ابراهیم افشار:پسرهاتان را دست فردوسی پور بسپارید
الان خاطرجمعام که نشسته یک گوشه و دارد با عشق ازلی-ابدیاش فوتبال، ورجه وورجه میکند. فوتبالی که معبد و کنیسه اوست. اگر من سادیسمِ نوشتن دارم، او نیز مازوخیسم فوتبال دارد. این همه مازوخیسم البته نوبرانه است و هر جایی و پیش هرکسی یافت مینشود جستهایم ما. شما هم لابد الان فکر میکنید که او بعد از آن تعلیقی که دچارش شده و آن همه گرفتاری در تعطیلی برنامه نود، اتومبیل کاروانش را راه انداخته و دارد از شمال میزند میرود جزایر قناری، از آنجا به کانبرا و از آنجا بهسمت ماسوله و دره دالاهو میپیچد که عقدههای این همه سال سفر نرفتن و فنای فوتبال شدن را جبران کند. اما اشتباه میزنید. کدام سفر؟ او هیچچیز را به اندازه ساکن بودن در اتاقی کوچک که البته تلویزیونی بزرگ داشته باشد و در صفحه آن، ۲۲ دیوانه دنبال توپ بدوند دوست ندارد. من اکنون دارم او را با قهقهههای دلنشیناش به یاد میآورم که رو به صفحه تلویزیونی یک شبکه بیخود، فحش میدهد. میدانم با تصوری که از او دارید میگویید برو بابا بهش نمیآید عمراً اهل فحش باشد. چنین موجود جینگیلیمستانی که اینهمه اتوکشیده و مؤدب و اهل کودک درون و کتابباز بهنظر برسد، فحاشی برایش عیب است اما بگذارید او نیز در خلوتش عین بقیه بیپناهان دنیا خودش را با فحشهایی لذیذ و بیمخاطب، تخلیه کند. من خودم میتوانم ۳۸ ساعت بیآنکه نفس بکشم و چایی لب بزنم به مخاطبی خیالی-مثل صفحه آبی تلویزیون- فحش بدهم اما او نه در این حد وحشی. مثلاً ممکن است همین الان تو دفتر شیخبهایی نشسته باشد و شبکه مزخرفی از شبکههای بیخودی داخلی را باز کرده باشد و خیلی سنگین و رنگین نگاهش کند و فحش بدهد. بروید این مازوخیسم محشرش را از نگاه کافکایی تفسیر کنید. میدانم همین الان سگرمهتان درهم است که این پسر، نه به تحصیلاتش میآید، نه به موهای فرفری کودکیاش، نه به دانشگاه شریفی بودنش، نه به زباندانیاش. اما من زنهارش نمیکنم از اینکه آدمی راه و روشهای تخلیه روانی را بلد باشد. وگرنه مخاش تاب برمیدارد و میشکند. وگرنه میشکند و ریزریز میشود.
من اگر دختر بودم قسم میخورم که هرگز زنش نمیشدم. یعنی با وجود ۱۳۵۳ سکه که سال تولدش باشد بله را به عاقد نمیگفتم. آدمی که هفتهای سه روز با بچههای تیم رسانهها و نود، برود فوتبال سالنی و بقیه عمرش را هم از تلویزیون، فوتبال زنده و مُرده ببیند و هر فوتبالی را هم که ندید، بدهد برایش ضبط کنند که از دست ندهد، به جان خودم زندادنی نیست! چنین بشری باید تا ابد عزباوغلی بماند و با زنی بهنام «الهه فوتبال» ازدواج کند که او را بهخاطر اینهمه وفاداری نسبت به چمنها، ببخشد و به حال خود رها کند. مطمئنم که از بین میلیاردها زن فقط این الهه فوتبال بود که میتوانست یک عمر به پایش پیر شود و آخ نگوید. تنها و تنها، الهه اکبیری و افیونی فوتبال که آدمی را تا جان در بدن دارد تنها نمیگذارد.
حالا در این روزگاری که او تریبون اختصاصی و جهانشمولش را از دست داده و خیلیها او را از دفتر سینهشان خط زدهاند میخواهم با سربلندی تمام بگویم که این جداافتادگی، از قضا به صیقل یافتن قلبش و بزرگیاش منجر خواهد شد. آدم در چنین روزهایی ست که زوایای نامرئی جامعهاش را بهتر میشناسد و با معادلات پیچیده آن آشناتر میشود. برای همین هم هست که من گاهی هوس میکنم برایش سلامی تایپ کنم و بگویم که یادتم. و بگویم که زنهار مدار. و بگویم که خلاصی از دست این خیل بادمجان دورقابچینان فوتبال، در حکم مرحلهای از خودسازی عارفانه ست. و بگویم که سرازیریهای زندگی به منزله سربالاییهای بعدیاش هستند. آدم باید گاهی پیروزی را در شکست یر به یر کند. آدم باید گاهی از جایگاه شکستخوردگان به اجتماع الکیپیروزها بنگرد و دم برنیاورد. آدم باید عیار روزهایی را بسنجد که میتواند به عمله ظلم، نه بگوید. آدم باید گاهی از کندوی عسل دست بکشد و در خلوت خود رو به شبکههای بیمصرفی هاختوم واختوم کند. آدم باید گاهی کارما و تاوان پس بدهد. تاوانی که ممکن است در همین حد باشد که به جغلهبچه دستپرورده خودش که میخواهد جایگاه او را کور کند بنگرد و تمرین سکوت کند. سکوت را بعد از قهقهههایت دوست دارم.
