بیل آستین به عنوان یک نوآور و رهبر بازار، تحسین‌‌‌‌برانگیزترین شهروند آمریکایی در حوزه کمک‌‌‌‌شنوایی است. با این حال، غرورآمیزترین دستاورد برای شخص او، بنیاد شنوایی استارکی است؛ یک سازمان خیریه که در سال ۱۹۸۴ بنیان‌گذاری شد و خود را وقف اهدای شنوایی به کسانی کرده است که از عهده هزینه‌‌‌‌های سمعک برنمی‌‌‌‌آیند. از جمله ماموریت‌‌‌‌های استارکی، اهدای سالانه بیش از ۱۰۰‌هزار سمعک به نیازمندان و به‌‌‌‌ویژه کودکان است. بیل شخصا در کنار کارکنان استارکی و گاه همسرش، تانی، بیش از ۴ماه در هر سال را به ماموریت‌‌‌‌های خیریه در کشورهای کم‌‌‌‌بهره‌‌‌‌ای مانند هند، ویتنام، جمهوری دومینیکن و آفریقای جنوبی اختصاص می‌دهد. در این ماموریت‌‌‌‌ها در کنار سایر داوطلبان، افراد نیازمند شنوایی را شناسایی و توانمندسازی می‌کند.  بنیاد استارکی از نظر ارقام و فارغ از هزینه‌‌‌‌های مدیریتی، سفر و حقوق کارکنانش، ۵۰ میلیون دلار در سال (بهای خرده‌‌‌‌فروشی) صرف اهدای محصولات کمک‌‌‌‌شنوایی می‌کند.

بیل تنها فرزند جی.ای. داچ و زولا آستین در فوریه ۱۹۴۲ در ایالت میسوری آمریکا‌ زاده شد. پدربزرگش با ۱۳ فرزند، کشاورز بود و البته برای کشت‌‌‌‌وکار باید زمین اجاره می‌‌‌‌کرد. داچ پس از کلاس سوم از تحصیل انصراف داد تا در کنار پدرش به کاشت پنبه بپردازد. داچ بعدها به دلیل ضعف بینایی و صاف بودن کف پای خود نمی‌توانست در جنگ جهانی دوم شرکت کند و به همراه همسرش زولا در کارخانه تسلیحاتی کار می‌‌‌‌کرد. او بعدها به جمع‌‌‌‌آوری ضایعات و خرید و فروش مشغول شد. به دلیل دشواری زندگی و سخت‌‌‌‌کوشی برای کسب درآمد، ارزش هر دلار را به خوبی می‌‌‌‌دانست و امید داشت که پسرش بیل هم چنین بار بیاید. او همچنین به بیل آموخته بود که سخن او باید مثل سند باشد. اگر حرفی بزند، حتی به قیمت زیان کردن باید به حرف خود متعهد بماند. هرکس که داچ را می‌‌‌‌شناخت، می‌‌‌‌دانست که اگر سرش هم برود، قولش نمی‌رود.

اما بیل علاوه بر کمک به پدرش باید در کنار مادر به هر کار ممکن برای کسب اندکی درآمد مشغول می‌‌‌‌شد. به جز جمع‌‌‌‌آوری بطری‌‌‌‌های شیر و چیدن تمشک و توت سیاه در تابستان، جمع‌‌‌‌آوری پوسته درختان دارویی در زمستان از مشغولیت‌‌‌‌های آنها بود. بیل پول‌‌‌‌هایش را در یک قلک بزرگ پس‌‌‌‌انداز می‌‌‌‌کرد که از دایی‌‌‌‌اش هدیه گرفته بود: «یک روز به خانه آمدم و متوجه شدم که پدرم پول‌‌‌‌هایم را برداشته است. او از پول من به عنوان قسط اول یک خانه در اورگان استفاده کرد. هیچ‌گاه دیگر پولم را ندیدم. پدرم تلاشی برای بازپرداخت آن به من انجام نداد. می‌‌‌‌‌‌‌‌دانم که پدرم هیچ‌گاه فکر نکرده است که کار نادرستی انجام داد. با آنکه کوچک بودم، انگیزه‌‌‌‌اش را درک می‌‌‌‌کردم. چندان غصه آن را نخوردم. برایم پول چندان مهم نبود ولی پدرم به سختی پول به دست می‌‌‌‌آورد. به همین دلیل حتی زمان‌‌‌‌هایی که از من می‌‌‌‌پرسید که آیا برای ناهار پول لازم دارم، جواب منفی می‌‌‌‌دادم.»

