پایان غزلسرای نامدار
محمدعلی بهمنی در سن ۸۲سالگی درگذشت
... وقت اما وقت رفتن بود
یاسین نمکچیان: او فرازونشیبهای جامعه و حال روحی آدمها را خیلی دقیق به تماشا نشست و با زبان گویای شعر روایت کرد. شاید در طول سه دهه اخیرهیچ شاعری به اندازه محمدعلی بهمنی برای مردم خاطرهسازی نکرده است.
او علاوه بر سرودن غزلهای عاشقانه و اجتماعی در شکلگیری ترانه نوین ایران نیز پرچمدار بود و نخستین ترانههای موسیقی پاپ در سالهای پس از انقلاب با شعرهای او به گوش مردم رسید.
از آلبومهایی با صدای شادمهر عقیلی گرفته تا قطعات خوانندههای دیگری همچون زندهیاد ناصر عبداللهی.
محمدعلی بهمنی در این سالها نیز همچنان در ترانهسرایی فعال بود و برخی از محبوبترین و شنیدهشدهترین قطعات موسیقی با شعرهای او و با صدای خوانندگانی همچون علیرضا قربانی، احسان خواجهامیری، همایون شجریان و. . . جاودانه شدهاند. در کنار همه اینها در بیست سال گذشته یک نقش پدرانه هم ایفا کرد و توانست در تربیت و معرفی نسلی از شاعران و ترانهسرایان جوان ایران موثر باشد. ارتباط نزدیک او با شاعران جوان این فرصت را در اختیار آنها گذاشت تا هم از تجربیات شاعرانهاش درس بگیرند و هم از منش و شخصیتش الگوبرداری کنند. محمدعلی بهمنی یک شاعر معمولی نبود.او یکی از جریانسازترین چهرههای ادبی ایران در قرن 21 بود که خیلی بیادعا زندگی کرد اما دامنه تاثیراتش گسترده بود. باید در این یک هفته میرفتید به بیمارستان محل بستریاش و حالوهوای علاقهمندانش را از نزدیک میدیدید تا متوجه محبوبیت و جایگاهش در میان نسل جوان میشدید.
در این روزها گروه گروه میآمدند و دور هم گپ میزدند و از او میگفتند و از او شعر میخواندند و با دلهایی غمگین برمیگشتند خانه. پزشک معالج او در بخش مراقبتهای ویژه گفته بود امید زیادی نداریم و خیلیها عاشقانه این مرد را دوست دارند و بهتر است این لحظات صرف خداحافظیهای عاشقانه شود.
پزشک معالج گفته بود هرگز در دوران کاریاش چنین حالوهوایی را با این کیفیت ندیده است. محمدعلی بهمنی خردادماه گذشته به دلیل سکته مغزی راهی بیمارستان شد و پس از طی دوران نقاهت به زندگی عادی برگشت و در این دو ماه همچون همیشه در جلسات شعری حضور پیدا میکرد.
او چهارشنبه 31مردادماه دوباره سکته کرد و سرانجام شامگاه جمعه با زندگی خداحافظی کرد. قرار است صبح امروز ساعت 9صبح پیکر محمدعلی بهمنی در تالار وحدت تشییع و سپس برای تدفین به بندرعباس منتقل شود.
محمدعلی بهمنی به روایت خودش
شعر با من قهر کردهبود
من متولد بندرعباس هستم و بعد از تولدم به تهران آمدیم. اولین سفرم به بندرعباس با اجازه خانوادهام به همراه فریدون مشیری بود. آن زمان مرحوم مشیری از مدیران مخابرات بود و موقعی که میخواست برای سرکشی به بندر برود، من را هم که آن موقع ۱۴ سالم بود همراه خود برد.
البته برادرم آن زمان ساکن بندرعباس بود. این سفر نقش زیادی در آینده من داشت. در همین سفر با مدیر فرهنگ بندرعباس آشنا شدم. ۱۵روزی را مهمان بندر بودم و همان سفر باعث شد به بندرعباس علاقه مند شوم. سال ۵۲ به بندر رفتم و آنجا ماندگار شدم. مردم بندر آنقدر خونگرم و اصیل هستند که اگر مدت کوتاهی با آنها زندگی کنی دیگر نمیتوانی از ایشان جدا شوی.