اگر بتوان علی اصغر ضرابی را بنیانگذار «نقد شفاهی» در حوزه فرهنگ دهه پنجاه معرفی کرد بیشک عادل نیز نَسب به او میبرد. اولین بار که پسر موفرفری رفسنجانی در صدا و سیما آفتابی شد کسی نمیدانست که او عاشق جانگداز لیورپول است و در کودکی بارها و بارها ارنج لیورپول را با مدادرنگیهایش چیده و تیم قرمز را از قصد در لیگ برتر برنده کرده است. گاهی دلم میخواست روزهای دشوار عطا بهمنش در تبعید خانگی توسط قطبزاده را به یاد عادل بیاورم که چگونه از حوالی ساختمانهای ارگ و جام جم دیپورت شد و رفت پشت دخل یک قنادی نشست که پول نان و پنیر و ماست خانواده پرتعدادش را دربیاورد. گاهی میروم بهدنبال دستخطهای خرچنگ قورباغهای عادل که در یک مصاحبه بلندِ مکتوب -مدل بازجویی- در نشریه سروش از زیرزبانش حرف کشیدم. گاهی دلم میخواهد به الهه فوتبال بگویم اگر تو چنین پسری داری که حتی در روزهای نفستنگی هم ازت سیر نمیشود خوش به حالت باشد. گاهی دوست داشتم به مادرم بگویم به مادر عادل تبریک بگوید. تبریک از این نظر که پسری دارد که مفتشها نمیتوانند از دو دهه قلهنشینیاش- بویژه در این جامعه تبآلود و مغشوش فوتبال ما که هیچکس را در آن ساحل آرامشی نیست و همه در لجنمالی همدیگر کورس گذاشتهاند- هیچ سوءسابقهای پیدا کنند. بگذارید او مازوخیسم فوتبال داشته باشد. آدم اگر بتواند خودش را چنین واکسینه کند که هیچ تَرکشی از مالکینِ زر و زور و تزویر، به جسم و جانش اصابت نکند خیلی دُردانه است. هیچ وقت آن صورت مستأصل آقای بهمنش در پشتدَخل آن قنادی از یاد تاریخ نخواهد رفت که به حکم قطبزادهای از صحنه رسانه فید شد و شکستهدلیهایش- حتی بعد از سالها که به جام جم برگشت و قطبزاده معدوم شد- دیگر التیام نیافت. عطا اگر «پاواروتی» این مملکت بود عادل نیز برای خودش «باغچهبان» فوتبال است. اگر تمامیتخواهی مدیران جاهل این زمانه چنان است که به دنده چپ افتادنی، میتوانند پارواروتیها و باغچهبانها را بسوزانند و پیر کنند بگذارید ما نیز به الهه فوتبال پناه ببریم و در دریای مازوخیسممان لنگر بیندازیم.
۵
شماها سجاد را نمیشناسید. اهل سنقر است. یک روز در ولایتشان هنگام بازی فوتبال، مرگ را به چشم دید. توپشان رفت گیر کرد به سقف سالن و سجاد رفت توپ را بیاورد که از آن بالابالاها افتاد و زمینگیر شد. جای مادرش نبودم ببینم که وقتی دید جفت پاهای سجادش خرد شده چقدر به در و دیوار زد. جای مادرش نبودم ببینم وقتی دکترها گفتند که سجاد دیگر نمیتواند روی پاهایش بایستد چه ضجهای داشت. جای مادرش نبودم ببینم وقتی سجاد روی ویلچر نشست چگونه صدایش کرد: «دایکه دایکه». خوب است که آدم جای مادر هیچکس نیست. نمیدانم مادر سجاد وقتی ویدیو پسرش را هنگام پخش از برنامه نود دید چه شکلی طالب آبقند شد. اما این خود نیز حکمتی داشت؛ قلب آن مادر، تنها و تنها در روزی تسکین پیدا کرد که عادل رفت گشت و سجاد را پیدا کرد و بردش دکتر و درمان. میدانید الان سجاد کجاست؟ با تیم رسانه و در کنار عادل فوتبال بازی میکند و هزینه زندگیاش را سه چهارسال است که از برنامه فوتبال ۱۲۰ عادل درمیآورد. داستان وقتی شیرین میشود که در فوتبال سالنی تیم رسانه، وقتی بچهها با سجاد کورس میگذارند دل توی دل عادل نیست. داد میزند که «اینقدر اینو نزنید پاهاش تازه خوب شده». و حالا «دایکه»ی سجاد دلش قرص است که دُردانه از دست رفتهاش پیش آدمی مثل عادل نفس میکشد و وقتی که میشنود امیرحسین صادقی برایش موتور خریده است دست به سمت غروب آسمان بلند میکند و ترانهای از حسن زیرک زمزمه میکند. همیشه از خود میپرسم چرا عادل هیچوقت نمیگذارد داستان سجاد در مطبوعات نوشته شود؟ جواب این سؤال را من میدانم. «الهه فوتبال» نمیگذارد پسرانش مزّور بار بیایند. همیشه اینجور وقت هاست که به خود میگویم «هیچوقت به عادل زن ندهید اما پسرهاتان را دست او بسپارید». و پشتبندش شروع میکنم به سمت شبکهای بیمصرف فحش میدهم. آیا کافکا هرگز فحشی به زبان فرانسوی به سمت رسانهای شفاهی داده است؟ نداده است؟ آقای کافکا ازت ناامید شدم!
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر