ماجرای داروفروشی نوازنده سرشناس
امروز سالروز تولد کیوان ساکت است
وی که در خانوادهای فرهنگی در تربت حیدریه به دنیا آمده است، بعدا به مشهد مهاجرت و در آنجا موسیقی را به شکلی جدیتر دنبال کرد. اما نقطه عطف زندگی او آشنایی با هنرمند بزرگی چون پرویز مشکاتیان بود که زمینه حضورش در پایتخت و همکاری با موسیقیدانهای حرفهای را برای او فراهم کرد. وی درباره اتفاقی که منجر به این آشنایی شد تعریف میکند: «زمانی که انقلاب فرهنگی صورت گرفت و بهدنبال آن دانشگاهها تعطیل شد، دانشجوی مهندسی ساختمان بودم. دانشگاه که تعطیل شد، دیدم کاری نمیتوانیم بکنیم، در همان زمان پدرم بزرگترین داروخانه و دراگاستور ایران را در مشهد داشت و اداره میکرد و اوایل انقلاب آن را به بخشی از کارمندان خودش واگذار کرده بود. من هم رفتم آنجا و شروع بهکار و یاد گرفتن کردم. بعد از مدتی که کار را یاد گرفتم، با توافق آنها، من کارمند پدرم و نسخهپیچ داروخانه شدم. آن زمان تحریمها زیاد و دارو کم بود، بنابراین داروها را حتما باید با نسخه به بیماران میدادیم. البته الان هم همینطور است، ولی آن زمان سختگیرانهتر بود. یک روز صبح شنبه اول وقت دو آدم متشخص و آراسته به داروخانه آمدند و از من یک داروی آرامبخش بسیار قوی خواستند. آن دارو بسیار تخصصی و کمیاب بود و حتما باید با نسخه پزشک تحویل داده میشد. من گفتم نمیتوانیم دارو را به شما بدهیم و البته آنها خیلی اصرار به گرفتن داشتند. این اتفاق برای زمانی است که آلبوم «بیداد» استاد فقید مشکاتیان و استاد شجریان به بازار عرضه شده بود و پشت آلبوم عبارت بود از تکنوازی تار استاد غلامحسین بیگجهخانی با آواز استاد شجریان. هر چقدر این دو نفر اصرار کردند، من گفتم نمیشود. در همین زمان یکدفعه یکی از آن دو رویش را به سمت دیگری کرد و گفت حالا بیگجه رو چه کارش کنیم؟ من همان موقع گوشهایم تیز شد و پشت میز داروخانه ژست مضرابزدن استاد را گرفتم و گفتم منظورتان استاد بیگجهخانی، استاد تار است؟ گفتند بله. من سوال کردم مگر ایشان مشهد هستند؟ گفتند بله. من یک بسته صد تایی از دارو را به آنها دادم و گفتم این را از طرف من به استاد کادو بدهید. گفتند مگر شما ایشان را میشناسید؟ گفتم بله، من خدمت ایشان ارادت دارم. وقتی این را گفتم، همان لحظه از من پرسیدند امشب برنامهات چیست؟ گفتم برنامهای ندارم. گفتند ساعت ٨ شب بیا هتل هایت مشهد. وقتی رسیدم، استاد مشکاتیان، استاد بیگجهخانی، استاد شجریان و جمعی از گروه «عارف» آن زمان، آنجا جمع بودند و با هم صحبت میکردند. آن شخصی هم که آن روز صبح به داروخانه آمده بود، جواد آذر بود. از آن به بعد مجوز حضور من در این جمع شده بود تهیه داروهایی که دوستان سفارش میدادند. یک شب از همان شبها، منزل دکتر کمالی، دوست پدرم که متخصص قلب و نوازنده سنتور بود، دعوت شدم. دکتر کمالی مطبش کنار داروخانه ما بود و صبح که میخواست به مطب برود به داروخانه میآمد و با هم حالواحوال میکردیم. صبح همان شبی که از سوی جواد آذر منزل ایشان دعوت شده بودم، طبق معمول به داروخانه آمد و گفت کیوان خبر خوب دارم. گفتم میدانم امشب منزل شما هستیم. گفت تو از کجا میدانی؟ گفتم من یک هفته است که هر شب با این دوستان هستم. رفتم خانه دکتر کمالی. موقعی که من رسیدم، استاد بیگجهخانی داشت ساز میزد و استاد شجریان میخواند. مثل همیشه گوشهای نشستم و بعد از مدت زمانی، دکتر کمالی به استادان گفت راستی کیوان هم تار میزند. همه گفتند چرا تا به حال نگفتی و تار را دست من دادند و قطعه کوتاهی زدم. بعد از آن چند شب دیگر دور هم بودیم تا اینکه دوستان به تهران آمدند. بعد از مدتی آقای مشکاتیان به من تلفن زد و گفت میخواهی در گروه «عارف» ساز بزنی؟ گفتم بله، معلوم است. گفت همین الان سازت را بردار و به تهران بیا.
آن موقع من در مشهد گروه موسیقی داشتم و در ساختمان یکی از دوستانم به نام داریوش دانشور که هماکنون کتابفروشی بسیار معتبری در مشهد دارد، کلاسهای موسیقی برگزار میکردم. به دعوت استاد مشکاتیان همه را رها کردم و به تهران آمدم. وقتی به تهران آمدم، گروه «عارف» در حال تمرین کنسرت «افشاریمرکب» بود. من مکانی برای زندگی در تهران نداشتم، البته دوستان و اقوام دور ما در تهران زندگی میکردند، ولی از آنجا که نیاز به تمرین مداوم داشتم از آقای مشکاتیان خواهش کردم در صورت امکان، کلید شرکت دستان در خیابان هفتتیر را به من بدهد که شبها همان جا بخوابم. ایشان موافقت کردند. آن روزها و زندگی در شرکت «دستان»، سخت ولی شیرین بود.»