حرف اول
سپانلو؛ روی تخت تهران کلینیک
اتاق ۸۱۶ بیمارستان تهران کلینیک، وارد که میشوم سپانلو روی تخت تنها نشسته است. مرا که میبیند با همان تکیه کلام همیشگیاش میگوید «چطوری عزیزم؟» ممنونی میگویم و روی مبلی که برای ملاقاتیها در نظر گرفتهاند مینشینم، خانم آبشناسان هم وارد اتاق میشود.
محمد هاشم اکبریانی
اتاق ۸۱۶ بیمارستان تهران کلینیک، وارد که میشوم سپانلو روی تخت تنها نشسته است. مرا که میبیند با همان تکیه کلام همیشگیاش میگوید «چطوری عزیزم؟» ممنونی میگویم و روی مبلی که برای ملاقاتیها در نظر گرفتهاند مینشینم، خانم آبشناسان هم وارد اتاق میشود. زمان، زمان ملاقات نیست، سپانلو لاغر شده است. میگوید مدتی بود وزن کم میکردم، راست میگفت. چند روز قبل که برای جایزه شعر خبرنگاران زنگ زدم و خواهش کردم داور افتخاری این دوره باشد گفت حالم خوب نیست و وزن کم کردهام. حالا در بیمارستان است، لاغرتر شده است. میگوید قند خونم بالا رفته، از همه جا حرف پیش کشیده میشود. از تهران، از شعرهایش، از ابراهیم گلستان که در این دو سه روز دو بار به او در بیمارستان زنگ زده است و بار دوم گفته چرا هنوز در بیمارستانی، تو باید الان در خانه باشی هنوز خیلی کار داری که بکنی. وسط حرفها تلفن اتاق هی زنگ میزند، احمدرضا احمدی هم یکی از آنهاست. گوشی را که سپانلو میگذارد میگوید من برای او یک جوک گفتم و او دو جوک، هیچوقت کم نمیآورد. از ادبیات صحبت میشود، از تاریخ شفاهی میگویم و اینکه کتاب سپانلو هم دارد میرود ارشاد. میگوید بروم و سیگاری دود کنم، میرود کنار پنجره که رو به تهران باز میشود. میگوید خوب است تهران را هم از این بالا میشود خوب دید، سیگار را که دود میکند میگوید دکتر و پرستار که بیایند میگویند سیگار برای خودتان خوب نیست. بعد میگوید تا میآیند سیگار را میاندازم توی لیوان آب و فوری خاموش میشود و نمیبینند، یاد آتشی میافتم، پیش او هم که رفتم کنار پنجره سیگار میکشید و دود و تهسیگار را میانداخت پایین. میگفت دکتر گفته اصلا سیگار نباید بکشی. حالا پیش سپانلو هستم. گفت و گفت و گفت و بعضی وقتها گفتم. لبخند از لبانش نمیافتاد. لاغر شده بود. گفت آبان که بیاید هفتاد ساله میشوم ولی به اندازه نود سال عمر کردهام. گفت کتابت را خواندهام و کنارش یادداشتهایی هم کردهام که بیایی خانه نشانت میدهم که نگویی نخواندهام. لاغریاش پیش چشمم بود. گفت و گفت و گفت و بعضی وقتها هم من گفتم. روی تخت دراز کشید، خسته بود، گفتم مثل اینکه میخواهید بخوابید، گفت «نه عزیزم بنشین» اما بلند شدم، از او و خانم آبشناسان خداحافظی کردم، از اتاق آمدم بیرون، نه این بار خبر بد نباید در خانه را بزند. نه این بار نباید بزند.
ارسال نظر