نامههای معروف؛ نامه عارف قزوینی به محمدرضا هزار
آرزوی اتاقی گِلی در مملکتی پهناور
«آریءای محمدرضا خان، من ایرانی پاک و بی آلایش هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه ندارم. من کسی هستم که آرزو میکنم در خاکستر درون حمام بخوابم؛ ولی ملتم شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه به خودم داشتم کارم به اینجا نمیکشید که با سه تا سگ و یک زن بدبخت که کارهای داخلی و خارجی مرا تنها او باید اداره کند، در یک گوشه همدان به سختی روزگار بگذرانم.
مبادا خدانکرده تصور کنید دلتنگی من از این است که چرا مانند همه وطنخواهان یک زندگانی مرتب و آرزومندی فراهم نکردم، یا اینکه چرا پول و ملک و باغ و خانه و زن ندارم یا لااقل برای خاتمه دادن خانه بهدوشی خود چرا در تمام این کشور پهناور یک اطاق گلی برای چنین روز بدبختی خود تدارک ندادم، خیر، از هیچ یک از اینها کدر و دلتنگ نیستم چون همیشه روزگار با روی خوش و آغوش باز به طرف من آمد من همیشه پشت پا به او زده روی خوش به او ننموده به سختترین زندگانی، ساخته و قانعم.»