گفت: «همه عمر دیر رسیدیم»

 جاده خاکی داشت و هنوز ساخته و مطرح نشده بود که مردم برای تفریح و گردش به آنجا بروند. برای همین یکی دو تا قهوه‌خانه بیشتر نداشت. قرار گذاشته بودیم ۹ صبح همه جمع شویم و از آنجا پایان فیلم را بگیریم. در آن قهوه‌خانه نشسته بودم و داشتم چای می‌خوردم. علی به من گفت جمشید چایت را خوردی بیا داخل حیاط، کارت دارم. یادم هست چند روز از عید گذشته بود و برف هنوز روی کوه‌ها نشسته بود و نهری از حیاط آن قهوه‌خانه عبور می‌کرد. کنار همان نهر با علی صحبت کردیم. به من گفت: «پایان فیلم را می‌خواهم بسازم، نظر تو چیست؟» پایان فیلم این‌طور بود که من باید بهروز را به امامزاده می‌بردم و در آنجا به سرش پارچه سبز می‌بستم و همان جا از دنیا می‌رفت. من به او گفتم: «این کار را نکن، مردم به امامزاده اعتقاد دارند.» گفت: «برای همین صدایت کردم که با تو مشورت کنم.» گفتم: «به نظرم همان‌طور که بهروز را روی قاطر نشانده‌ام و افسار قاطر در دست من است، زودتر امامزاده را می‌بینم و رو می‌کنم به برادرم و می‌گویم رسیدیم؛ اما متاسفانه او از قاطر زمین افتاده و از دنیا رفته است. در این زمان یک جمله‌ای بگذار که من بگویم و مفهومش این باشد شاید اگر زودتر می‌رسیدیم این اتفاق نمی‌افتاد.» در همان لحظه من را بغل کرد و بوسید و گفت: «جمشید همه عمر دیر رسیدیم» و این‌طور شد که یکی از جملات زیبای علی حاتمی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود به وجود آمد و ماندگار شد. بازی مشایخی در نقش خان دایی فیلم «قیصر» یکی دیگر از مهم‌ترین بازی‌های اوست که درباره چگونگی حضورش در آن گفته بود: مرحوم عباس شباویز دفتری داشت به اسم «آریانا فیلم». بنده و آقای کشاورز را دعوت کرده بود که با مسعود کیمیایی درباره فیلم صحبت کنیم، قرار بود نقش خان‌دایی را آقای کشاورز و نقش فرمان را من بازی کنم اما آقای کشاورز نیامد. یک روز که ما وارد حیاط استودیو شدیم، بهروز و مسعود ایستاده بودند، که یک‌هو مسعود گفت: «پیدا کردم؛ جمشید خان‌دایی را بازی می‌کند و ناصر ملک‌مطیعی هم، فرمان را.» جمشید مشایخی در زندگی علاقه زیادی به تختی داشت و معمولا در مصاحبه‌هایش گریزی می‌زد و از پهلوان ایرانی یاد می‌کرد. در جوانی یک بار تختی را دیده بود و مجذوبش شده بود. مشایخی درباره آن دیدار گفته: جوان بودم، عاشق جهان پهلوان تختی؛ یک بار ایشان را دیدم، همان سال ۱۳۳۶ که در اداره هنرهای دراماتیک استخدام شدم و هنوز بازیگر آن‌چنانی نبودم که مرا بشناسند. من در زردبند ایشان را دیدم و دوست پدرم ما را پاگشا کرده بود، به من گفتند ماشین را قفل کن بیا، یک مقداری عقب ماندم، به شب برخورد کردم. تا برسم به آنها چند رستوران بود؛ دور یک رستورانی شمشاد بود و چند میز و صندلی داشت. سر یک میز جهان پهلوان تختی نشسته بود. ایشان را دیدم دلم نیامد به ایشان سلام نکنم. یک مقداری جلو رفتم مردد شدم و گفتم شاید ایشان جای خلوت آمده مزاحمشان نشوم. ولی باز دلم نیامد و گفتم سلام آقا تختی! روزنامه کیهان دستش بود روی زمین گذاشت من را بغل کرد و بوسید. تو را به خدا بیا بشین من تنها هستم. گفتم نمی‌خواستم مزاحم شما بشوم من هم مثل میلیون‌ها نفر عاشق شما هستم. شما به پاگشای ما تشریف نمی‌آورید گفتند خوش باشید و پیروز باشید. تا برسم به خانواده با خودم گفتم خدایا اگر یک روزی هنرپیشه‌ای نام‌آور شدم یک هزارم تختی فروتن باشم.