیس شده بود، کارش را زمان مناسبی شروع کرده بود، درست زمانی که تیمهای مدیریتی برای رهبری کردن شروع به تکیه بر سازمانهای مشاوره کرده بودند. به زودی پیشنهادهای سازمان از سطح دارای چارچوب و مدل خارج شده و به سمت استعاره و تشبیه حرکت کرده بود.
بعد از سال ۲۰۰۰ سازمان رو به استعارههای مدیریتی آورده بود و به مشتریانش راهکارهایی از جنس گاوهای بنفش، قوهای سیاه، پنگوئنهای عصبانی، برنامههای نگهداری از مشتریان خرگوشی و سایر برنامههای تحصیل مدیران در شب گرفتار را ارائه کرده بود. باتلر در ادامه گفته بود که «سازمان شانس آورده بود که مشتریانش هم به این استعارههای گوناگونش نیاز داشتند و تقاضا برای این راهکارها رو به افزایش گذاشته بود.»
البته باتلر به سازمان احترام هم گذاشته بود و در جایی گفته بود که اگر استعارهها بیتها، بایتها و کدهای دودویی تخیل، باشند در این صورت بریدی و بروناتی، استیوجابز و بیلگیتز آن هستند. ولی او کارش را با یک ضربه محکم به پایان رسانده بود و گفته بود که امروزه دیگر تامینکننده این استعارهها برای سازمانها رو به فزونی گذاشتهاند و زمان آن رسیده است که سرندیپیتی گوشی قرمز رنگ را بردارد و اعلام جنگ کند. جنگی که در آن سرندیپیتی مطمئنا بازنده خواهد بود.بریدی رو به کامپیوتر شکلک در آورد. او میدانست که خرده گرفتن از باتلر برای علاقهاش به استعاره کار بسیار سادهای بود، ولی او در عین حال میدانست که استفاده ازاین استعارهها صرفا برای جذاب کردن نوشتهاش بودهاند. بر اساس بازخوردی که مشتریان به سازمان میدادند، بریدی فهمید که استعارههای باتلر کار خودشان را خوب انجام دادهاند. کم کم داشت به نظر میرسید که خانه سازمان روی شنهای بسیار روان ساخته شده است.
بروناتی پرسید: «ما باید جواب بدهیم، نه؟ ما نمیتوانیم به سادگیاین را نادیده بگیریم. میتوانیم؟»
بریدی تاکنون در صدای همکارش این همه نگرانی را یکجا تشخیص نداده بود و همین نشان میداد که اوضاع خیلی خراب است. «ما مطمئنا جواب خواهیم داد. ولیاین موضوع مرا یاد جنگ استعارهای سال ۹۹ میاندازد.»
بروناتی لرزید و گفت: «من هم یاد همین موضوع افتاده بودم.» آنها به یکدیگر نگاه کردند و هر دو میدانستند که دفعه پیش تنها شانس آنها را از مهلکه به در برده بود.
توفان
توفان سال ۹۹ زمانی آغاز شده بود که پیتر تامبکینز، یکی از تئوری پردازان منحصر به فرد حوزه مدیریت یک مقاله بسیار سنگین نوشته بود. در این مقاله او سه مرحله را در ساختن اصطلاحات مدیریتی شناسایی کرده بود. مرحله زینتی که در آن این اصطلاحات صرفا به عنوان شیوههای افزایش فروش به کار میرفتند. مرحله ابتدایی که در آن همه کمکم میفهمیدند که این اصطلاحات کاربری دارند و مرحله زیانبار که در آن همه شروع به استفاده بیجا ازاین اصطلاحات میکردند.
این مقاله مصادف شده بود با وارد شدن یکی از رقبای جدید سازمان به عرصه کسب و کار و درست در همین زمان بود که منتقدین احساس کرده بودند که زمان دوره زیانبار این استعارهها نزدیک شده است. چیزی که سازمان را از این مهلکه نجات داده بود، مقاله دیگر از یک نویسنده بسیار بزرگ بود که همه توجهها را به خود جلب کرده بود. مقالهای که راجع به هفت مرد کور بود که سعی میکردند از جنبههای مختلف یک فیل را شناسایی کنند.
موج استعاره
روزنکروتز با ورودش به دفتر، فکرهای بریدی را نیمه کاره گذاشت. بریدی پرسید: «فهمیدی چه کسیاین نوشته را به دست مشتریان رسانده است؟»
«هنک ویتگنستین!»
بریدی گفت: «کی؟»
بروناتی گفت: «همان که کسبوکار ارزانی را خارج از شهر باز کرده است و ادعا میکند یک فیلسوف آواره است. تولید استعارهاش سه برابر میانگین صنعت است. فارغالتحصیل آکسفورد است.»
روزنکروتز گفت: «به نظر میآید که میخواهد کسبوکارش را به خارج از آمریکا منتقل کند. میگوید که به زودی بازار را با استعارههای ارزان پر میکند. هر سازمانی که ما میشناسیم دارد کسب و کارش را به چین و هند و تایوان و... منتقل میکند، ولی بحث سر این است که اینها همه کارهای پردازشی شان را به آنجا منتقل میکنند، ولی هنوز هم وقتی بحث سر خلاقیت واین گونه چیزها باشد، آمریکاییها حرف اول را میزنند.»
بریدی گفت: «درست است، ولی فکر کن، تنها کاری که هنک در این میان باید بکند استفاده کردن از بازاری است که به دلیل نوشتههای باتلر متلاطم شده است.» در همین لحظه بروناتی شروع به موعظه کردن راجع به اهمیت خلاقیت و تفاوت یک ایده خوب و یک ایده عالی کرد، ولی بریدی داشت بهاین موضوع فکر میکرد که شاید همان طور که بهترین نوشتههای انگلیسی زبان از کشورهایی مانند هند و کانادا و... آمده بودند که تحت استعمار انگلیس بودند، بهترین استعارهها هم به زودی از کشورهایی بیرون بیایند که سازمان حتی تصورش را نمیکند. دراین صورت کل صنایع خلاق کشور در شرف نابودی هستند. اگر حرکت هنک تنها یک نمونه از صدها نمونه بود چه میشد؟ از روزنکروتز پرسید: «حالا میدانی که کسب و کارش را به کجا دارد منتقل میکند؟»
«ایرلند!»
شهامت ایرلندی
بریدی در حالی که فشار بزرگی روی سینهاش احساس میکرد، از جایش برخاست و گفت که باید فکر کند و دفتر را ترک کرد. او ناگهان احساس کرد که باید با بزرگترین ترسش روبهرو شود. اینکه یک صنعت بسیار خلاق سبب رستگاری زندگی، کسب و کار و کشورش نیست. در حالی که تازه از آلمانی برگشته بود که هنوز هم بهترین تولیدات صنعت خودروسازی را صاحب بود، احساس کرد که تکیه بیش از حد آمریکا بر نو آوری تنها یک کار بی حاصل بوده است واین کشورهای دیگر هستند که به زودی به سادگیاین نوآوری را هم تصاحب خواهند کرد.
سوال: آیا ترس بریدی از دسترسی ارزان رقبا به نوآوری از طریق برونسپاری این بخش توجیه منطقی دارد؟
منبع: HBR
ارسال نظر