به صنعتی‌زاده گفتم دریابندری را بقاپ!

 حسین میرزایی می‌گوید: نجف دریابندری تاکید داشت که انگلیسی را از طریق فیلم‌هایی که در سینماهای آبادان نمایش داده می‌شد؛ آموخته است. چون آبادان سینماهایی داشت که فیلم‌های روز دنیا را برای خود انگلیسی‌ها نمایش می‌دادند و ایرانی‌ها هم می‌توانستند این فیلم‌ها را که در سینماهای مخصوص نمایش داده می‌شد تماشا کنند. این سینما‌ها برای طبقات مختلف مثل کارگران و کارمندان وجود داشت و نجف دریابندری می‌گوید زبان انگلیسی را در سینما و از طریق تماشای فیلم‌های زبان اصلی آموخته است.

منوچهر انور مستندساز، گوینده و ویراستار در جلسه نخستین حلقه ویرایش در ایران گفت: «همایون صنعتی‌زاده یک بار کتابی را نشانم داد که جلد براق سفیدی داشت و روی آن مینیاتور اعلا چاپ شده بود و نثری عالی‌ داشت. گفت ما این کتاب‌ها را در ایران چاپ می‌کنیم. تو هم بیا برای ما کتاب بخوان و گزارش بنویس. برایت میز می‌گذاریم و رویش تا طاق کتاب می‌چینیم. من به فرانکلین آمدم و مشغول کار شدم. آن موقع، امیرحسین آریان‌پور جلد دوم تاریخ تمدن را ترجمه کرده بود. نثر خیلی قشنگی داشت. صنعتی‌زاده گفت که مقابله کنم. گفتم که دارم گزارش می‌نویسم. گفت آن را بگذار کنار و این کار را انجام بده. به‌ هرحال مقابله کردم و دیدم که کتاب را کاملا تلخیص کرده و کلیات را آورده، درحالی‌که ویل‌دورانت با لحن شاعرانه جزئیات را توضیح می‌دهد. چندماهی طول کشید. بعد آریان‌پور آمد و وقتی کار را دید گُل از گُلش شکفت و گفت عالی است. بعد از چاپ کتاب، صنعتی‌زاده آمد و گفت تو شدی ادیتور. آن موقع، سال ۳۷، به من پانصد تومان می‌دادند که حقوق خوبی بود. از آن ماه یک‌دفعه شد ۱۵۰۰ تومان. حجم کتاب‌ها زیاد بود و من دیدم یک نفری این کار شدنی نیست. ما نیرو نیاز داشتیم. صنعتی‌زاده دوباره گفت که خودت کسی را بیاور. آن موقع دکتر عبدالرحیم احمدی هم بود. گفت کسی را می‌شناسم که خیلی خوب است. منظورش نجف دریابندری بود. یک روز آمد، با آن عینک ته‌استکانی. حضورِ غایبی یا غیبت حاضری داشت. یک‌جور حالت غریبی بود. کتابی را جلویم گذاشت که اسمش بیگانه‌ای در دهکده ترجمه شده بود، درحالی‌که اسم اصلی کتاب بیگانۀ غریبه بود. گفت اسم بیگانه‌ای در دهکده را شاملو انتخاب کرده و می‌خواهد آن را در خوشه چاپ کند. به صنعتی‌زاده گفتم دریابندری را بقاپ! خلاصه، بعد از آمدن دریابندری، ما شده بودیم یک مثلث و با هم تعاطی افکار داشتیم.»

محمود دولت‌آبادی یک‌سال پیش در سوگ رفیق قدیمی‌اش یادداشتی منتشر کرده و در بخشی از آن نوشته بود: درهمین ماجرای فلج‌کننده‌ کرونا از نخستین کسانی که به ایشان فکر کردم نجف دریابندری بود. دریغ اینکه نه دیدار ممکن بود و نه می‌شد به او تلفن زد، زیرا چندی بود که دیگر نمی‌شنید و این را در آخرین دیدار متوجه شدم که سخن هم نمی‌گوید. مدتی که نشسته بودم کنارش فقط نگاه داشتیم به یکدیگر و این مفهوم مشترک در ذهن می‌گذشت که «بله، چنین است!» و آنچه هنوز در نجف دریابندری زنده بود چشم‌هایش بود که همان خنده‌ خاموش را در خود داشت و اجازه نمی‌داد به تو که غمگین در او بنگری. شاید این به نظر عادی بیاید برای اشخاصی که از نزدیک نجف را ندیده بودند، چنان افراخته و به قامت و سراپا زیبایی و سلیقه در پوشیدن لباس که این همه از انضباط شخصیتی وی می‌آمد. دفتر کارش در ضلع جنوبی حیاط بود تا به یاد می‌آورم، و نجف برای رفتن به دفتر کارش، ریش تراشیده با لباس مرتبی که می‌پوشید از آن چند متر حیاط عبور می‌کرد و می‌رفت می‌نشست پشت میز کار. چنین انضباطی در نسل نجف دریابندری عادت شده بود، چنانچه به یاد می‌آورم زنده‌یاد دکتر ابراهیم یونسی هم چنین بود و کم و بیش شاملو و احمد محمود نیز با همان امکانات محدود، و همچنین آن دوست گرامی مشترک نجف و من، دکتر حسن مرندی قصر؛ رفیقی که در مراسم درگذشت نجف از شدت تاثر زبان به کام شد و حرفی نتوانست بزند و من بغض ترکاندم و زآن پس هردو به راه افتادیم در سکوت و حسرت از دست رفتن مردی که یگانه بود از هر جهت در دوستی و انسانیت و مدارا. اما برای نجف زندگی همیشه اهمیت خود را داشت و سرزندگی تا سر پا بود.

اتفاق افتاد که شبی را بگذرانیم به سرخوشی، و این به سال‌هایی بر می‌گردد که برشت گویا به آن مناسبت نوشته بوده؛ «آنکه می‌خندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است» و در آن شب نجف با یکی دو دوست دیگر گفتند و خندیدند، و خنده‌های نجف معروف بود به رسایی و بلند صدایی و اتاق کوچک من ظرفیت آن شلیک خنده‌ها را نمی‌داشت. شب تمام شد و صبح فردا فرزندم سیاوش که 12- 10 ساله بود پرسید «بابا این دوستت کی بود؟» گفتم «آقا نجف دریابندری، چطور بابا؟» سیاوش گفت «آخه خنده‌هاش نگذاشت تاصبح بخوابم!» من لبخند زدم و شاید گفته باشم البته تیغه‌ دیوار بین دو اتاق هم زیاد ضخیم نیست!