نویسندهای خوب برای همه نسلها
امروز سالروز درگذشت مهدیآذریزدی است
آذر یزدی در سال ۱۳۰۰ در روستای خرمشاه در حومه یزد در خانوادهای تازه مسلمان با اجدادی زرتشتی زاده شد. او از هشت سالگی همراه پدرش در زمین رعیتی کار کرد. در بیست سالگی از کار بنایی بهکار در کارگاه جوراب بافی یزد کشیده شد. پس از آنکه صاحب کارگاه جوراب بافی تصمیم به تاسیس دومین کتابفروشی شهر یزد گرفت، او را از میان شاگردان کارگاه به کتابفروشی منتقل کرد. کار در کتابفروشی زمینه آشنایی او با اهالی شعر و ادب را فراهم کرد؛ علاقهای که تا پایان عمر ادامه یافت و نتیجهاش چندین کتاب ماندگار شده است که علاوه بر مجموعه هشت جلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب» میتوان به قصههای تازه از کتابهای کهن، گربه ناقلا، گربه تنبل، مثنوی برای بچهها، مجموعه قصههای ساده و تصحیح مثنوی برای بزرگسالان، حکایت منظومی به نام «شعر قند و عسل» و همچنین دو کتاب آموزشی به نام خودآموز عکاسی و خودآموز شطرنج اشاره کرد. آذر یزدی علاوه بر قلم شیرین به خلق خوش و شوخطبعی نیز مشهور بود. گوشهای از این خصوصیات را میتوان در خاطرات حسین مسرت، محقق و ایرانشناس که از همشهریان آذر یزدی بود دید. مسرت میگوید: «همیشه در دستان آذریزدی، دستمال پارچهای سربی رنگی بود که چند لایه کرده و در دست میگرفت و به آن میگفت کیف سامسونت. آذر میگفت: «این دستمال را دست میگرفتم و به دستفروشیهای جلوی دانشگاه تهران میرفتم و شبانگاه آن را پر از کتاب کرده و به خانه میآوردم و چه کیف و حظی داشت دیدن و خریدن کتابهایی که سالهای سال دنبالش بودی. این شادی را با هیچ چیز عوض نمیکردم.» نخستین باری که در خانه وی مهمان بودم، گفت: الان برات آذرکولا میآرم. من گفتم: آذر کولا دیگر چیست؟ پاسخ دادند: ترکیب آبلیمو، شربت بهلیمو، سکنجبین و دو سه تا شربت دیگر که خودم درست کردم با آب یخ که من اسم آن را گذاشتم آذر کولا. عجب طعم منحصربهفردی داشت. کتابخانه وزیری با پیگیری من دو بار کتابخانه شخصی آذر را خرید. وقتی که میخواستیم برویم کتابهایش را بیاوریم، میگفت: اینها را یک بار دیگر نگاه میکنم و سپس به شما میدهم و مجدد آنها را مطالعه میکرد و کتابهایی را که بسیار دوست میداشت، نگه میداشت. آذر در همه زمینهها کتاب داشت، حتی ۵۰ کتاب درباره ماشین. وقتی علت را جویا میشدیم، میگفت: میخواهم اگر ماشیندار شدم و ماشینم خراب شد، خودم بتوانم تعمیر کنم. انواع کتاب درباره نساجی و درودگری هم داشت (حتی قفسه کتابخانهاش را خودش ساخته بود.)؛ بهطور کلی آذر فرد خودساختهای بود.
همیشه وقتی به خانه آذر میرفتم از اینکه وسایل پذیرایی ندارد و خودش هم پذیرایی بلد نیست، عذرخواهی میکرد و میگفت: پری کجایی؟ بیا و بعدا با خنده میگفت: پری هم نداریم که از شما پذیرایی کند.
آذر تعریف میکرد: مادرم چندان موافق کتاب نوشتن من نبود، زمانی با خوشحالی از تهران به یزد آمدم و به مادرم گفتم: «ننه! من کتاب آشپزی هم نوشتم. گفت: خوب چه چیزی توی آن نوشتی؟ و من با خوشحالی گفتم: طرز درست کردن شولی یزدی هم نوشتم. مادرم گفت: بخوان ببینم چی نوشتی. من هم با آب و تاب خواندم. پس از پایان نوشته، مادرم گفت: بسه، بسه، غذایی را که یک عمر خوردی اشتباه نوشتی، وای به غذاهایی که نخوردی و ندیدی.»
آذر به غیر از تهران گویا به هیچ جا مسافرت نکرده بود. اما با خواندن مقاله سفر به دانمارک، اثر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، خیلی آرزوی دیدار از این کشور را داشت. و ای بسا آرزو که خاک شده.»*
*خاطرات به نقل از سایت کتابک