آبگوشت ظهر جمعه از دهان افتاد
امروز دوازدهمین سالمرگ عمو خسرو است
این روایتی از آخرین روزهای زندگی خسرو شکیبایی و از زبان ابراهیم آبادی است. ابراهیم آبادی خود آبان ماه سال گذشته به دیار باقی شتافت تا شاید آن آبگوشت ناخورده را در بهشت با رفیق دیرینش صرف کند. خسرو شکیبایی که همه سینماگران عمو خسرو صدایش میزدند، بسیار معروفتر از آن است که معرفی شود. او در بامداد جمعه ۲۸ تیرماه ۱۳۸۷وقتی ۶۴ سالش بود، صدای گرم و روح مهربانش را از جهان ما دریغ کرد. خبر رفتن او در بسیاری از خانهها دهان به دهان چرخید و بغضها را در گلوی دوستدارانش شکست. روز شنبه روزنامهها تیتر زدند: «خداحافظ آقای خاطره»، «خداحافظ ساکن خانه سبز»، «خداحافظ عمو خسرو» و... او نقشهای بسیاری بازی کرده که در خاطره جمعی ایرانیان ماندگار شده است؛ حمید هامون، رضای خانه سبز، مدرس، مراد بیک، جهانگیر کاغذ بی خط و....
ماجرای بازی در نقش مرادبیک
امرالله احمدجو کارگردان سریال روزی روزگاری درباره شیوه همکاری با خسرو شکیبایی در این سریال گفته است: «من همان ابتدا کاملا میدانستم که چه میخواهم بسازم. بازیگران را هم در ذهنم کاملا ترسیم کرده بودم. البته چند تا از آنها تغییر کرد. یکی از آنها مرادبیک بود که من آن را برای جمشید هاشمپور نوشته بودم که دعوتشان هم کردیم، ولی مشاورینشان نظر آقای هاشمپور را تغییر دادند. تا اینکه آقای خوشرزم پیشنهاد زندهیاد خسرو شکیبایی را دادند که آن زمان هم هامون را بازی کرده بود.... خسرو 2 ماه طول کشید تا جلوی دوربین بیاید. در تمام این مدت او با گریم سر صحنه میآمد و تماشاچی بود. مدام فیلمنامه دستش بود و مدام میخواند تا جایی که اشرافش از من بر فیلمنامه بیشتر بود. این روش او بود و من هم به بازیگران جوان توصیه میکنم آن را انجام بدهند که چطور جزئی از قصه بشوی. او میتوانست این مدت در کنار خانوادهاش بماند و نیاید، ولی آمد.
همچنین وقتی از او به تنهایی تصویربرداری میکردیم باید حتما بازیگر مقابلش میآمد تا حس درستی ایجاد شود و خودش هم برای بازیگران مقابلش همین کار را انجام میداد. مدتی طول کشید تا ما با هم رفیق بشویم. اختلاف سلیقه مان در شروع خیلی زیاد بود ولی در میانه راه دیگر با هم صمیمی شده بودیم و تعامل خوبی بینمان شکل گرفت. ما دعواهای خیلی شدیدی با هم داشتیم. یکبار او نقاب به سرش کشیده بود و از صبح حسابی میان گرد و خاک بود و چشمهایش سرخ شده بود. وسط داد و بیداد و دعوا یکهو گفتم خسرو... چشات شده عینهو چشم گرگ... این را که گفتم یکباره از آن خنده های مخصوص خودش را سر داد و گفت ما را بگو خودمان را خسته کی میکنیم. همین جا دوستی بین ما جوانه زد و با جان و دل همدیگر را دوست داشتیم. مرگ خیلی برای من مفهومی نداشت و عزادار نمیشدم اما خسرو دومین یا سومین کسی بود که برای رفتنش عزادار شدم. همچنین منوچهر حامدی، حسین پناهی، انوشیروان ارجمند و سایر رفتگان که اینجا جایشان خالی است.»