درباره آخرین فیلم مجید مجیدی خورشید پشتش به ماست
روایت ناممکن شدن همه چیزهایی که به نظر میرسد باید ممکن و معمولی باشند.یک نکته: ادامه این یادداشت ممکن است بخشی از قضیه را لو بدهد! آدمهای اصلی قصه یعنی همان بچهها، مدام در حال دویدن هستند؛ فرار از دست مامور مترو، از دست خلافکار، گنده لات، حراست بیمارستان، حراست پارکینگ فروشگاه و ... دویدنهایی که اضطرار و اضطراب قصه این کودکان را تشدید میکند و گویی هر چه بیشتر میدوند کمتر میرسند و همیشه چیزی وجود دارد که بر اراده آنان محاط میشود و محدودش می کند. سکانس پایانی فیلم تکاندهنده است؛ صدای زنگ مدرسه و طنین آن در دل کلاسها، ساختمان و حیاط خالی. صدایی که به خوبی در فیلم معنازدایی شده است تا هرگونه تفسیری درباره پایان قصه معلق شود. گویی همه چیز به همان اندازه یله و رهاشده و پا در هوا است. نمایی سرد و بی روح از مدرسه. یادآور آن جمله معروف در ویدئویی که پیش از این وایرال شده بود، گویی واقعا «خورشید پشتش به ماست». فهم درست از نور، طراحی میزانسن و تقطیع پلانها به ویژه در سکانس پایانی کانال آب، فیلم خورشید را با اختلاف چشمگیری از دیگر آثار امسال، سینماییتر کرده است. نکته پایانی آن که در چند سکانس کوتاه مجیدی به جای قصه گفتن، تلاش میکند حرف بزند. این اتفاق باعث میشود تا حرفها شعاری شوند و فیلم هم از ریتم بیفتد؛ مثلا سکانسهای مربوط به ضبط فیلم برای شبکههای اجتماعی یا چاپ تراکت تبلیغاتی برای انتخابات شورای شهر و ... همین اتفاق یعنی تلاش برای حرف زدن به جای قصه گفتن باعث شده تا نیمساعت میانی فیلم کند پیش برود.