تصاویر دیده نشده و خاطرات خواندنی از دوران تبعید رهبر انقلاب به ایرانشهر
پای صحبت «احمد بامِری» و «عبدالغنی دامِنی»، از اهالی باصفای سیستان و بلوچستان نشستهایم تا برایمان درباره مشاهداتشان از فعالیتهای وحدتآفرین مهمان عزیز آن روزهایشان بگویند.
دیدار در «بَزمان» به یاد قهرمانان مبارزه با استبداد
«احمد بامِری» ۵۵ ساله غبار میگیرد از خاطرات نوجوانیاش و ما را میبرد به روزهایی که یک تازهوارد، حال و هوای شهرشان را عوض کرد: «آقا که به ایرانشهر تبعید شدند، من یک نوجوان ۱۴ ساله بودم. ما در شهر «بَزمان» در جنوب غربی استان سیستان و بلوچستان زندگی میکردیم. این شهر که در حدود صد کیلومتری ایرانشهر قرار دارد، اولین مکانی بود که آقا بعد از استقرار در ایرانشهر، برای گسترش ارتباطاتشان با مردم در آن حضور پیدا کردند. آن روز را خوب یادم است. ساعت حدود ۹:۳۰، ۱۰ صبح بود که آقا بهاتفاق تعدادی از آقایان ازجمله آقای «معین الغربا» که روحانی منطقه بود و در زاهدان سکونت داشت، به بزمان آمدند و در قدم اول به منزل پدر من، «رودین خان بامری» سر زدند که همیشه محل مراجعه روحانیونی بود که در ایام محرم و ماه رمضان برای تبلیغ به منطقه میآمدند.
من در را باز کردم. از جمع افرادی که پشت در بودند، فقط آقای معین الغربا را میشناختم چون رفتوآمدش به آن منطقه زیاد بود. سراغ پدرم را که گرفتند، داخل رفتم و به زبان خودمان به پدرم گفتم: بابا! تعدادی از «شیخ»ها آمدهاند. پدرم گفت: بگو بفرمایند داخل. درِ این خانه همیشه به روی آقایان روحانی باز است. برگشتم و پیغام پدرم را رساندم اما این بار خود آقا گفتند: بچه جان! بگو پدرت بیاید. ما از آن روحانیون نیستیم! آقا چون به آن منطقه تبعید شدهبودند، انگار میخواستند اول ببینند پدرم تمایل دارد با ایشان تعامل داشتهباشد و در آن شرایط حساس کشور در اواخر سال ۵۶ آیا ترس و واهمهای از این کار ندارد؟ خلاصه به پدرم گفتم: داخل نمیآیند. پدرم دم در آمد و تا آقا را دید، گفت: سید جان! قربان جدت شوم. شما عمامه پیغمبر بر سرتان است. چرا داخل نمیآیید؟ آقا گفتند: شما نمیترسید که تعدادی از روحانیونی که فعالیت سیاسی دارند، به خانهتان بیایند؟ پدرم در جواب گفت: من حاضرم خونم در راه امام حسین(ع) ریختهشود. آقا دست روی شانه پدرم گذاشتند و خطاب به همراهانشان که اگر درست یادم باشد، آقای «راشد یزدی» هم در میانشان بود، گفتند: آقایان! جای ما در همین خانه است.»
رودین خان! هنوز شهید نشدی که یک خیابان به یادت نامگذاری کنیم؟!
مِهر آن سید ناشناس همینقدر ساده در دل رودین خان و اهل خانه و ایل و اقوامش افتاد و هرچه گذشت، بیشتر و ماندگارتر شد. احمد آقا دوباره برمیگردد به آن روز فراموشنشدنی و میگوید: «یادم است آن روز آقا نماز را در مسجد همان محدوده خواندند و ناهار هم در منزل ما ماندند. ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود که عزم رفتن کردند. پدرم گفت: نمیگذارم بروید. این رسم ما نیست. مهمان باید یکی دو روزی بماند و ما ببریمش برای سیر و سیاحت در این محدوده و از او پذیرایی کنیم. آقا گفتند: باید به ایرانشهر برگردیم چون سر ساعت ۵ باید در شهربانی باشم و اعلام حضور کنم. پدرم پرسید: چرا؟ جریان چیست؟ تازه آن موقع بود که ما متوجه شدیم آقا به ایرانشهر تبعید شدهاند.