بعدها پدرش پول کافی برای خرید یک مزرعه ۲۱ هکتاری جمع کرده بود؛ مزرعه‌‌‌‌ای که به دلیل جاده‌‌‌‌های ناکافی آن زمان، ساعت‌‌‌‌ها با خانه‌‌‌‌شان فاصله داشت. مزرعه‌‌‌‌ای کوچک بود که چند خوک، یک گاو و تعدادی مرغ در آن نگهداری می‌‌‌‌کردند و نیاز به مراقبت‌‌‌‌های روزانه از آنها بود. به نظر، پدر و مادر به بیل ۹ ساله اعتماد زیادی داشتند که این مسوولیت را بر عهده او گذاشتند. او در تابستان ۱۹۵۱ به مدت یک ماه در آن مزرعه زندگی می‌‌‌‌کرد. خودش چنین توضیح داده است:

«من مسوول غذا دادن و مراقبت از حیوانات بودم. والدینم گفته بودند اگر به هر مشکلی برخوردم باید خود را به خانه همسایه می‌‌‌‌رساندم که یک کیلومتر پایین‌‌‌‌تر بود. در صورتی که شرایطی فوق‌‌‌‌العاده اضطراری پیش می‌‌‌‌آمد، اجازه استفاده از تلفن دیواری را داشتم. یکی از تلفن‌‌‌‌های قدیمی بود که باید شماره‌‌‌‌های آن را می‌‌‌‌چرخاندید. حتی یک‌بار هم از آن استفاده نکردم.»

بیل عاشق طبیعت بود و در جوانی آرزو داشت که روزی یک کماندوی جنگلی شود. با این حال، پس از مطالعه کتابی درباره زندگی دکتر آلبرت شوایتزر نظرش عوض شد: «شیفته زندگی کاری او در آفریقا شدم.» بیل کلمات شوایتزر را با گوش جان شنید: «من نمی‌‌‌‌دانم که سرنوشت شما چه خواهد بود ولی یک چیز را می‌‌‌‌دانم: تنها کسانی از شما واقعا شاد و فرخنده خواهند بود که راه خدمت به دیگران را بجویند و بیابند.»

زمانی که بیل این کتاب را تمام کرد، تصمیمی قطعی برای زندگی خود گرفته بود: «تصمیم گرفتم که یک پزشک میسیونری شوم (و در کشورهای دیگر به درمان بپردازم). من می‌‌‌‌خواستم که خدمتی به بشریت کنم. می‌‌‌‌دانستم که روزی چنین خواهم کرد.» چنین لحظات و درس‌‌‌‌های سرنوشت‌‌‌‌سازی به خوبی می‌توانند پیش‌بینی کنند که فردی مانند بیل در آینده یک کارآفرین خیرخواه خواهد شد. اما چنین قطعات شخصیتی سرنوشت‌‌‌‌سازی لزوما یک یا دو مورد نیستند.

 بیل پس از آنکه به خوبی در خرید و فروش ضایعات فلزی خودروهای فرسوده پیشرفت کرد، به جز پرداخت مخارج خود، اولین خودرویش را هم در ۱۵ سالگی خرید. همچنین پس از جمع‌‌‌‌آوری پول کافی برای تحصیل دو ساله در دانشگاه اورگان، مدتی در یک کارگاه چوب‌‌‌‌بری مشغول به کار شد؛ البته نه به عنوان نجار بلکه به عنوان یک نظافت‌‌‌‌چی و جارو به دست نمونه.

خود او گفته است که کارکنان نظافتی آنجا به شغل خود افتخار نمی‌‌‌‌کنند و مشخص بود که برخی نقاط کارگاه سال‌ها تمیز نشده است. می‌‌‌‌خواستم آنجا را مانند یک تالار برق بیندازم. این نگرش را از سخن معروف مارتین لوتر کینگ جونیور گرفته بود: «اگر قرار است کسی خیابان‌‌‌‌ها را جارو کند، باید همان‌طوری جارو کند که میکل‌آنژ نقاشی می‌‌‌‌کشد یا بتهوون موسیقی می‌‌‌‌سازد یا شکسپیر شعر می‌‌‌‌سراید. او باید چنان خیابان‌‌‌‌ها را جارو کند که تمام ساکنان آسمان و زمین درنگ کرده و بگویند: اینجا یک رفتگر بزرگ زیسته که کارش را عالی انجام داده است.»-

برگرفته از کتاب: قلب و روح