دغدغهمند فرهنگ به دور از سیاست
امروز سالگرد تولد ایرج افشار است
او به قدری عاشق ایران بود که از جوانی وجب به وجب آن را پیموده و مورد پژوهش قرار داده بود. زنده یاد باستانی پاریزی در خاطرهای گفته است: «دکتر ستوده و ایرج افشار و چند نفر دیگر همیشه هم قدم بودند و همه جا را میگشتند یک بار بعد از چند روز که رفته بودند مازندران، بعد از بازگشت استاد فروزانفر به آنها گفته بود که افشار و ستوده کجا بودهاید؟ آنها هم گفته بودند استاد ما پیاده رفته بودیم مازندران و الان هم در خدمت شما هستیم، استاد فروزانفر هم به آنها گفته بود شما کار مهمی کردهاید چون روی قاطرهای امامزاده داود را سفید کردهاید!»
تورج دریایی پژوهشگر و تاریخنگار که با وجود تفاوت سنی با افشار، شانس همسفری با او را داشت میگوید: «آقای افشار یک جیپ داشتند که در پشتش تمام مایحتاج لازم را داشتیم. غذا در رستوران و اینها موقوف بود. ایشان به من میگفتند امنترین چیز نان و پنیر و ماست است. هر جا که در محلها میرفتیم یا دهی یا شهرستانی، ماست محلی، نان محلی و پنیر بهترین غذای ما بود. اینطوری ما سفر میکردیم و ایشان اصلا چنان حافظهای داشتند که مثلا ما در استان مرکزی بودیم. میگفتند بعد از این تپه دوم دست چپ اگر این بیراهه را بروی میرسی به مثلا یک دهی که یک منار بسیار زیبا دارد از دوره مثلا صفوی. ناگهان بدون اینکه نشانهای باشد میپیچیدند و میرفتیم آنجا میرسیدیم. واقعا عجیب بود و بسیار جالب.
آقای افشار دو سه بار لطف کردند و مرا تنهایی بردند. یک سری سفرها بود که خیلی عالی بود و من آن سفرها را هرگز فراموش نمیکنم. یک بار یادم است با آقای ریچارد فرای و دکتر شفیعی کدکنی و پسر آقای افشار، بهرام افشار یک سفر کردیم به کردستان که بسیار عالی بود. آقای افشار هم ۸۵ سالشان بود. روزی ۱۲ ساعت آقای افشار پشت فرمان مینشست آقای افشار اجازه نمیدادند کسی ماشینشان را براند. خودشان روزی ۱۲ تا ۱۴ ساعت رانندگی میکردند. اجازه نمیدادند کسی بار را از پشت بردارد. خودشان باید میآمدند بر میداشتند. واقعا یک مسائل آموزندهای بود از بابت این قدیمیهای ما که محققاند و در ایران بودند. این برای من بسیار جالب بود.»
عشق به سرزمین مادری را میتوان از نامهای که افشار در سن 32 سالگی به منوچهر ستوده دوست همیشگیاش از سوئیس نوشته، دریافت. در نامه آمده است: «بدان و باور کن که بوی شن کویر و پشکلِ شتر و لطف سخن واماندهترین دهاتیها و کویریهای خودمان را از هزار فرسنگ راه حس کردم. نمیدانم خداوند خمیره مرا با چه سرشته است که این فرنگ به این خوبی و قشنگی و بهخصوص این سوئیس به این طنّازی و دلآرایی و آراستگی و آسایش و فراوانی و خوبی و دلگشایی و پرهنریاش به دل من نمیچسبد. هر چه در عمق خیال و اندیشه خود بیشتر فرو میروم بیشتر احساس میکنم که هواخواه آن دوستم. هرچه بیشتر سخن و روحیه این... فرنگی را فهم میکنم بیشتر به عمو حسینعلی و حاجیبابا و صادق ملارجب و مش شعبان و گلبابا (که در راه دیلمان کلاه سرمان گذاشت) اعتقاد و اخلاص پیدا میکنم.»
افشار جز فرهنگ و پژوهش به چیزی در زندگی اعتنا نداشت. هرگز به هیچ دسته و گروهی نپیوست و اهل سیاست نبود. دکتر شفیعی کدکنی درباره او نوشته است: «حدود نیم قرن با او زندگی کردم در کوه و دشت، در سفر و حضر، در وطن و سرزمینهای بیگانه، و یک جمله سیاسی از او نشنیدم. او روزنامه نمیخواند و در منزلش رادیو و تلویزیون نداشت.»
بهدلیل همین روحیه بود که همواره فارغ از نظر دیگران سر به زیر انداخت و کار خود را با وجود بدخواهیها تا حدکمال به خوبی ادامه داد.
مهدی آذریزدی نویسنده معروف که بهدلیل اجداد یزدی افشار با او دوستی مختصری داشت درباره وی نقل کرده است: «یک روز توی بازار تجریش به هم رسیدیم. بعد از حال و چه خبر. ضمن حرف ها گفتم چند سال پیش در یزد با ابوی تان دکتر افشار دیداری داشتیم که به نظرم جالب توجه بود.آن را نوشتم. اما نیمه کاره رها کردم. پرسید چرا ؟ گفتم: ترسیدم مثل آن قضیه نامه جمالزاده بشود که عباس پهلوان، مدیر مجله فردوسی، آنقدر دشنام و ناسزا به من داد. نمیدانم چرا بعضیها با من بدند؟ گفت: مگه با من بد نیستند و دشنام و ناسزا نمینویسند، اگر آدم بخواهد از حرفهای دیگران اینقدر نگران باشد، نمیتواند دست به هیچ کاری بزند. تو کار خودت را بکن دیگران هم کارشان را میکنند و سرانجام مردم هم قضاوتشان را میکنند. گفتم: باشد آن یادداشت را کامل میکنم و میفرستم که شما هم، ببینید. گفت: حالا شد. حتما بنویس. و چون خداحافظی کردیم که از هم جدا شویم. تا سی چهل قدم، چند بار تاکید میکرد که بنویسیها، بنویس، بنویس.»