در گفتوگو با تماشاگران امروز
نخستین کتاب من که باغ لال نام داشت و مربوط به ١٣٥٠ است، درشرایطی منتشر شد که بیش از دو یا سه غزل را درخود نداشت. آن کتاب بیشتر روی کارهای نیمایی تمرکز داشت. کتاب دومم که ١٣٥١ به چاپ رسید، اصلا با توجه به نامش معلوم بود که چه شرایطی در نوع شعری داشت. نام آن کتاب در بیوزنی بود. مشخص بود که این کارها با غزل فاصله داشت و حتی کارهای نیمایی هم نبود. به آثاری که در آن کتاب آمده بود، در آن دوره در اصطلاح، کارهای شاملویی میگفتند اما بعد از مدتی به تجربهای رسیدم.
با اینکه برای همه اشکال شعری احترام قائلم و باورم این است که شعریت مهم است و شکل شعر نه. با این توضیح به باور برخی مبنی بر اینکه شاعر غزلسرا نمیتواند فرزند زمانه خودش باشد هم مخالفم چون فکر میکنم شکل شعری غزل با وزنی که دارد، میتواند راحتتر در حافظهها بنشیند. مهم این است که آیا شاعرش واقعا فرزند روزگار خودش هست یا نه؟
در گفتوگو با شهروند
نخستین شعری که از من به چاپ رسید، مربوط به زمانی است که ٨ساله بودم، آن هم به اشاره جناب مشیری که بنا به دلایلی با هم آشنایی پیدا کرده بودیم. من ایشان را نخستینبار در یک چاپخانه دیدم. چون همه اعضای خانواده ما در چاپخانه یک ریشه و ارتباطی دارند، سه ماه تعطیلی دانشآموزان بود و بزرگترهای من تصمیم گرفته بودند برای اینکه من در خانه شیطانی نکنم، به چاپخانه بروم. آنجا مجلهای درمیآمد که آقای مشیری مسوول صفحه شعر آنجا بود. درخانواده ما هم شعر مانند سفرهای بود که روزانه دو سه مرتبه برای تغذیه پهن میشد و اعضای خانواده ما با شعر ارتباط نزدیکی داشتند. ناگفته نماند که برخورد خانواده من با شعر بسیار جدی بود، به این معنا که وقتی در جمع خانوادگی شعری خوانده میشد و بعد از آن از ما سوالی در مورد آنچه خوانده شده بود، مطرح میشد و ما نمیتوانستیم پاسخ دهیم ممکن بود کتک بخوریم.
در گفتوگو با تماشاگران امروز
من حدود ١٠سال سکوت کرده بودم. شعر میخواندم اما مدتی بود که دیگر به سراغم نمیآمد و من میگویم از من قهر کرده بود. من در آن دوره در کرج زندگی میکردم.
روزی ما را در همان کرج به جایی دعوت کردند. از خیابان دانشکده که عبور میکردیم، جایی بود که نوشته بود انجمن شعر. وسوسه شدم بروم آنجا. خوشبختانه در ابتدا هیچکس ما را نشناخت. من رفتم ته سالن نشستم که اگر کسی هم بیاید من را نبیند. یک وقت دیدم منزوی هم آمد. آقای باباچاهی آمد. خدا بیامرز پدرام آمد. اینها از دوستان نزدیک من بودند و برایشان دلتنگ شده بودم.
دیدم چه انجمن شعر خوبی. چه شاعران خوبی میآیند. منتها وقتی مجری رفت بالا، ظاهرا مناسبتی بود. شعرهایی که خوانده میشد، همه پیرامون یک مناسبت خاص بود و به قدری ضعیف بود که وقتی خوانده میشد، انگار داشت به آن مناسبت آسیب میرساند.
