سرگردانی در راهروهای جام جم

مهدی هاشمی

یکی دو سال از انقلاب گذشته بود. با اینکه سابقه ۱۰ ساله در مراکز مختلف نمایش دانشجویی و حرفه‌ای داشتیم و تا سال ۵۹ هم همچنان کار می‌کردیم کم‌کم دیدیم صحنه‌های نمایش آن کارآمدی سابق را ندارد و آن جایگاه و تاثیر روشنگرانه و انسان سازش را از دست داده است. یا باید این شغل را ترک می‌کردیم یا در مراکز هنری و نیمه هنری دیگر از نو شروع می‌کردیم. اینجا بود که تلویزیون سرگرمی‌ساز به دادمان رسید و افسانه «سلطان و شبان» ساخته شد. البته نه به این راحتی. با دوندگی‌ها و دردسرهای زیاد آنچنان که تا بعد از سال‌ها سراغ تلویزیون نرفتیم. به جز یک مورد بازی در سریال کوچک جنگلی که نویسنده‌اش ناصر تقوایی بود و نقش دکتر حشمت را دوست داشتم و بهروز افخمی‌هم با وجود جوان بودنش کارش را بلد بود و هم اینکه می‌خواستم خود را در جریان نوع دیگری از بازیگری بیاندازم که در محدوده کار طنز و کمدی نباشد که در آن سال‌های فضای جنگ سخت و دردساز بود. به جست‌وجوی پیدا کردن داستانی مناسب برای صفحه تلویزیون پس از زیر و رو کردن کتاب‌های کتابخانه کوچک‌مان و جست‌وجو در کتاب‌های داستانی جهانی دیگر قصه کوتاه «یوسف شاه» نوشته فتحعلی آخوندزاده نظرم را جلب کرد. نویسنده آن را به طنز نوشته بود. در زمان قدیم در کشوری منجم دربار پیش‌بینی می‌کند که در فلان روز سلطان قدر قدرت با تیرهای غیب بلا به قتل می‌رسد پس چاره‌ای می‌اندیشند و در آن روز شخصی مخالف حکومت را به تخت می‌نشانند و آن شخص به جای سلطان کشته می‌شود. نویسنده در آن قصه کوتاهش خواننده را ارجاع می‌دهد به کتاب «عالم آرای عباسی» تالیف اسکندر بیک ترکمان. کتاب دو جلدی عالم آرا را پیدا کردم ورق زدم و دیدم بله به اندازه نیم صفحه این قصه در سرگذشت شاه عباس صفوی آمده است. مثل آن جمله معروف یافتم یافتم ارشمیدس سر از پا نشناخته همان طور با لباس زیر در آپارتمان ۸۰ متری‌مان را باز کردم و روبه‌روی در آپارتمان ۹۰ متری داریوش فرهنگ را کوبیدم و گفتم در را باز کن پیدا کردم. چون فکر می‌کردم فقط داریوش فرهنگ باید آن را بسازد که دوست و همکار و همنشین شبانه‌روزی آن سال‌های خوب دوران تئاتری من بود. فردای آن روز اول وقت ساختمان جام‌جم دفتر آقای بهشتی مدیر فیلم و سریال شبکه ۱ و معاونش آقای داد بودیم. آقای بهشتی چون تئاترهای ما را دیده بود و راه و روش ما را می‌شناخت فقط پرسید داستان چیست؟ گفتیم ارتباطی با واقعیت‌های روز ندارد، افسانه‌ای است در قدیم ایران طی دو هفته سلطانی سقوط می‌کند و شبانی جای او را می‌گیرد. طرح داستانی ما را نخوانده امضا کرد و گفت ما داریم می‌رویم بنیاد فارابی را راه بیاندازیم و تا دو هفته دیگر بیشتر اینجا نیستیم. همان شب من و داریوش فرهنگ از خانواده‌هایمان خداحافظی کردیم و رفتیم. متل صحرا نزدیک نوشهر یک اتاق گرفتیم و شب و روز نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم. داستان را فصل‌بندی کرده بودیم، یکی در میان می‌نوشتیم بعضی وقت‌ها آخر سکانسی که او می‌نوشت با شروع سکانس من چنان ادامه هم بود که انگار یک مغز دارد می‌نویسد. دو هفته بعد نوشته ۳۰۰ صفحه‌ای کامل را روی میز آقای بهشتی گذاشتیم و او وسط اسباب کشی به فارابی یکبار دیگر نخوانده امضا کرد و شورا هم تصویب کرد. پیش تولید شروع شد و کار به جریان افتاد، اما یک دفعه بعد از دو ماه فیلمبرداری کار را خواباندند. بدون اینکه بگویند چرا؟! شش ماه در راهروهای جام‌جم سرگردان بودیم که بفهمیم چرا؟ بعد از دوندگی‌های علیرضا مجلل مدیر تولید که تهیه‌کننده رسمی‌تلویزیون بود به اتفاق کارگردان و من بالاخره مدیران جدید قانع شدند که ما جزو هیچ دار و دسته‌ای نیستیم و فقط می‌خواهیم فیلم بسازیم. چون با دیده تردید به ما نگاه می‌کردند قرار شد نوشته با نظارت مسوولان از نو حک و اصلاح شود. آقایی که نماینده مجلس بود و مامور در صداوسیما هر روز ساعت ۴ صبح قبل از نماز با من و داریوش فرهنگ برای اصلاح فیلمنامه قرار می‌گذاشت و خط به خط نوشته را بررسی می‌کرد و موارد شبهه برانگیز یا از نگاه خودش نیش و کنایه دار را گوشزد می‌کرد و بعد از یک ماه چانه‌زنی سر کلمه‌ها و جمله‌های مشکوک از نظر ایشان نتیجه را در جلسه‌ای به شورای تصمیم‌گیری شبکه یک ارائه داد. نماینده مذکور ضمن تایید نکردن ما به عنوان افراد خودی و هم اینکه حاضر نشده بودیم مطابق سلیقه ایشان نوشته را تغییر دهیم گزارشی علیه ما ارائه داد.

داریوش فرهنگ که نتیجه منفی نظر نماینده محترم را حدس زده بود به جلسه نیامد و تنها من و علیرضا مجلل حضور داشتیم. من ساکت بودم و در فکر عمر هدر رفته و تلاش بی‌ثمر که یک دفعه آقای مجلل از کوره در رفت و از مدیران از ندانم‌کاری‌ها و برو بیاهای بی‌حاصل که زود به زود عوض می‌شوند و در جریان کارها نیستند و وقت و زندگی ما را هدر می‌دهند به باد انتقاد گرفت و جلسه را ترک کرد. من مانده بودم تنها و بی‌رمق که در فرصتی جلسه را ترک کنم، دیدم آقای آقازاده وزیر نفت و نماینده دولت وقت در تلویزیون با لحنی دلسوزانه و مهربانانه با ته لهجه آذری از مدیران خواهش می‌کند اجازه دهند کار ساخته شود، اگر بد بود پخش نکنند و افسانه سلطان و شبان با یک جمله یک وزیر در یاس و ناامیدی محض با بازیگران و عوامل جدید دوباره ساخته شد. شانس، الله بختکی یا هر اسمی‌که می‌خواهید رویش بگذارید، ولی من به همه می‌گویم خواستیم و شد.

برگرفته از خبرگزاری مهر