انگار تا به حال شلغم نخورده بود

خاطره‌ای که بسیاری از سینمادوستان از برش هستند. شخصیت منحصربه‌فرد حسین پناهی، او را در میان هم‌صنف‌ها و همکارانش خاص کرده بود؛ گویی هر کلمه‌ای برای وصف حالات و روحیات او، ناقص و ناتوان است. او در سال ۱۳۳۵ در دژکوه (کهگیلویه و بویراحمد) به دنیا آمد و در سال ۱۳۸۳ در حالی که هنوز ۴۸ سالش نشده بود، در خانه‌اش در تهران قلبش ایستاد و درگذشت. پیکر بی‌جان او را چنان که خودش وصیت کرده بود به گورستان شهر سوق بردند تا در آنجا به خاکش بسپارند؛ دلیل وصیتش واضح بود: «چون مادرم آنجا خاک شده است.» او در کنار بازیگری، ‌نمایشنامه نوشت و شعرهای بسیاری را نیز منتشر کرد. لحن گیرای صدایش در کنار «آنی» که داشت، روز به روز بر شمار دوستدارانش افزود.  چند سال بعد از آنکه علت مرگ حسین ایست قلبی عنوان شد، یغما گلرویی شاعر و ترانه‌سرا در یادداشتی با عنوان «مرگ خودخوانده» تلویحا مرگ حسین پناهی را خودکشی عنوان کرد که البته این یادداشت با واکنش آنا پناهی دختر حسین همراه بود که در جوابیه‌ای شدیدا این موضوع را تکذیب کرد و با تاکید بر سکته قلبی پناهی، یغما گلرویی را به دروغگویی متهم کرد و وی را نارفیق خواند اما گلرویی در یادداشت دیگری بر سخنان خود تاکید کرد! حسین پناهی مدتی طلبگی کرد و در مدرسه آیت‌الله گلپایگانی درس خواند و حتی مدتی هم عبا انداخت و دستار بست. اما روحیات او به کار فقه نمی‌آمد. می‌گویند در همین زمان بود که زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین رفت و از حسین پرسید که فضله موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می‌دانست بنا به حکم فقه این روغن نجس است (روغن محلی معمولا در تابستان از حرارت دادن کره به دست می‌آید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به‌صورت مایع است)، ولی این را هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده‌اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آن را دربیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین به‌رغم فشارهای اطرافیان نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند.  مهران رجبی گفته است: «به خاطر دارم که مدتی باهم در یک اتاق بودیم و «پناهی» با ناراحتی به من می‌گفت که من دیر تو را پیدا کردم و ‌ای کاش زودتر با تو رفیق می‌شدم. از آنجا که من دهاتی بودم و «پناهی» هم از من دهاتی‌تر بود از کنار هم بودن بسیار لذت می‌بردیم. مثلا یک بار من شلغم پختم و آوردم برای «پناهی» وقتی که خورد گفت این چقدر خوب است! انگار که تا به حال شلغم نخورده بود، از آن روز به بعد «پناهی» هر شب با شلغم به خانه می‌آمد و برای هردومان شلغم تیار می‌کرد، با خودم گفتم چقدر خوب شد که شلغم خوردن را یادش دادم.» مسعود جعفری‌جوزانی هم خاطره‌ای از حسین پناهی نقل کرده و گفته است: «با هم راهی دربند شدیم. بین راه طی گپ‌وگفتی طولانی به او قول دادم که فیلم‌نامه‌ای برایش بنویسم تا نقش اول آن را بازی کند. با خنده گفت: «چشم‌هام زاغه یا سفید و‌ ترگل ورگلم، آخه آلوی خشک پلاسیده‌ای مثل من چطوری می‌خواد نقش اول فیلم رو بازی کنه؟...» این بود که رفتیم بالای کوه و کلی به بلاهت زندگی خندیدیم و نتیجه اینکه شش هفته بعد «سایه خیال» را نوشتم و فیلم شد.»