مخاطبان کف میزدند اما دوستان من که در صف جلو نشسته بودند، هیچ انرژی نمیگذاشتند چون به هر صورت میدانستند شعرهایی که خوانده میشود، در چه سطحی است.
نکته جالب دیگری که آنجا دیدم این بود که از هیچکدام از اینها دعوت نشد که به روی صحنه برود. با این توضیح یا دوستان من خودشان گفته بودند که بالا نمیروند یا مساله دیگری بود. همانجا بعد از این همه سال که غزل نگفته بودم غزلی در وجود من جان گرفت.
همانطور که به صحنه نگاه میکردم، آن غزل را هم مینوشتم.
اینک این طفل گریزان دبستان غزل
بازگشتهست غریبانه به دامان غزل
در گفتوگو با شهروند
بعد از نیما کسانی بایست میبودند که حرفهای او را درباره شعر و ذات آن در شکلهای مورد پسند خود ظاهر کنند. به باور من، هـ. ا. سایه (هوشنگ ابتهاج) پلی بین غزل دیروز و امروز میگذارد که خود از این پل نمیتواند عبور کند و در شعر او این عبور از پل را نمیبینیم؛ اما استواری این پل از سایه است.
ولی اولین کسی که بعد از او از این پل عبور میکند، منوچهر نیستانی است که عبور فاتحانهای از این پل دارد و ترسها را میریزد و این فکر را گسترش میدهد که لااقل میتوان از این پل عبور کرد. حسین منزوی جزو اولین کسانی بود که نه تنها از این پل عبور کرد، بلکه روی این پل رقص و سماع خاص خود را به نمایش گذاشت و این منظره کافی است که دیگران جذب عبور از این پل شوند. خیلیها نتوانستند به عبور از این پل برسند و خیلیها هم رفتند. نباید خود را به این جمع اضافه کنم، اما شوقم همیشه عبور از این پل بوده است.
در گفتوگو با ایسنا
بازخوانی چند شعر مشهور از محمدعلی بهمنی
۱
در این زمانه بیهایوهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیلوقالپرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیالپرست
به شبنشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلالپرست
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزه علفهای باغ کالپرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دارد برای من کمالپرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاری است
به تنگچشمی نامردم زوالپرست
۲
در گوشهای از آسمان ابری شبیه سایه من بود
ابری که شاید مثل من آماده فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقیمان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
«خسته مباشی» پاسخی پژواک سان از سنگها آمد
این ابتدای آشناییمان در آن تاریک و روشن بود
بنشین! نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنیهای مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا میکنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهای آشنا در من به کار قفل بستن بود
او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمهجان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ! کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
۳
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بهجرم اینکه
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
یک عمر میشد آری در ذرهای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب میشد وقتی غروب میشد
کاش آن غروبها را از یاد برده بودم
۴
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصلهها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِلهها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُرنقشتر از فرشِ دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بلهها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچلهها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسالهها را
۵
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام !
حتی اگر به دیده رؤیا ببینیام
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیام
شاعر شنیدنیست...ولی میل، میل توست
آمادهای که بشنویام یا ببینیام ؟
این واژهها صراحت تنهایی من است
با این همه مخواه که تنها ببینیام
مبهوت میشوی اگر از روزن شبی
بی خویش در سماع غزلها ببینیام
یک قطرهام و گاه چنان موج میزنم
درخود، که ناگزیری، دریا ببینیام
شبهای شعر خوانی من بیفروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیام
۶
زخم آن چنان بزن که به رستم شغاد زد
زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد
باور نمیکنم به من این زخم بسته را
باچشم باز،آن نگه خانهزاد زد
بااینکه در زمانه بیداد میتوان،
سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد،
یا میتوان که سیلی فریاد خویش را
با کینهای گداخته، بر گوش باد زد،
گاهی نمیتوان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد
۷
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من، نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
۸
تو را گم میکنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
تماشایی است پیچوتاب آتشها …. خوشابر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی «ها» میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم
هر شب