عکسالعمل پدرم جالب بود. تا موضوع را متوجه شد، به آقا گفت: پس حالا که اینطور است، سید بگویید چه کسی شما را اذیت میکند؟ رییس شهربانی؟ مسئول ساواک یا رییس ژاندارمری؟ هرکدام باشد، حاضرم با اسلحهام بزنمش! آقا گفتند: نه آقای رودینخان. همه اینها یک روز میآیند سمت ما. آقا که جدیت پدرم را در دفاع از یک روحانی مخالف حکومت دیدند، گفتند: با این حرفها و کارها، میکشند شما را... پدرم با لبخند گفت: اگر یک روز شما پیروز شدید و من کشته شدهبودم، یک خیابان را به اسمم نامگذاری کنید. بعد از پیروزی انقلاب، هر وقت به تهران و ملاقات آقا میآمدیم، آقا تا پدرم را میدیدند، با خنده و به مزاح میگفتند: رودینخان! هنوز شهید نشدهای که یک خیابان به یادت نامگذاری کنیم؟...»
«رودین خان بامری»، نفر اول از سمت راست- احمد بامری در دوران نوجوانی، نفر اول از سمت چپ(گوشه تصویر)
خلاصه پدرم رضایت داد مهمانان بروند. آقا و همراهان به ایرانشهر برگشتند اما دوری ما زیاد طول نکشید چون همان فردایش، من و پدر و برادر کوچکترم راهی ایرانشهر شدیم. یک فردی به نام «میر کازِهی» که استوار شهربانی بود، بهعنوان نگهبان دم در خانه آقا تعیین شدهبود. تا خواستیم برویم به سمت خانه آقا، جلوی راه پدرم را سد کرد و گفت: کجا؟ پدرم گفت: میرویم دیدار سید. گفت: نمیگذارم. جر و بحثشان بالا گرفت و همینکه با هم درگیر شدند، آقا در خانه را باز کردند و تا ما را دیدند، به استوار میرکازهی گفتند: بگذارید بیایند داخل. او در جواب گفت: آقا من نگهبان و حافظ جان شما هستم. آقا گفتند: شما اگر ما را نکشید، اینها نمیکشند. اینطور بود که توانستیم وارد خانه آقا شویم. آن روز مهمان خانه آقا بودیم و این شروع ارتباطات ما و اهالی بزمان با آقا بود. دیگر یکی از برنامههای آقا، حضور در بزمان شد. میآمدند و پدرم و برادر بزرگترم ایشان را به نقاط مختلف شهر میبردند تا با مردم آشنا شوند. برادر بزرگترم، عبدالمجید که آن موقع سال چهارم دبیرستان بود، یکی از جوانان انقلابی بزمان بود که به خاطر فعالیتهایش، فراری شده و تحت تعقیب بود. او هم تا از حضور آقا در ایرانشهر باخبر شد، به جمع یاران ایشان ملحق شد و دیگر مدام در کنارشان بود.»
گمشدهام را کنار باجه تلفن چهارراه «نور» پیدا کردم!
«عبدالغنی دامِنی»، برادر اهل سنت از اولین تحصیلکردههای ایرانشهر و جنوب استان سیستان و بلوچستان محسوب میشود، که میگوید: «۲۲، ۲۳ ساله بودم که با آیتالله خامنهای ملاقات کردم. آن روزها تازه از دانشسرای عالی (تربیت معلم) زاهدان در رشته ادبیات فارسی فارغالتحصیل شدهبودم. من با انجمن اسلامی آیتالله «کفعمی» زاهدان که علما در آن رفتوآمد داشتند و اعلامیههای امام(ره) به آنجا میرسید، ارتباط داشتم و در آن مرکز فعالیت ادبی و سیاسی میکردم. از طریق همین انجمن هم مطلع شدم آقا و چند نفر دیگر به ایرانشهر تبعید شدهاند. از همان موقع مشتاق بودم به ایرانشهر بروم و با ایشان دیدار کنم. اما جا و مکان دقیقشان را نمیدانستم و با توجه به جو سیاسی خاص آن روزها، احتیاط میکردم و نمیتوانستم در این زمینه بهصورت علنی پرسوجو کنم. اما یک روز که به ایرانشهر رفتهبودم تا از آنجا به زادگاهم، «محمدآباد»(«محمدان» فعلی) بروم، موقع گذر از چهارراه «نور» چند نفر روحانی که نزدیک باجه تلفن نشسته و منتظر بودند نوبتشان برسد، توجهم را جلب کردند. حدس زدم این آقایان، همان افرادی هستند که دنبالشان میگشتم. به بهانه تلفن کردن به آنها نزدیک شدم و سر صحبت را با حضرت آقا باز کردم. این اولین دیدار ما بود که خیلی اتفاقی پیش آمد.»
