پوستم کنده شد تا زبان یاد بگیرم
امروز سالروز تولد رضا سیدحسینی است
سیدحسینی در مصاحبهای که سالها پیش با آیدین فرنگی مترجم داشت، زندگی پرماجرای خود و خاندانش را اینگونه به شیرینی توضیح داده است: «من سال ۱۳۰۵ در اردبیل به دنیا آمدهام. هرچند دومین بچه خانواده بودم، چون بچه اول بلافاصله مرده بود، شدم پسر بزرگ خانواده. و اما خانواده: خانواده عجیبی بود. خانواده مادریام جزو اشراف اردبیل محسوب میشد. «صادقی»ها داییهای مادربزرگم بودند و «نقیزاده»ها عموهای مادرم. با «وهابزاده»ها و «صالحی»ها هم قوم و خویش بودیم. همه این خانوادههای اعیان در عین اینکه مالک بودند، تجارت هم میکردند. خلاف خاستگاه اعیانی مادرم، پدرم دهاتی بود و پیش از ازدواج با مادرم اقامت چندانی در اردبیل نداشت. پدر از ده «مشکینجیک» «ِنیر» بود؛ بچهسید شری که تفنگی داشت و سنگری سنگی بالای کوه. سر پیری معمولا میگفت: «اگه اون تفنگ و اون سنگر به من برگردونده میشد، باز جوون میشدم.» پدرم در جوانی میرفت به سنگر سنگیاش و اجازه نمیداد دزدها به گلههای اهل ده دستبرد بزنند. پدرم موقع محرم حضور و حرکت زنها را جلوی دسته برای طلب حاجت یا ادای نذر قدغن کرده بود. زن خان بیاعتنا به دستور پدرم میآید تا طبق نذرش چارقد خود را به علم گره بزند. پدر هم عصبانی میشود و با مشت میکوبد سینه زن خان. خان که خبردار میشود، میگوید به این بچهسید بگویید هر کجا ببینم میکشمش. او هم که دیده بود خان تهدیدش را عملی خواهد کرد، از ده در میرود و بالاخره از قشون «انورپاشا» سردرمیآورد. انورپاشا از سرداران نزدیک به «مصطفی کمال» بود که بعدا قشونی راه انداخت و رفت تا در ترکمنستان دولت اسلامی تشکیل بدهد که البته مرگ مهلتش نداد و آنجا مرد. گویا انورپاشا پدرم را خیلی دوست داشت و با تعبیر «پسرم» او را مورد خطاب قرار میداد. با مرگ انورپاشا قشونش هم از هم پاشید. درباره او «مالرو» در یکی از کتابهایش مطلبی نوشته. من بخشی از این کتاب را ترجمه کرده بودم که حالا نمیدانم چه کارش کردهام. بالاخره بعد از این ماجرا پدرم که خیلی خوشقیافه بود، با یک کلاه پوستی و یک تپانچه و یک اسب آمد اردبیل و دیگر به ده برنگشت. پدرم مدتی داشت در اردبیل سروگوشی آب میداد تا بداند چه کاری از دستش برمیآید که دختر خانواده اعیان نقیزاده را شیفته خودش کرد و یک روز دختر را که داشت با کلفتش به حمام میرفت از بین راه دزدید و برد خانه حاج «میزا علیاکبر» معروف. رفت و گفت: «آقا! من سیدم و این دختر هم منو دوست داره. میخوام عقد ما رو بخونی.» حاجی هم عقدشان کرد و چند روزی در خانه خودش نگهشان داشت...»
او درباره خاطرات سالهای مدرسه رفتنش نیز میگوید: «آقای «وحیدی» معلم عربی ما در کلاس اول و دوم متوسطه در مدرسه تدین نابینا بود. او با وجود نابینایی معلومات زیادی داشت. معمولا یکی از شاگردها دستش را میگرفت و میآورد سر کلاس و بعد برشمیگرداند. موقع رفتن به کلاس از یک جایی عبور میکردیم که بهصورت چهارگوش وسطش باز بود و از آن جای گود بهعنوان انباری استفاده میکردند. یک روز ماموریت آوردن ایشان به من محول شد. من هم عقلم قد نداد که این آدم نابینا را باید از طرف دیوار بیاورم و خودم طرف گودی باشم. خودم از طرف دیوار میآمدم که یکهو پای آقای وحیدی دررفت و افتاد ته گودی ولی طوری افتاد که صاف ایستاد. من هم دادوبیداد راه انداختم که استاد افتاده و آمدند برای کمک. بیچاره اصلا به روی خودش نیاورد. شانس آوردم اتفاقی برایش نیفتاد. تا دوم متوسطه در تدین درس خواندم و بعدا رفتم مدرسه «صفوی» که تازه ساخته شده بود. منی که همیشه شاگرد اول میشدم وقتی به سن تشخیص رسیدم یکهو از درس خواندن افتادم و مردود شدم. کارهای عجیب و غریبی میکردم و به طرز وحشتناکی کتاب میخواندم؛ چون مردود شده بودم تصمیم گرفتم مدرسه را ترک کنم. بعد رفتم و یک سالی در «دفترخانه» آقای «علومی» کار کردم. علومی که قبلا معمم بود، تغییر لباس داده بود و کلاه شاپو میگذاشت. بعد دوباره زد به سرم برگردم مدرسه. هنوز سیکل اول را تمام نکرده بودم. رفتم و کلاس سوم را امتحان دادم و اینبار قبول شدم.»
این مترجم در مصاحبه دیگری درباره شروع کار ترجمهاش میگوید: «۱۸-۱۷ سالم بود. اول از ترکی آذری شروع کردم. کتابهای آذری (آذربایجان شوروی وقت) که به خط روسی نوشته شده بودند، دستم میرسید. خط روسی یاد گرفتم و یادم هست داستان «نغمه شاهین» ماکسیم گورکی را ترجمه کردم و در روزنامه شهرم چاپ شد. اولین کارم این بود. ترکی استانبولی را پیش خودم یاد گرفتم و از ترکی استانبولی - که به خط لاتین نوشته میشد - ترجمه میکردم.»
با آمدن به تهران و ادامه تحصیل کار ترجمه را بیشتر دنبال کرد. سیدحسینی میگوید: «با عبدالله توکل همخانه بودم. او از فرانسه ترجمه میکرد و من از ترکی. ۶کتاب را با هم از دو زبان ترجمه کردیم. «۲۴ ساعت از زندگی یک زن» نوشته استفان تسوایک را در ۳ روز ترجمه کردم. چه جانی داشتیم! با توکل مینشستم یاد میگرفتم. البته در مدرسه هم خوانده بودم. به بچهها همیشه میگویم پوست ما کنده میشد تا یک زبان را یاد بگیریم.»