این نویسنده در این متن نوشته است: «خود نمی‌دانم چه کنم و چه بگویم و بنویسم از آن‌چه بر شما و بر زندگی شما گذشت در این سالیان سخت و گزاینده، چه در جنگی چنان مهلک که نخستین قربانیانش شما بودید، چه در کاستی‌ها و مضایقِ بعد از آن جنگ به‌راستی تحمیل‌شده بر مردمان دو کشور ایران و عراق، چه تاب آوردنِ شما در مسیر تندبادهای موسوم به ریزگردها، و اکنون این سیلِ بی‌امان و غافلگیر که بر شما و دیگر هم‌میهنان ما در گلستان و مازندران فرود آمد! به‌راستی نمی‌دانم چه بگویم و بنویسم و چه کاری بتوانم کرد؟ تاب و تحمل شما را بستایم؟ می‌ستایم. اما آیا این کافی‌‌ست؟ قلبم با قلب‌های شما مردم می‌تپد و نگران هستم، اما چه کنم؟ تصویر مادری را دیدم که فرزند را درون سبد گذاشته بود و تن می‌کشید سوی ساحل در چشم‌انداز همان کودک و با خود گفتم این آیا حماسه نیست؟ چرا، حماسه‌ی روزگارِ ما همین است: عبور از مشقت‌ها به یاری توان و بردباری و رفاقت که شنیدم بار دیگر شکفته است در میانِ شما مردمِ نیک و زحمتکش، نیز بسیار ستوده است که شنیدم مردمانِ دیارهای دیگر این کشور شما را تنها وانهلیده‌اند چنانچه در آن جنگ که شما سپر دفاع میهن بودید و من از یاد نمی‌برم آن جوانِ خوزی را که به تنِ خود، سپس شهید شدنِ یاران، نُه روز و نه شب از شهر زادگاه دفاع کرد تا در عاشورای عمرخود از دست بشود. ذهنم به شما می‌اندیشد و قلبم با قلبِ شما می‌تپد و شرمسار خود هستم که دستی نمی‌توانم زیر بازوی شما بگیرم در وجه عینی یاری. پس امیدم به همیاری مردمان و خدمت‌رسانانی است که دلاورانه به همراهی رسیده‌اند و شما خود را تنها احساس نمی‌کنید. چنانچه می‌دانید قرار بود نزد شما بیایم و نشد، اکنون این خط که می‌نگارم نشانه‌ی همان دوستی و یگانگی ست که عهد آن برجای و به قوت خود باقی‌ست، چنانچه در زبان حافظ آمد: حُقه‌ی مِهر بدان مُهر و نشان است که بود.»