حقارت تنهایی

  یکشنبه ۲۵ دی‎ماه ۱۳۳۹

 ابوالحسن عزیزم، قربانت گردم، پس از سلام. اگر دختری بودم یا سن و سالم کمتر از این‎ بود قهر می‎کردم که چرا برایم کاغذ نداده‎ای. این‎ است که خدا را شکر کن که آدم لندهور نکره‎ای‎ هستم که قهر کردن بهم نمی‎آید. و اما مساله‎ دیگر، من همیشه وقتی برای کسی کاغذ می‎نویسم-خصوصا اگر آن شخص در خارج‎ باشد- صددرصد مطمئن نیستم که کاغذم بهش‎ می‎رسد، چون دلیلی نمی‎بینم که کاغذم برسد. برای همین است که الان با یک حال تردید و دودلی این چند سطر را می‎نویسم. آیا این کاغذ ناقابل خواهد توانست این همه راه را طی کند، این فرسنگ‎ها راه دور و دراز را که اقیانوس‎ها و کشورها و شهرها در مسیرش قرار گرفته‎اند بپیماید و به‌دست ابوالحسن نامهربان من، که تازه‎ معلوم نیست کجاست و چه کار می‎کند و آدرس‎ خودش را هم نداده است، برسد یا نه. به هر حال، پریروز، یعنی جمعه، نزدیک بود از تنهایی و خستگی دق کنم. ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم، یعنی پس از ده دوازده ساعت خواب، و آن وقت ناگهان عظمت یا حقارت تنهایی خودم‎ را حس کردم به حدی گریه‎ام گرفت. نمی‎دانم شنیدی یا نه، یک ماه پیش بالاخره‎ منوچهر فاتحی خودکشی کرد. صد و ده قرص‎ لومینال خورد و کاغذی به این مضمون نوشت‎ و بالای سرش گذاشت: «چون حوصله و عرضه‎ زندگی کردن را نداشتم خودم را کشتم.» 

سه‎ شبانه‌روز درحال اغما در بیمارستان بود و من‎ هم مثل دیگران بالای سرش بودم و سرانجام‎ نیمه شبی بود که مرد. بله، بله، بله، و من وقتی که‎ مطمئن شوم که کاغذهایم به‌دستت می‎رسد کاغذ بسیار مفصلی برایت خواهم نوشت که در آن شرح خواهم داد- همه‎ جزئیات واقعه را- هرچند که بیهوده و مسخره‎تر از آن امکان ندارد. دیگر چه چیز را باید شرح داد و چه سودی‎ دارد؟...

خلاصه جمعه گریه کردم... آن وقت بود که‎ یک دفعه به یاد تو افتادم. نه، بهتر بگویم، من‎ همیشه به یادت هستم. یک‎هو احساس کردم که‎ همین الان باید تو را ببینم و چون می‎دانستم‎ امکان ندارد، آن‌قدر گریستم که خواهرم و مادرم‎ که اخیرا به تهران آمده‎اند به گریه افتادند و متوحش شدند. اما من به آنها چه بگویم؟ بگویم‎ من فاتحی را می‎خواهم که مرده است و نجفی‎ را می‎خواهم که دریاها و شهرها از من دور است؟ بعد نشستم بیست صفحه کاغذ برایت نوشتم، و دست آخر هم رفتم بیرون، همین‎طور خالی یا پر و همین‎طور تنها. حالا شاید بفهمی که چرا بد می‎کنی و بد کرده‎ای که برای من کاغذ ننوشته‎ای. اما دلم هوات را کرده است، هیچ‎کس‎ نمی‎تواند جای تو را در قلب من بگیرد، اگر باور کنی، و هیچ‎کس نیست که من او را به کیفیت و اندازه‎ تو دوست داشته باشم. دیگر هیچ. آیا در انتظار نامه‎ات بمانم؟ نمی‎دانم. 

حمید و ابوالفضل را گاه‎گاه می‎بینم. ابوالفضل پس از رفتن تو تنها شده است یا تنهاتر شده است، نمی‎دانم کدام یک. او هم مدتی است‎ که دست از مخدر کشیده است. تا توانستم او را تشویق کردم. سفری به شمال رفت و او را ترغیب می‎کنم که به اروپا[پیش تو]بیاید و مدتی‎ بماند که از شر این وسواس خناس نجات یابد. شاید در او اثری بکند. اما چیز دیگری هم‎ می‎خواهم بگویم که خودم پیشاپیش از کثافت‎ و حقارت اظهارش شرم می‎کنم و می‎دانم تو هم‎ ممکن است عصبانی شوی و کاغذم را پاره کنی‎ و بگویی: خیلی خوب، خجالت نمی‎کشد که‎ حالا این مساله را مطرح می‎کند؟ می‎دانم، قبلا معذرت می‎خواهم. از کجا معلوم که من هم‎ روزی نخواستم خودکشی کنم. این است که باید حساب‎هایم با مردم سرراست باشد. من‎ نمی‎خواهم تو از من طلبی داشته باشی. بهتر است‎ بنویسی مبلغی را که به تو بدهکارم به چه وسیله‎ برایت بفرستم و آیا اجازه می‎دهی کتاب یا چیز دیگر بگیرم و بدهم بیاورند؟ حتما از لحن‎ حسابگرانه و دفتردارانه‎ من متعجب شده‎ای. من‎ می‎خواهم به تو فقط محبت بدهکار باشم. اگر قبول کنیم که دوستی ما از سیاق دوستی‎های‎ عادی نبود پس گاه باید همین مسائل عادی یا غیر عادی کوچک و احمقانه را هم در آن قبول‎ کنیم. آیا دیوانه شده‎ام؟ نه، گمان نمی‎کنم. 

سخت به‌کار افتاده‎ام. چیزهای زیادی‎ نوشته‎ام. بگذار مثل دخترها بگویم تو را خیلی‎ دوست می‎دارم، تو چطور؟

قربانت، خادم دورافتاده.