امروز سالروز درگذشت مهرداد بهار است
شنیدن داستانهای شاهنامه از زبان باغبان
او دراینباره توضیح داده است: «در دوره کودکی باغبانی داشتیم مشتی اصغر نام که در پیشرفت اندیشهام از بابا موثرتر بود. این باغبان اندوخته شگفتآوری از افسانهها و همه روایات شاهنامه داشت. اصلا شگفتآور مردی بود. من و خواهرم چندین سال، هر شب پیش این باغبان میرفتیم و او برای ما قصه میگفت و هیچکدامش تکراری نبود. قدرت او در توصیف حوادث، در شناساندن شخصیتها و قرار دادن ما در میان ماجراها سخت هنرمندانه بود. من اولینبار با شاهنامه از طریق باغبان، نه پدر آشنا شدم. پدر تقریبا حوصله ما را نداشت.
ما بچهها از طریق این باغبان پیر بیسواد، با مجموعه قصههای ایرانی و روایات حماسی آشنا شدیم. او دانش شنیداری داشت و هرچند بنا به تعریفهای رایج بیسواد بود و کتابت نمیدانست، اما حتی به شعر بابا ایراد میگرفت و صریحا به او میگفت: «من از تو بهتر شعر میگویم.» و شعر میگفت، البته عامیانه بود.
پدر در پاسخ میخندید و با او شوخی میکرد... ده دوازده ساله بودم که روزی بابا مرا در حال خواندن شاهنامه دید و گفت: «چرا به فکر شاهنامه افتادی؟» گفتم: «مشتیاصغر برایم داستانهای شاهنامه را تعریف کرده و علاقهمند شدهام.» بابا خجالتزده گفت: «بیا برای من بخوان.» و از آن پس، طی تابستان، هر روزه مقداری شاهنامه پیش بابا میخواندم. غلطهایم را تصحیح میکرد. کمکم دیدم این شاهنامهای که من میخوانم با آن چیزی که باغبان گفته بود تفاوتهایی دارد. به باغبان گفتم: «داستانهای این کتاب با داستانهای تو فرق دارد.» گفت: «کتاب مزخرف است. بیا بنشین پیش من و روایت درست آنها را گوش کن.» به هر حال این باغبان نازنین که به ما بچهها پدرانه محبت میکرد، غیرمستقیم در انتخاب راه زندگی من سخت موثر افتاد و مرا به حماسهها و قصهها و فولکلور ایران عمیقا علاقهمند کرد... پدر هیچ امری را در خانه سرپرستی نمیکرد.
حتی حقوق قراردادیاش را هم از وزارتخانه خودش نمیگرفت. مستخدمی داشتیم که میرفت حقوق بابا را از وزارتخانه میآورد و میداد به مادر. بابا هر وقت میخواست از خانه بیرون برود، میگفت خانم یکی دو تومان بده توی جیبم پولی باشد. بابا اصلا نمیدانست ما کلاس چندمیم. اما به یک معنی قهرمان ما بابامان بود، چون میدانستیم آدم بزرگی است. بزرگ، قدرتمند، زندانرفته و اهل ادب و کتابنویس و شاعر. قهرمان خانواده ما بابامان بود، قهرمانی شکستخورده و از پای درآمده.»
بهار بعدها در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی نامنویسی کرد، ولی دو سال پس از آن به دلیل فعالیتهای سیاسی از دانشگاه راندهشد. سپس چهار سال به زندان افتاد تا اینکه در ۱۳۳۴ از زندان آزاد شد. آنگاه دوباره به دانشگاه رفت و سرانجام در ۱۳۳۶ تحصیلاتش را در دوره کارشناسی به پایان رساند.
در ۱۳۳۷ برای پیگیری تحصیل به انگلستان رفت. میان سالهای ۱۳۳۸تا ۱۳۴۴ بهار در مدرسه زبانهای شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن به آموختن پرداخت و مدرک فوق لیسانس گرفت.
سالها پس از آن دکترای خود را از دانشگاه تهران دریافت کرد، ولی به علت جلوگیری ساواک نتوانست در دانشگاه استخدام شود و بهناچار به استخدام بانک مرکزی درآمد. وی با بنیاد فرهنگ ایران (پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی)، فرهنگستان زبان ایران و فرهنگستان ادب و هنر نیز همکاری کرد. بهعلاوه بهصورت حقالتدریسی به آموزش در دانشگاه تهران پرداخت و چندی بعد هم در رشته اساطیر ایران باستان در دانشگاه تهران به تدریس پرداخت. از آثار او میتوان پژوهشی در اساطیر ایران، ادیان آسیایی، نگاهی به تاریخ و اساطیر ایران باستان و «بُندهش، فرنبغ دادگی» اشاره کرد.
بهار در تمام عمر از تعصب پرهیز داشت و همین امر نیز را به دانشجویانش میآموخت آنچنان که پنج سال پیش از درگذشتش گفته بود: «از بین شصت سالی که از عمرم گذشته، عمده اش به گمراهی گذشته. سوادم محدود است اما کوششم را کردهام که منطقی باشم. سعی کردهام به شاگردها تا آن حدی که میتوانستم راه درست فکر کردن را بیاموزم.
به جای اینکه آنها را متعصب و احساساتی بار بیاورم معقول تربیت کنم و البته عده کمی را توانستهام تربیت کنم… ما باید به بیسوادی خودمان اعتراف کنیم تا بتوانیم بفهمیم چه گرفتاری هایی داریم. ما ایرانیان در تغییر عقایدمان کُندیم. اگر با مکتبی یا نظری آشنا شدیم، این مکتب و نظر خیلی زود مقدس و تغییرناپذیر می شود و هرکس علیه آن نظری آورد کافر، جاهل یا بیگانهپرست شمرده میشود.»
او همچنین در جایی دیگر گفته بود: «این بیخبری از گذشته و نداشتن پیوند با آنچه داشتهایم چه مثبت و چه منفی و آگاه نبودن به آنچه کشیدهایم در هر دوره مصیبتهای بزرگی را برای ما به بار آورده است و تاوان گزافی نیز بابت آن پرداختهایم. در بسیاری زمینهها از صفر شروع کردهایم. چون تصور کردهایم که ما آغاز کنندهایم و پیش از ما اگر نگوییم هیچ چیزی نبوده است، بنمایه دندانگیری نیز وجود نداشته است که البته یک دلیل آن وجود حکومتهای خودکامه و گسستهای مکرر فرهنگی است… ما ایرانیان قرن حاضر بیخبر از گذشتهایم و به سبب شیفتگی غلط نسبت به نژاد و فرهنگ هند و اروپایی به فرهنگ و نژاد خویش مغرورانه و غلط نگریسته و پیوسته به عنوان واحدی بیگانه با پیرامون خویش و تمدن غرب نگاه کردهایم.»
مهرداد بهار ۲۲ آبانماه ۱۳۷۳ بر اثر بیماری کمخونی سیدروبلاستیک درگذشت و در قطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.