نامههای چهرههای مشهور: جبران خلیل جبران
دیگر با حقیقت قایم با شک بازی نمیکنند
ماری دلبندم، پدرم را از دست دادم؛ در همان خانه قدیمیای مرد که شصت و پنج سال پیش به دنیا آمده بود. دوستانش برایم نوشتند، پیش از اینکه دیدگانش را برای ابد ببندد، برای من طلب آمرزش کرد. مطمئنم که اینک پدرم در آغوش پروردگار آرمیده است، با این وجود، نمیتوانم اندوه و درد فقدانش را دور کنم. احساس میکنم دست مرده بر سرم است و به مادرم، به خواهر کوچکترم و به برادرم میاندیشم- دیگر هیچکدام نیستند تا به روشنایی خورشید لبخند بزنند: کجایند؟ آیا در آن ناشناخته مکان میتوانند بار دیگر با خورشید دیدار کنند؟ آیا میتوانند همچون ما گذشته را به یاد آورند؟
چه پرسشهای ابلهانهای؛ خوب میدانم آنان جایی در آسمان میزیند، نزدیکتر از ما به خداوند. دیگر آن هفت پرده- که میان انسان و خرد حائل است- حجاب دیدگان آنها نیست، و عزیزانم دیگر ناچار نیستند با حقیقت و نور قایم با شک بازی کنند. با این وجود، همچنان دردمند و غمگینم.
و تو تنها تسلای منی. هر چند در آن سوی دیگر جهان، در جایی هستی که بههاوایی مشهور است. روزهای شما برابر شبهای پاریس است. با این حال، وقتی راه میروم، تو به من نزدیکی؛ وقتی کار میکنم، تو با من سخن میگویی؛ و آن دم که احساس میکنم تنهایی مرا میخورد، حضور تو در کنارم تجلی مییابد. لحظاتی هست که میدانیم در میان ما و آنان که دوستشان داریم، هیچ فاصله ای نیست.