موج مرگ گابریل خوزه گارسیا مارکِز (زاده ۶ مارس ۱۹۲۷ در دهکده آرکاتاکا درمنطقه سانتامارا در کلمبیا – درگذشته ۱۷ آوریل ۲۰۱۴) رمان نویس، نویسنده، روزنامه‌نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی بود. مارکز برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۲ شد. او را بیش از سایر آثارش به خ

پوست‌ زردی تن و اندام استخوانیش را می‌پوشاند. دو مرد و یک زن در کنار پاراوان به انتظار نشسته بودند. کشیش بویی احساس نکرد. اما اندیشید که آن جاندار بوی بسیار گندی از خودش بیرون داده است.

پرسید: بچه کیست؟

زن پاسخ داد: پسر من است و با لحنی از سر عذرخواهی افزود: دو سال آزگار است که در مدفوعش کمی خون است.

بیمار بی‌آنکه سرش را حرکت بدهد چشمانش را به‌طرف در گرداند. کشیش ترحمی ترسناک احساس کرد.

پرسید: چه کاری برایش کرده‌اید؟

زن گفت: مدت زیادی است که موز کال بهش می‌دهیم. با آنکه موزها تازه و خوشمزه‌اند، لب بهشان نمی‌زند.

کشیش سرسری گفت: برای گرفتن اعتراف بیاوریدش پیش من. در را به‌دقت بست و چهره‌اش را که به توری می‌چسباند تا دکتر را در اتاق ببیند، ناخنش را بر توری کشید. دکتر خیرالدو چیزی در هاون می‌کوبید.

کشیش پرسید: بیماری‌اش چیست؟

دکتر پاسخ داد: هنوز معاینه‌اش نکرده‌ام و متفکرانه گفت: پدر چیزهایی هست که به خواست خدا برای مردم پیش می‌آید.

پدر آنخل حرفش را ناشنیده گرفت.

گفت: در چهره هیچ‌یک از مرده‌هایی که در عمرم دیده‌ام این اندازه مرگ موج نمی‌زده است.

کشیش خداحافظی کرد و رفت. در بارانداز کشتی‌ای به چشم نمی‌خورد. هوا کم‌کم تاریک می‌شد. پدر آنخل می‌دانست که چهره پسرک بیمار نظرش را تغییر داده است. پی برده که وقت ملاقات دیر شده است، بر سرعت گام‌هایش به‌طرف قرارگاه پلیس افزود.

شهردار سرش را میان دست‌ها گرفته بود و بی‌حال بر یک صندلی تاشو افتاده بود.

کشیش آهسته گفت: شب به‌‌خیر.

شهردار سرش را بلند کرد، کشیش از دیدن سرخی چشمانش که از نومیدی قرمز شده بود لرزید. یک گونه‌اش تکیده و تازه اصلاح شده بود اما گونه دیگرش که روغنی خاکستری رویش مالیده بود سفت و برآمده بود. شهردار با ناله‌ای خفیف گفت:

پدر، من با شلیک گلوله خودم را راحت می‌کنم.

پدر آنخل بهتش زد.

گفت: از خوردن آن همه آسپرین بی‌حال شده‌اید.

شهردار رو به دیوار کرد و سرش را که میان دو دست گرفته بود، به‌شدت بر تخته‌های دیوار کوبید. کشیش هیچ‌گاه کسی را ندیده بود که آن‌طور درد بکشد.

او که چاره‌ای برای درماندگی خودش پیشنهاد می‌کرد، گفت: دو قرص دیگر بخورید، دو قرص دیگر شما را از پا نمی‌اندازد.

از این گذشته، او به‌خوبی می‌دانست که در برابر درد کشیدن انسان دست و پایش را گم می‌کند.

در اتاق لخت به‌دنبال قرص‌های مسکن گشت. در کنار دیوار شش عسلی چرمی و یک قفسه شیشه‌ای بود که از کاغذهای خاک‌آلود انباشته بود و عکس قاب گرفته‌ رئیس‌جمهور از میخی آویخته بود.

تنها نشانی که از قرص‌های مسکن دیده می‌شد لفاف‌های سلوفن بود که کف اتاق افتاده بود.

نومیدانه گفت: آنها را کجا گذاشته‌اید؟

شهردار گفت: دیگر اثری ندارند.

کشیش بالای سرش رفت و تکرار کرد: می‌گویم آنها را کجا گذاشته‌اید؟ درد در گونه شهردار پیچید و پدر آنخل در جلوی چشمش چهره‌ای ورم کرده و غیرعادی دید.

شهردار فریاد زد: لعنت بر شیطان، گفتم که این قرص‌های زهرماری سر سوزنی تسکنیم نمی‌دهند.

یکی از عسلی‌ها را بالای سرش برد و با همه توانی که درماندگی در اندامش باقی گذاشته بود به‌طرف قفسه شیشه‌ای پرتاب کرد. کشیش پس از ریزش آنی خرده‌های شیشه، تنها هنگامی پی برد چه اتفاقی رخ داده که دید شهردار مانند شبحی، از میان ابری از گرد و خاک برمی‌خیزد. در آن لحظه سکوت کاملی همه جا را پر کرده بود.

کشیش به‌نجوا گفت: ستوان!

چند پلیس در آستانه در رو به ایوان با تفنگ‌های قراول رفته ایستاده بودند. شهردار نفس‌نفس زنان به‌جانب پلیس‌ها نگاه می‌کرد بی‌آنکه آنها را ببیند.

پلیس‌ها تفنگ‌هایشان را پایین آوردند و بی‌حرکت دم در ماندند. پدر آنخل دست شهردار را گرفت و او را به‌طرف صندلی تاشو برد.

اصرار کرد: قرص‌های مسکن کجاست؟

شهردار چشم‌هایش را بست و سرش را عقب برد، گفت: من دیگر لب به آن آشغال‌ها نمی‌زنم. گوش‌هایم وز وز می‌کند و استخوان‌های جمجمه‌ام دیگر از خودم نیست. یک لحظه درد فروکش کرد. رو به کشیش کرد و پرسید:

با آن دندان‌کن حرف زدید؟

کشیش به‌آرامی گفت، بله. شهردار از حالت چهره کشیش نتیجه گفت‌وگو را دریافت.

کشیش پیشنهاد کرد: چرا با دکتر خیرالدو صحبت نمی‌کنید؟ او هم دندان می‌کشد.

شهردار در گفتن پاسخ درنگ کرد، سپس گفت: احتمالا می‌گوید کلبتین ندارد و افزود: توطئه کرده‌اند.

از وقفه‌ای که پیش آمده استفاده کرد تا در آن بعد‌ازظهر تحمل‌ناپذیر استراحت کند.

چشمانش را که گشود اتاق در تاریکی فرو رفته بود. بی‌آنکه  پدر آنخل را نگاه کند، گفت:

آمده‌اید سزار مونترو را ببینید؟

پاسخی نشنید. دنباله حرفش را گرفت: با این درد نتوانسته‌ام هیچ کاری بکنم. از جا بلند شد، چراغ را روشن کرد. نخستین موج پشه از مهتابی هجوم آورد. پدر آنخل دریافت که تا دیر وقت آنجا بوده است. متعجب شد.

گفت: وقت می‌گذرد.

شهردار گفت: هر طور شده باید روز چهارشنبه روانه‌اش کنیم. فردا ترتیب کاری را که می‌خواهید، بدهید و بعدازظهر از او اعتراف بگیرید.

برگرفته از کتاب ساعت شوم