بازگشت کبوتران جَلد
امروز سالروز درگذشت مهرداد بهار است
دوران کودکی مهرداد بهار همزمان با تبعید پدر با هراس و آشفتگی همراه بود. او در اینباره توضیح داده است: «پدر را به اتهامی سیاسی به زندان افکندند و پس از چندی به تبعید اصفهانش فرستادند. زندگی ما درهم آشفت. اشکهای مادر، سکوت وحشتآلوده او و هزاران پرسش بیپاسخ ما، و رخت برکشیدن و بهدنبال پدر راهی اصفهان شدن، احساس امنیت را از ما دور کرده بود. بهناچار، باغ و خانه را به باغبان پیر و معتمد سپردیم. و ضمن فروختن بسیاری چیزها، کبوترها را هم فروختیم. چند صد کبوتر بود. یادم میآید وقتی از پس پدر به اصفهان، به محله بیدآباد، رفتیم و دوباره پدر و مادر به هم رسیدند، سخن از خانه و سپردن آن به باغبان پیش آمد. پدر از کبوترها پرسید، مادر از فروش آنها وی را باخبر کرد. پدر لحظهای با وحشت به چشمهای بیگناه ولی شرمزده مادر نگاه کرد و بعد، گویی خود را قانع کرده باشد، به خاموشی فرو رفت و غباری از افسردگی برچهرهاش نشست. او دیگر، تا در اصفهان بودیم، از کبوترها سخنی نگفت، و چنان مطلقا سخنی نگفت که گویی همه در یاد کبوترها بود!
سالی گذشت، پدر را از تبعید رها کردند. ما به صد شوقدل به تهران باز آمدیم. سحرگاهی بود که به تهران رسیدیم. به خانه رفتیم. پدر خاموش و اندوهزده به خانه تهی از اثاث زندگی باز آمد. در اندرون جز اندکی نپایید، به باغ رفت. رفتارش خسته و کند بود. بستر گلها را هم تهی دید. تنها نیلوفرهای آبی بودند که شاداب و شکفته، در میان سه دایره به هم پیوسته استخر، در میان باغ، نشانی از گذشته داشتند. پدر نگاهی به همه آنها انداخت، چشم از آنها برگرفت و شاید ناخودآگاه، بهسوی لانه کبوترهای بهفروش رفته، به آخر باغ، پشت گلخانه، رفت.
اما، در آن صبح زود، ناگهان آوای دلنشین و مالوفی را از دور شنید. ایستاد، دقت کرد، قامتش راستتر شد، شتابی به گامهایش بخشید و درحالیکه مشهدی اصغر باغبان را بلند فرامیخواند، بهسوی لانه کبوترها شتافت. درست شنیده بود. در آن صبح زود، کبوترها فریاد سر داده بودند، مثل ایام قدیم، میغریدند، سرود میخواندند و به انتظار گشوده شدن در لانه بودند. پدر رسید، در لانه را گشود و انبوهی سپیدی از میان چهار چوب در بیرون ریخت و یکباره به آسمان برخاست. همان شور بود و همان غوغا، همان کهکشان بود و همان پرواز بیتاب که به همراه آن چشمان پدر و همه وجود او نیز گویی پرواز میکرد.
«مشتی اصغر»، باغبان پیر، فرا رسید. سلامی کرد. پدر او را پس از سالی دوری در آغوش گرفت، شتابان بوسید و به آسمان اشاره کرد:
- از کجا آمدهاند؟
- وقتی خانم اینها را فروخت و پیش شما به اصفهان آمد، بعد چند روزی، تا مدتی، هر روز چند تایی برگشتند. اول روی بام گلخانه مینشستند، گردنشان را خم میکردند، زمین و لانه را نگاه میکردند، و چون از وجود لانه خود مطمئن میشدند، به پایین میپریدند و دیگر نمیرفتند. هیچکس هم دنبالشان نیامد.
- دانه از کجا آوردی؟
- خوب، خدا خودش همه چیز را جور میکند، یک کاری کردیم!
باغبان پیر و خوب به همان مهربانی و وفاداری کبوترها بود، یا شاید کبوترها به همان وفاداری و مهربانی او بودند. در آن مدت تبعید پدر، او از غذای اندک خود میزده و برای کبوترها دانه میخریده است.
پدر «مشتی اصغر» را دوباره در آغوش گرفت. این بار مدتی هر دو مرد، هریک دیگری را به سینه خود میفشرد. هر دو چشمانی تر داشتند. پدر شاد بود، باغبان پیر عمیقا احساس رضایت میکرد.»
مهرداد بهار علاوه بر ادبیات و عشق به اسطوره، از پدر درس شرافت نیز آموخته بود. وی در جایی تعریف کرده است: «به یاد دارم که در کلاس چهارم دبیرستان تجدید شده بودم. این زمان پدرم وزیر معارف بود. شکایت به او بردم و گمان میکردم با سفارشى کارم درست خواهد شد. پدر بازرسى به دبیرستان فرستاد. پس از گزارش بازرس که به زیان من بود، نه تنها سفارشى به عمل نیامد، بلکه پدر پوستى از کله من تنبل کند تا دیگر از این غلطها نکنم. ما هرگز عادت نکردیم تا از موقعیتى سوء استفاده کنیم، به ما این امکان داده نمیشد! چون سن ما بیشتر شد، پدر با ما نزدیکتر شد و هر سال با پدرى شیرینتر و دوستداشتنىتر روبهرو میشدیم. هر حال، دوران رضاشاه به سر رسیده بود. عصرهاى تابستان با او به گردش میرفتیم، بحث میکردیم، شوخى میکرد و ما بچهها شاد و سرزنده با او به خانه بازمیآمدیم.» مهرداد بهار در ۲۲ آبانماه ۱۳۷۳ بر اثر بیماری سرطان خون درگذشت و در قطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.