download copy

۱۹ ساله بودم، تهران دانشجو بودم. قرار بود تعطیلات تابستانی برای دیدن خانواده به کرمان بروم. برادرم پشت فرمان نشسته بود. من هم کنارش نشسته بودم و یک‌ریز حرف می‌‌‌زدم از دانشگاه که یک‌سالی از ورودم نگذشته بود. درحین رانندگی یک‌دفعه لاستیک ماشین ترکید و تصادف کردیم. چیز زیادی یادم نمی‌آید، از ماشین پرت شده بودم بیرون. چشم که باز کردم، برادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده بود، پرسید حالت خوب است؟ گفتم خوبم، فقط سرم درد می‌کند! دستش را به طرفم دراز کرد، دستت را بده به من و بلند شو. خواستم بلند شوم، اما هیچ چیز حس نمی‌کردم، انگار نه دست داشتم و نه پا. گفتم نمی‌توانم. دیگر چیزی یادم نمیاید تا اینکه خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. تمام بدنم باند‌پیچی شده بود. از گردن به پایین فلج شده بودم. همان لحظه فهمیدم که دیگر نمی‌توانم راه بروم. از آن روز به بعد، صندلی چرخ‌دار پاهای من است.

کمی مکث کرد، لبخند پهنی زد و گفت: به ناگاه مرحله جدیدی از زندگی من آغاز شد؛ زندگی بدون پا، نه؛ پا داشتم اما نمی‌توانستم آنها را حرکت دهم. من از ناحیه نخاع آسیب دیده بودم. روبه‌رو شدن با این واقعیت که از آن روز به بعد، ویلچرنشین شده‌ام، سخت بود؛ هم برای من، هم برای خانواده‌ام. این اتفاق غریب، چنان من را از زندگی تهی کرده بود که حتی نمی‌توانستم برای چند دقیقه روی ویلچر بنشینم؛ ولی بعد از مدتی با همراهی خانواده به این نتیجه رسیدم که همین صندلی چرخدار می‌تواند به من استقلال بدهد. آرام آرام سعی کردم روی ویلچر نشستن را تجربه کنم. انجام این تمرین‌ها طاقت‌فرسا بود؛ حتی گاهی مایوس‌کننده. بارها برای انجام یک حرکت خیلی کوچک اشک می‌ریختم؛ اما بعضی لحظات واقعا برای من خاطره‌انگیز شدند. همان لحظه حاج خانم در تایید صحبت‌های سعید دستش را روی دستان پسرش گذاشت و با همان لهجه دلنشین کرمانی ادامه داد: پذیرش معلولیت برای سعید دشوار بود. 

روزهای اول نشسته بود گوشه تخت و یک چشمش به ویلچر بود و چشم دیگرش به در حیاط. اصلا از ویلچر استفاده نمی‌کرد. همه چیز را ول کرده بود حتی درس و دانشگاه. یک روز ویلچرش را هل داده بود توی حیاط و به هر زحمتی بود خودش را کشاند روی صندلی و لابه‌لای نفس‌های به شماره افتاده‌اش گفته بود‌: فکر نکنید چون پا ندارم هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. از آن روز به بعد کم‌کم پذیرفت که بیرون از خانه برود و از ویلچر استفاده کند. او را همراهی کردم تا بپذیرد که معلولیت نباید او را محدود کند، بلکه باید به نقطه قوتش تبدیل شود. به جای اینکه به نقص خودش توجه کند و بخواهد همیشه با فکر کردن به نداشته‌‌‌هایش برای نکرده‌‌‌هایش دلیل و برهان بتراشد، اتفاقا به داشته‌‌‌هایش تکیه کند. از مسابقات ویلچررانی استانی شروع کرد و توانست حکم و مدال قهرمانی کشوری کسب کند.

نگاهی به مادرش انداخت و کمی خودش را روی صندلی چرخدار جابه‌جا کرد و با لحنی امیدوار گفت: در آن شرایط نگه داشتن امید مثل مراقبت از هفتاد سال عبادتی که در یک دقیقه ممکن است بر باد برود، مثل تمیز نگه داشتن لباس سفیدت وسط شهر دودآلود... سخت است... برای تسلیم نشدن مقابل حس‌های بد، آدم‌های سمی و حس‌هایی که شجاعتمان را می‌دزدند، چاره‌ای نداریم جز اینکه بجنگیم. با همه وجود بجنگیم. آن روزها من در حال جنگ تمام‌عیاری بودم و توانستم برنده ماراتنی شوم که برای دویدن در آن حتی از داشتن دو پای سالم هم محروم بودم.

بله من از کار افتاده شده بودم، شاید اگر بیمه عمر و سرمایه‌گذاری نبود، زیر سایه سنگین تامین هزینه‌های معلولیت، کمیت یک معلول ویلچرنشین می‌لنگید. ولی بدون دغدغه و نگرانی از هزینه‌های درمان، توانبخشی و معلولیت برای زندگی دوباره جنگیدم. چند سال بعد از تصادف دوباره کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم.  ضبط صوت را خاموش کردم. در مسیر بازگشت به دفتر روزنامه، افکار و واژه‌ها مثل مادیان وحشی چهارنعل در ذهنم می‌تازند. با خودم فکر می‌کنم گاه آدمی در 7 سالگی تجربه‌‌‌ای را آن‌گونه زیسته که ابر‌قهرمان زندگی‌‌‌اش می‌شود، گاهی در 17 سالگی گاهی در 70سالگی!

اما این ابر‌قهرمان شدن دیر یا زود و به شدت و ضعف برای هر کس اتفاق خواهد افتاد، شبیه یک توفیق اجباری تا روزی که قرعه به نام تو بیفتد و لحظه، لحظه موعود شود و این لحظه می‌تواند روی تخت یک بیمارستان باشد با لوله‌‌‌هایی که به همه جایت فرو رفته و از همه جا بیرون زده است یا روی مبل راحتی گوشه خانه‌‌‌ات، در حال یک خواب قیلوله دلچسب یا در حال دویدن در راهروی شلوغ یک اداره دولتی یا پشت فرمان اتومبیلی در حال حرکت در جاده‌‌‌ تهران-کرمان وقتی رادیو تصنیف شجریان را پخش می‌کند.

باید یادم بماند حتی در دل واژه «ناامیدی» هم یک «امید» دارد نفس می‌کشد... فردا روز دیگری است. یادم بماند... یادم بماند...