پسر خوشتیپ دانشکده هنر
امروز سالروز تولد رضا بابک است
مانند اغلب هنرمندان، دوران کودکی نقش مهمی در شخصیت و آینده هنری رضا بابک داشته است. وی در مصاحبهای درباره این دوره توضیح داده است: «در محله عباسی تهران، در خانهای کوچک واقع در کوچهای باریک و بنبست بهدنیا آمدم. از عالم کودکی، دیوار بسیار بلندی را میدیدم که در انتهای خیابان قرار داشت. نمیدانم، شاید دیوار بلند کارخانه کبریتسازی بود. هر وقت به این دیوار نگاه میکردم به گمانم میآمد که اینجا دنیا تمام میشود. فکر میکردم خانه ما در انتهای جهان قرار دارد. بعدها که قدری بزرگ شدم و داشتم کمکم به سن دبستان میرسیدم به محله دیگری نقلمکان کردیم. دانستم که نه، آنگونه نیست که تصور میکردم و دنیا در ورای این دیوار و دیوارهای دیگر وجود دارد. خدا را شکر، هرچه زمان گذشت و بزرگتر شدم عقلم هم رشد کرد و چیزهای بسیاری آموختم و کشف کردم؛ فهمیدم زندگی زیباست و پر از مهربانی و گاهی زشت است و نامهربان؛ فهمیدم بعضی آدمها چه نازنین هستند و بعضی چه نانازنین و بیرحماند. بعدها فهمیدم که آسمان پهناور از تصور من پهناورتر است و بسیار بیانتها. به خیابان سلسبیل (رودکی) که نقلمکان کردیم، پدرم که خدایش بیامرزد نامم را در دبستان بهرام نوشت. وقتی کتاب کلاس اول را از او گرفتم، بوسیدمش؛ هنوز بویش را در مشام خود احساس میکنم...»
این هنرمند شروع علاقهمند شدنش به نمایش و بازیگری را اینگونه تعریف میکند: «از همان دوران کودکی به بازی و بازیگری علاقهمند بودم. اولین کار نمایشی را کلاس سوم دبستان بازی کردم. کارگردان، آموزگارمان بود و من نقش قصهگوی نمایش را داشتم. میز کوچکی روی صحنه بود که دری کوچک داشت و به سختی امکان داشت بچهای به قد و قواره من بتواند از آن در به داخل میز برود. کارگردان به زور من را در آن قفس تنگ و تاریک چوبی جا داد. من از سوراخی صحنه را میدیدم و گاهبهگاه، قصه نمایش را تعریف میکردم. به معلم-کارگردانمان- گفتم که میشود روی صحنه بایستم و قصه نمایش را تعریف کنم؟ آخر دوست داشتم بهعنوان یک بازیگر دیده شوم، اما ایشان گفت نه، دوست دارم قصهگویی، شکل رادیویی بهخود بگیرد؛ و من غمگین و دلشکسته، در مقابل چشمان حیرتزده بچهها و تماشاگران بازی کردم بی آنکه روی صحنه باشم... من در کودکی و نوجوانی عاشق نمایشهای رادیویی بودم و صدای بسیاری از بازیگران رادیو را تقلید میکردم. عاشق سینما هم بودم و محو بازی بازیگران سینما میشدم. سعی میکردم مثل «جان وین»، «مارلون براندو»، «پل نیومن» و «پیتر اوتول» بازی کنم و با صدای دوبلور آنها حرف بزنم. تلاش میکردم مثل خوانندگان آن دوره آواز بخوانم و مثل گویندگان اذان ظهر، اذان بگویم. قیف بزرگی در منزل داشتیم که آن را با خود به بام خانه میبردم و… به شکل و شیوههای مختلف اذان میگفتم. قیف بزرگ، حکم بلندگو را برایم داشت و صدایم را به بچههای محله میرساند. »
مرضیه برومند، کارگردان مطرح که در برخی آثارش چون داستانهای نوروز، تهران۱۱، قصههای تابهتا، آرایشگاه زیبا و خونه مادربزرگه از هنرآفرینی بابک بهره برده است از آشناییاش در دوره دانشجویی با این هنرمند در دانشکده هنرهای زیبا خاطرات زیادی دارد. وی دراینباره میگوید: «ما سال ۴۸ وارد دانشکده شدیم و از سال ۵۱ به کانون پرورش فکری رفتیم و دو سال آنجا کار کردیم، اما به دلیل مشکلات ناشی از اختلاف عقیده و تفکر و نوع نگاهی که به تئاتر کودک داشتند، دستهجمعی استعفا دادیم و بعد از چند ماه بیکاری وحشتناک به لطف داود رشیدی به تلویزیون رفتیم و در واحد نمایش تلویزیون کار کردیم. در آن دوره بین تلویزیون و تئاترشهر رابطه خوبی برقرار بود؛ چون تئاترشهر زیر نظر تلویزیون اداره میشد. سالهای زیادی را پشتسر گذاشتیم تا به خونه مادربزرگه و آرایشگاه زیبا رسیدیم. با رضا بابک خیلی کار کردهام و خیلی هم خوشحالم؛ هرچند گاهی بهخاطر کار، دلگیریهایی هم پیشآمده است. رضا از همان جوانی کمی پیر بود بهخاطر همین در «آرایشگاه زیبا» نقش پیر پسر را به او دادم! و امروز هم تاسفم این است که چرا پسرهای خوشتیپ دانشکده ما پیر شدهاند.» بابک از ایفای نقش مهندس بازرگان در مجموعه «روزگار قریب» به کارگردانی کیانوش عیاری بهعنوان یکی از خاطرهانگیزترین نقشهایش یاد میکند. وی تعریف میکند: «برای آن نقش چندین تست متفاوت و سنگین و سخت گریم روی چهرهام صورت گرفت. ساخت بینی، تغییرات رنگ چشم و لنزگذاری و از اینجور چیزها. من شناخت دورادور و کلی از مهندس بازرگان داشتم، سخنرانی و تکه فیلمهای مستند از ایشان را دیدم. یک روز هم پسرشان سر صحنه آمدند، دوستانشان هم یک روز برای دیدن نمونه فیلمهای ضبط شده آمدند و لطف داشتند چند کتاب تفسیر قرآن از ایشان هم به ما کادو دادند. به هر حال سعی من این بود که با توجه به شناختی که از ایشان داشتم نقش به او شبیه شود. در عین حال متنی هم وجود نداشت و من وقتی گریم شدم و وارد صحنه شدم گفتم به من متن بدهید بخوانم، دیدم همه میخندند و گفتند متنی وجود ندارد، و آقای عیاری گفت شما با همسرت گل گرفتهای و میخواهید بیایید دیدن دکتر قریب دیگر! با تعجب گفتم اینجوریه! گفتم پس بریم ببینیم چی میشه! رفتیم گرفتیم و از خودمان هم ساختیم، سکانس اینطور شد که من رفتم توی اتاق و همینجوری از خودم گفتم: تو همیشه عمودی بودی، پس چطور افقی شدی! اتفاقا عیاری خیلی هم خوشش آمد و همان برداشت اول را هم استفاده کرد. »