خاطرات یک چهره ماندگار

وقتی به گذشته‌های خود می‌نگرم به یاد کارهایی می‌افتم که اگر قرار بود زندگی را تکرار کنم، هرگز به آنها نمی‌پرداختم. به تقریب با همه افراد خانواده از مادر، خواهر و برادرانم تا فرزندانم در جوانی خود و گاه‌به‌گاه با خشونت روبه‌رو شده‌ام. پسر بزرگ خانواده بودم و به خود «حق» می‌دادم با آنها رفتاری آمرانه داشته باشم. گرچه این رخدادها چندان زیاد نیست، ولی همان اندازه که هست مرا آزار می‌دهد و شاید با بیان آنها، اندکی آرامش خود را به دست آورم. 

گمانم در ششم دبستان بودم که در محله ما پاسبانی زندگی می‌کرد و می‌خواست خواندن و نوشتن در حد امضای خودش یاد بگیرد. دستور رسیده بود هر کارمند دولتی که دست کم برای گرفتن ماهانه خود، پای ورقه را انگشت می‌زند باید اخراج شود. به چنین کارمندانی 6ماه فرصت داده بودند که به جای انگشت زدن امضا کنند. من هفته‌ای سه روز و هر بار یک ساعت به منزل او می‌رفتم. او در این 6ماه نه تنها امضا کردن را یاد گرفت، بلکه تا حد زیادی خواندن و نوشتن را هم آموخت به نحوی که خود معلم دیگران شده بود که بتوانند پست خود را حفظ کنند. هر وقت به منزل این پاسبان می‌رفتم، او که روی زمین نشسته بود و منقلی با آب جوش و چای جلوی خود داشت، یک یا دو چای در ضمن درس دادن در استکان‌های کمر باریک برای من می‌ریخت و این همه دستمزدی بود که برای درس دادن به من می‌داد. من بی‌اندازه راضی بودم؛ چون در خانه ما تنها سالی یکی دو بار چای می‌خوردیم، آن هم وقتی مهمانی عزیز برای دیدن ما می‌آمد. بنابراین هفته‌ای سه بار و هر بار دو چای قند پهلو برای من بی‌اندازه گوارا بود؛ به‌ویژه که چای آن پاسبان بسیار خوشمزه بود یا من این‌طور به خاطر دارم.

پنجم یا ششم دبستان بودم که سه ماه پشت سر هم، نیم روز که دو ساعت وقت داشتیم یک ساعت با عده‌ای از ما کار می‌کردند و الفبای مورس را به ما یاد می‌دادند، نیم ساعت بعد هم به تعداد ما تفنگ چوبی ساخته بودند و به ما «پیش‌فنگ و پافنگ» می‌آموختند. از میان ماها سر آخر دونفر را برای مورس انتخاب کردند و بقیه هم همراه همان دو نفر برای رژه با تفنگ‌های چوبی در نظر گرفته شدند. روز موعود که یک روز تاریخی بود، پس از رژه مرا خواستند و یک جمله به من گفتند که با مورس به آن طرف میدان مخابره کنم و من با پرچم و نشانه‌های مورس آن جمله را مخابره کردم و طرف اعلام کرد جمله چه بوده است. افسوس می‌خورم که بعدها و با گذشت زبان این الفبا را از یاد بردم؛ چون از زمان قدیم در ایران با الفبا خبرها را مخابره می‌کردند؛ به‌نحوی‌که برای نمونه در سرزمین پهناور دوران هخامنشی، خبرها در مدت کوتاهی به سراسر ایران و به‌ویژه به مسوولان می‌رسید. من در دانشسرای مقدماتی هم که بودم در سال دوم دانشسرا درسی به نام موسیقی داشتیم که در تمام سال تنها (نت‌خوانی) را به ما یاد داده بودند و من تنها فردی بودم که نت خوانی را یادگرفته بودم و در زمان امتحان به کار نیامد. امروز نت‌خوانی را هم فراموش کرده‌ام.

سال ۱۳۸۴ بود. از صداوسیما به من زنگ زدند که شما به‌عنوان چهره ماندگار انتخاب شده‌اید، با اتومبیل به سراغ شما می‌آییم، یک نفر هم می‌توانید با خود بیاورید. عصر موعود با خانم ناهید اکبری به صداوسیما رفتیم. جای ما معلوم بود، سر جای خود نشستیم و منتظر آغاز برنامه شدیم. کمتر از سی نفر «چهره ماندگار» شده بودند. کسان دیگری هم در مجلس بودند که از جمله آنها آقای دکتر «مهدی بهزاد» بود. من خیال می‌کنم ایشان بودند که مرا به‌عنوان کاندیدای چهره ماندگار مطرح کرده بود و جریان مجلس هم از صداوسیما پخش می‌شد. در آغاز از کانال ۲ و سپس کانال ۳. من تنها چند نفر از آنها را می‌شناختم و نامشان را شنیده بودم. آنها کسانی بودند که اهل دانش و ادب بودند، بقیه هم گمان می‌کنم از سرشناس‌ترین کسان در رشته خود بودند. سرانجام پس از مدتی کار احضار افراد آغاز شد. هرکسی می‌رفت یک لوح یادبود همراه با 10میلیون تومان پول به او می‌دادند. با من هم همین‌جور رفتار کردند. موقع برگشتن آقای دکتر مهدی بهزاد روی سن به دیدار من آمد، سپس به جای خود برگشتم. مجلس تمام شد و قرار بود شام به ما بدهند. به سالنی رفتم که شام می‌دادند و من منتظر ناهید بودم. سرانجام آمد و شام خوردیم. با او، با همان اتومبیلی که ما را برده بود به خانه برگشتیم. آن شب، شب خوبی بود. سرانجام پس از سال‌ها رنج و عذابی که کشیده بودم به جمع کسانی که شایستگی چهره ماندگار شدن را داشتند، پیوستم. «منوچهر آتشی» جزو ما بود و چند روز بعد فوت کرد. بیش از همه 10میلیون تومانی که به من داده بودند به درد من خورد که از آن برای مخارج روزانه استفاده می‌کردم.