استاد دامِنی که تدریس در دانشگاهها و دبیرستانهای ایرانشهر را در کارنامه دارد، در ادامه میگوید: «در همان مکالمه کوتاه به آقا گفتم: دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم. آقا هم از درس و مطالعاتم پرسیدند و وقتی شنیدند فارغالتحصیل دانشگاه هستم، خوشحال شدند. بعد سئوال کردند: چه کتابهایی میخوانی؟ وقتی گفتم کتابهای دکتر علی شریعتی را میخوانم، بیشتر خوشحال شدند و گفتند: مادر من، «تفسیر نوین» محمدتقی شریعتی، پدر دکتر شریعتی را خیلی دوست دارند، تفسیر خوبی است. در ادامه از پدرم پرسیدند. گفتم: پدرم، روحانی و درواقع، «مولوی» هستند و در محمدآباد سکونت و فعالیت دارند. آقا گفتند: اگر ما به محمدآباد بیاییم، مشکلی پیش نمیآید؟ گفتم: نه. شما مهمان هستید و قدمتان روی چشم.»
مولوی «عبدالغفور دامنی»، تصویر داخل کادر
مباحثه با مولوی «محمدآباد» با چاشنی خاطرات هندوستان!
«یک روز که آقا به سد «بمپور» رفتهبودند، تصمیم میگیرند سری هم به محمدآباد که در یکی دو کیلومتری سد است، بزنند. آنجا در محمدآباد براساس اطلاعاتی که از من گرفتهبودند، سراغ خانه پدرم، مولوی «عبدالغفور دامنی» را میگیرند. با توجه به جو اختناقی که آن روزها وجود داشت، مردم ابتدا میترسند که یک روحانی شیعه با مولوی آنها چه کار دارد؟! خلاصه برادر کوچکترم را خبر میکنند و میگویند: این آقایان با پدرت کار دارند. برادرم آقا و همراهانشان را به خانهمان میبرد. پدرم از ایشان استقبال و پذیرایی میکنند و با آقا درباره مسائل جهان اسلام مخصوصاً هندوستان صحبت میکنند. انتخاب هندوستان به این دلیل بود که پدرم در هندوستان تحصیل کردهبود و از این کشور شناخت داشت. آقا هم در این زمینه کتاب نوشتهبودند. اینطور بود که درباره مبارزه علمای هندوستان علیه استعمار انگلیس به بحث و تبادلنظر پرداختند.»
منتظرم استاد دامنی از مواجههاش با آقا در خانه پدری بگوید اما داستان در مسیر دیگری پیش میرود: «از قضا آن روز من برای کاری به زاهدان رفتهبودم و در خانه نبودم. آقا از من سراغ میگیرند و متوجه میشوند در منزل نیستم. وقتی برگشتم و پدرم ماجرا را برایم تعریف کرد، تصمیم گرفتم خودم به دیدار آقا بروم. به ایرانشهر رفتم و منزل آقا را پیدا کردم. خود آقا در را برایم باز کردند و به داخل خانه دعوتم کردند. آن روز آقا با چای و شیرینی از من پذیرایی کردند و وقتی سر صحبت باز شد، ایشان از کتابهایی که علیه اهل سنت و شیعه نوشتهمیشد، اظهار نگرانی کردند و گفتند رژیم هم به این اختلافات دامن میزند. من گفتم: دشمن اصلی ما، استکبار جهانی و صهیونیسم بینالملل است و آنها هم شیعه و سنی سرشان نمیشود و برایشان فرقی نمیکند. حضرت آقا از این صحبت من خیلی استقبال کردند و خوشحال شدند و گفتند: اینجا بمان تا با هم علیه رژیم مبارزه کنیم.»
دیدار عبدالغنی دامنی با رهبر انقلاب در سفر سال۸۱ به ایرانشهر
داستان دیدارهای استاد عبدالغنی دامنی با آیتالله خامنهای به همینجا ختم نمیشود. ۲۵ سال بعد از ملاقات اول، یکبار دیگر فرصت دیدار نزدیک نصیب استاد میشود: «سال ۸۱ که آقا بهعنوان رهبر انقلاب به ایرانشهر سفر کردهبودند، توانستم خدمت ایشان برسم و کتابی که نوشتهبودم (کتاب «سیمای تاریخی بلوچستان») را تقدیمشان کنم. آقا تا مرا دیدند و گفتم: عبدالغنی هستم، فوری شناختند و گفتند: سفید کردهای! و خطاب به اطرافیانشان گفتند: ایشان، آقای دامنی، یکی از روشنفکران مسلمان بلوچ بودند که در ایام تبعید با هم دوست شدیم. بعد به دیدار پدرشان در محمدآباد رفتیم و با هم نان و ماست خوردیم و... خلاصه یادی از آن روزها کردند. من خیلی خوشحال شدم و مردم هم خیلی تعجب کردند که آقا چطور مرا میشناسند. من تا آن موقع، هیچکجا موضوع آن ملاقات و آشناییمان با آقا را مطرح نکردهبودم. در آن دیدار، آقا پرسیدند: چه میکنی؟ گفتم: دبیر هستم و تدریس میکنم. یک کتاب هم نوشتهام که تقدیمتان کردهام. آقا هم خوشحال شدند.»
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.