روایتی جالب از یک روستای قرنطینه در تبریز
"اهالی ده با باغبانی، کشت و کار و خرید و فروش و گدایی روزگار میگذراندند. توی ده به کسی برخورد نکردیم که لباسی تازه و بدون وصله به تن داشته باشد. بسیاری از مردان لخت و عور بودند. اکثر زنها هم تن خود را با ژنده پاره پوشانده بودند.
زنان نیمه برهنه را دیدیم که جلوی دخمهها نشسته بودند و به نوزادان خود شیر میدادند. این زنان که غالباً روی حصیر پاره و پوشال میخوابیدند با وجود فقر و استیصال حاضر نبودند که کودکان خود را به دست آمریکاییها بسپارند."
اینها، روایت یک پزشک و یک انقلابی در زمان محمد علی میرزا از روستای قرنطینهای به نام "پایان" در تبریز است که تمامی بیماران را از گوشه کنار شهر جمع کرده و به این روستا فرستادهاند. مطلب زیر، اقتباسی از کتاب "تبریز مه آلود" نوشته محمد سعید اردوبادی و ترجمه رحیم رئیسنیا است:
تمامی اهالی روستای "پایان" بیمار هستند و کسی به جز آمریکاییهای به ظاهر خیر، به این روستا سر نمیزند، از این رو انقلابیهای طرفدار انقلاب مشروطه تصمیم گرفتهاند، سلاحهایشان را در این روستا پنهان کنند و پای این انقلابی که هویت واقعی او را کسی نمیداند، به این روستا باز شده است.
این انقلابی مجهولالهویه که از طرفداران سرسخت مشروطه و دموکراتهای آزادیخواه قفقاز است، در راه روستای پایان با پیرمردی جهان دیده و تجربه آموخته به نام درویش احمد برخورد میکند که مدعی است سالم بوده و در نتیجه مراعات نظافت توانسته است از ابتلا به بیماری مسری و بیماریهای دیگر در امان بماند.
او از گذشته پایان صحبت میکند:
" این ده یکی از دهات خوش آب و هوا و پر باغ و بوستان محال تبریز بود. حتی خود من که زاده ده دیگری هستم به سبب آبادی این ده به اینجا کوچ کردم. ساکنان اینجا نیز همه سالم بودند و مخصوصاً زیبایی زنان این ده زبانزد خاص و عام بود و به همین سبب هم پایان را به ده زیبا رویان لقب داده بودند. تا ۱۵ سال قبل اوضاع به قراری بود که عرض کردم.
من خیلی شهرها را دیدهام در مصر، هندوستان، عثمانی و حتی در روسیه هم بودهام. از خیلی وقت پیش هم طبابت میکنم، اما اعتراف باید بکنم که طبابت من به بیماران این ده افاقه نمیکند. این کار از من ساخته نیست، کار دولت است."
درویش احمد که پزشک روستای پایان است در خصوص چگونگی سرایت مرض به این آبادی میگوید: "خیلی سهل و ساده مرض از شهر به اینجا سرایت کرد. ۱۵ سال قبل مرد سوداگری از شهر به این ده آمد. او، که سن و سالی هم ازش گذشته بود از سلطان، دختر زیبای استاد قنبر علی خوشش آمد و از او خواستگاری کرد. آهنگر که آدم دست بدهانی بود، دختر را در مقابل مبلغ ناچیزی به سوداگر داد.
او هم دختر را با خود به تبریز برد و دو سال بعد او را طلاق داد. دختر به ده برگشت در حالی که لبها و سینههایش زخم و زیل بود. او را به من نشان دادند و من گفتم که مرضش، مرض مقاربتی است. نتوانستند دختر را ببرند به شهر و معالجهاش بکنند. شما میدانید که برای معالجه او به امکانات دیگری نیاز بود که من فاقد آنها بودم. بیماری به خواهر کوچک و نیز برادر جوان سلطان هم سرایت کرد.
دختر را به یکی از همسایهها شوهر دادند، من خیلی اصرار و التماس کردم که این کار را نکنند، اما تو گوششان نرفت که نرفت. بیماری به تدریج به همسایهها هم سرایت کرد.
سلطان یک سال بعد دیوانه شد، اما با وجود دیوانگی چند سال زنده ماند و آخر سر خودش را به آب انداخت و غرق شد. حالا هم اسم این بیماری را در ده زخم سلطان گذاشتهاند، ده ما به ده بیماران معروف شده است به همین سبب هم حکومت تبریز تمام مریضهای بد حال پراکنده در کوچهها را جمعآوری کرده به این ده تبعید میکند.
تمامی زاغهها را بیماران کندهاند؛ در حالی که بناها مال ساکنان اصلی ده است. بدبختی بزرگ ما در این است که نمیتوانیم به دهات دیگر کوچک کنیم. آدمهای سالممان هم در معرض خطر ابتلا به بیماری هستند. ساکنان این ده را به آبادیهای دیگر راه نمیدهند. نام ما به بدی و شومی در رفته است"
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.