هنری مینتزبرگ  (1939)

مینتزبرگ نتیجه گرفت که تعاریف چهارگانه از کارهای مدیریتی شامل برنامه‌ریزی، سازماندهی، هماهنگی و کنترل که درسال ۱۹۱۶ توسط هنری فایول ارائه شده بود در روتین واقعی روزانه دوام چندانی نمی‌آورد. او در تحقیقات خود مشاهده کرد که نیمی از فعالیت‌های مدیران عامل مورد مطالعه او، کمتر از نه دقیقه به طول می‌انجامید و زمان تنها ۱۰‌درصد از فعالیت‌های آنها از یک ساعت تجاوز می‌کرد. آنها از اول صبح تا آخروقت به جریان پیوسته‌ای از تماس‌های تلفنی و نامه‌ها پاسخ می‌دهند. تحقیقی که روی ۱۶۰ مدیر ارشد و میانی بریتانیایی انجام شد نشان داد که مدیران تنها هر دو روز یک بار موفق می‌شدند که نیم ساعت یا بیشتر بدون تداخل کارکنند. علاوه بر آن مدیران وقت زیادی را برای برقراری ارتباط با افراد در داخل و خارج از سازمان صرف می‌کنند. مینتزبرگ دریافت که مدیران عامل از گزارش‌های مکتوب اجتناب می‌کنند، گزارش‌ها و آمار دوره‌ای را به صورت سطحی از نظر می‌گذرانند وتنها نامه‌ها یشان را بررسی و به جریان می‌اندازند. مدیران ترجیح می‌دهند اطلاعات موردنیاز خود را به صورت شفاهی در جلسات یا از طریق تلفن به دست آورند و در حقیقت برای به‌روز ماندن به میزان زیادی بر شایعات و گفت و شنود‌ها در داخل و خارج از سازمان تکیه می‌کنند. مینتزبرگ می‌نویسد: «مدیران اجرایی که من آنها را مورد مطالعه قرار دادم از مدیران صد سال پیش به لحاظ بنیادی متمایز نیستند. اطلاعاتی که آنها نیاز دارند متفاوت است اما راه آنها برای جست‌وجوی اطلاعات یکی است. آنها اطلاعات را به صورت شفاهی و سینه به سینه به دست می‌آورند و اگر چه تصمیم‌هایشان معطوف به تکنولوژی مدرن است اما روش‌های اجرایی که به کار می‌برند مانند روش‌های مدیریت قرن نوزدهم است.»

او در جای دیگر می‌گوید: «به نظر می‌رسد که مدیران از اطلاعات مبتنی بر شایعات، گفت و شنودها و اظهار نظرها استقبال می‌کنند.چرا؟ علت این امر را باید در به هنگام بودن این اطلاعات جست‌وجو کرد: شایعه امروز ممکن است حقیقت فردا باشد. مدیری که برای دریافت اطلاعات شفاهی تلفنی، آنقدر در دسترس نباشد که بشنود بزرگ‌ترین مشتری‌اش با رقیب اصلی شرکت گلف بازی می‌کند، باید درگزارش فصل آتی شرکت اعداد مربوط به افت ناگهانی (فروش) را بخواند که البته آن موقع دیگر خیلی دیر است». به عقیده مینتزبرگ « مدیران ظاهرا بسیاری از شنیده‌های خود را مکتوب نمی‌کنند و بنابراین بانک داده‌های استراتژیک سازمان نه در حافظه کامپیوترهای آن بلکه در ذهن مدیران ذخیره شده است.» جدای از این دست گزارش‌ها و نظریه‌ها درباره مدیریت که با تفکر مرسوم در باره مدیریت در تضاد بود، مینتزبرگ ده نقش را برای مدیران تعیین کرد که در سه حوزه اصلی «میان فردی»، «اطلاعاتی» و «تصمیم‌گیرانه» قابل طبقه‌بندی هستند.

نقش‌های میان فردی (Interpersonal) مطابق تعریف مینتزبرگ شامل سه کارکرد اساسی یک مدیر یعنی عملکرد به عنوان «مقام تشریفاتی»، «رهبرسازمان» و« رابط» است. دو کارکرد اول واضح است اما کارکرد سوم به شبکه ارتباطات مدیر به همراه سازمان و بدون آن، ارتباطات خارج از زنجیره فرمان عمودی و اصولا به ایجاد یک سیستم اطلاعات خصوصی مربوط می‌شود. مینتزبرگ می‌نویسد«مدیران به اندازه زمانی که با زیردستان‌شان هستند، با همتایان خود و سایر کارکنان در بیرون از واحد کاری نیز وقت می‌گذرانند و عجیب آنکه زمان کمی را صرف ارتباط با بالادستان خود می‌کنند.»

نقش‌های اطلاعاتی (Informational) شامل عملکرد مدیر به عنوان «دیده بان» (به معنای توجه دقیق به آنچه در حال رخ دادن است)، «انتشار دهنده» (یعنی انتقال دهنده اطلاعات اساسی به زیردستان) و «سخنگو» (صدای رسای واحد تحت مدیریت) است. به بیان مینتزبرگ: «مدیر به مثابه مرکز عصبی (Nerve Center) واحد سازمانی خود پدیدار می‌شود. او ممکن است همه چیز را نداند اما نوعا از هریک از کارکنان خود بیشتر می‌داند. بسیاری از تماس‌های یک مدیر با همتایان‌اش است که آنها نیز مرکز عصبی واحد سازمانی خود هستند و به این ترتیب مدیر پایگاه داده‌های اطلاعاتی قدرتمندی ایجاد می‌کند. پردازش اطلاعات بخش کلیدی شغل مدیریت است و در نگاه کلان، کار او ارتباطات است.»

نقش‌های تصمیم‌گیرانه (Decisional) بی‌شک مهم‌ترین نقش‌های یک مدیر به حساب می‌آیند و شامل چهار عملکرد مدیر در نقش‌های «کارآفرین»، «رسیدگی‌کننده به اختلالات»، «تخصیص دهنده منابع»و«مذاکره‌کننده»است. مدیر در نقش «کارآفرین» در پی بهبود واحد سازمانی خود و انطباق آن با شرایط در حال تغییر است. در نقش«رسیدگی‌کننده به اختلالات» مدیر باید به وقایع و تغییرات پیش‌بینی نشده و خارج از کنترل واکنش نشان دهد و به قول مینتزبرگ «زمان خوبی را برای پاسخ به اختلالات پرفشار صرف کند.»

همچنین در«نقش تخصیص دهنده منابع» او باید درباره بهترین راه به کارگیری سرمایه‌های شرکت و از جمله سرمایه‌های انسانی آن تصمیم بگیرد و بالاخره مدیر به عنوان یک«مذاکره‌کننده»مسوول همه تصمیم‌هایی است که به نوعی از طریق برقراری ارتباط و سرو کار پیدا کردن با با سایر افراد و گروه‌ها اتخاذ می‌شود. مذاکره درباره یک قرارداد پیچیده فروش یا جذب یک عنصر کلیدی جدید به سازمان مثال‌هایی از کاربرد این نقش هستند.

به عقیده مینتزبرگ نقش‌های مدیریتی از یکدیگر قابل تفکیک نیستند اما میزان هر نقش برای هر مدیر متفاوت است. مدیریت تنها یک علم آموختنی نیست بلکه از طریق خودآموزی و خود ارزیابی مستمر حاصل می‌شود.