عکاس مناطق جنگی: گفتند عکسها فتوشاپ است کارت جانبازیات کو؟
جسد شهیدی را آورده بودند، «حزباوی» سرباز فداییان اسلام بود که در یکی از پادگانهای اطراف لرستان شهید شده و دستور آمده بود تا شبانه در شهرش خرمشهر خاکش کنند، بیسروصدا. جاسم وحشت کرده بود، دوربین یاشیکای مت ۱۲۴ جی را انداخت دور گردنش سوار موتور شد و راند به سمت قبرستانی که بعدها به گلزار شهدا معروف شد. جاسم تا آن شب نه سیاهی قبرستان را دیده و نه تا آن اندازه به جنازهای نزدیک شده بود. وقتی به غسالخانه رسیدند، غسال، جسد را شسته و بسته بود، اسکناس دو تومانی که در جیبش مچاله شد، کمی از بالای کفن را کنار زد، چشمان جاسم روی کاسه خونین چشمها گره خورد، آشکارا بر خود لرزید، عباسی دو پایش را بلند کرد تا قدش به جنازه روی سکو برسد، یک چشم را خیره کرد داخل ویزور دوربین، فلش را زد و عکسی برداشت، از تکانهای تن، اولین فِریم تار شد، دومین عکس را که گرفت، عباسی پاهایش را رها کرد و دو تایی پا به فرار گذاشتند. چند ثانیه بعد غسال آنها را دید که از بالای دیوار قبرستان پریدند و در تاریکی گم شدند. «جاسم غضبانپور» میگوید اگر نیروهای امنیتی ما را میدیدند، قطعا دستگیرمان میکردند.
زهرا جعفرزاده به خاطرات «جاسم غضبانپور» از سالهای عکاسیاش در مناطق جنگی، راهاندازی اردوگاه جنگزدهها و وضع خرمشهر پرداخت و پس از مقدمه بالا نوشت:
تصاویر جنازه «حزباوی» در غسالخانه، فردا بین مردم دستبهدست میشد، همه برای تشییع جنازه آمده بودند. این نخستین باری بود که غضبانپور از جنازهای عکس میگرفت و حالا ۳۹سال بعد از شهریور ۵۹ در گفتوگو با «شهروند» جزییات عکاسیاش را در دوره جنگ روایت میکند. او را به عکاسیاش در روزهای قبل از جنگ، راهاندازی اردوگاههای هلالاحمر برای جنگزدهها، بمباران، سیل شهدا، آزادسازی اسرا، زلزله رودبار و بم و … میشناسند.
جاسم غضبانپور، عکاسی را از سوم ابتدایی شروع کرد و به کلاس پنجم که رسید، دیگر با فروش عکسهایش زندگی میکرد. میگوید تخصصش مستند اجتماعی بود و میخواسته اوضاع و احوال زندگی مردم زادگاهش را به تصویر بکشد. ۱۰ ساله بود که با اصرارهایش خانواده یک دوربین ۱۰ تومانی با دو حلقه فیلم برایش خریدند تا آلبومی را که موقع بیماری کادو گرفته بود پُر کند. پنجم ابتدایی بود که دوربین پولارویدی خرید، سوار دوچرخهاش میشد و به روستاهای اطراف میرفت، تا از آدمها عکس بگیرد، حالا میگوید که دنبال همان آدمهاست. پروژه جدیدی دارد، میخواهد آدمهای ۳۰، ۴۰سال پیش را پیدا کند و دوباره از آنها عکس بگیرد. او میگوید عکاسی کار اصلیاش از کلاس پنجم ابتدایی تا الان است. اگر هم در این سالها کار دیگری کرده، برای این بوده که با درآمدش لوازم عکاسی بخرد.
بعد از عکسهایی که از جنازه شهید حزباوی گرفت و همه جا هم منتشر شد، دیگر هر شهیدی که میآوردند و عکسش را میخواستند، سراغ جاسم را میگرفتند، شده بود عکاس شهدا. عکسهای جاسم غضبانپور روی دیوارهای نمایشگاههای زیادی در سالهای ۵۷ تا ۵۹ در دانشگاه تهران، دانشگاه جندیشاپور اهواز، دانشگاه تبریز و … نشسته. او سال ۶۶ در رشته عکاسی از دانشگاه هنر دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد.
عکاسی حرفهای را از کلاسهای (خانه جوانان) هلالاحمر خرمشهر آموخت، آن زمان که هلالاحمر، شیر و خورشید بود و تازه زمزمههای انقلاب به گوش میرسید. آن سالها هلالاحمر دورههای آموزشی برگزار میکرد، امدادگری، عکاسی، فیلمبرداری، خطاطی و … خیلیها که این دورهها را تمام کردند، بعدها به کارشان شناخته شدند، مثل سیاوش زرینآبادی که یکی از سرشناسترین انیماتورهاست، یا قاسم نظری و هادی تارش که معلم عکاسی خانه جوانان بودند و حتی مجید قناد که حالا مجری شناختهشده تلویزیون است. همه این کلاسها قبل از جنگ برگزار شد، جنگ که شروع شد، همه معادلات بههم ریخت.
«جنگ، ۳۱ شهریور شروع نشد، مدتها قبل از آن، اهالی روستاهای مرزنشین جنگزده شدند.» نخستین گلوله خمپارهای که به خرمشهر زده شد، در دل محوطه پشتی ساختمان هلالاحمر خانه کرد. صدایش هنوز در گوش غضبانپو است. غضبانپور آن زمان عضو هلالاحمر بود و میگوید ۳۱شهریور ۵۹، تاریخ تقویمی جنگ بود، نه تاریخ واقعی: «ما قبل از شهریور۵۹ شهید دادیم.» رد لاستیکهای آمبولانسهای هلالاحمر روی جادههای راه و بیراه روستاهای مرزی حک شده بود، از بس که میرفتند و میآمدند و آدم جابهجا میکردند، روستاییان هراسیده، خانه و زندگی را کول کرده و پناه آورده بودند به خرمشهر و شهرهای اطراف، وضع عجیبی بود: «امدادگران هلالاحمر، دوشادوش رزمندهها، کار میکردند، برای جنگزدهها اردوگاه میساختند.» غضبانپور یکی از همانها بود و با حکم رضا ارغایی، مدیر وقت هلالاحمر خرمشهر، مسئول تدارکات اردوگاه شادگان شد؛ اردوگاهی که کتاب خاطرههاست: «از همان شب اول درگیری، نیروهای بعثی کمر به قتلعام مردم خرمشهر بسته بودند و آن موقع بود که آمبولانسها دیگر آدم جابهجا نمیکردند، هر چه بود زخمی و جانداده بود که به بیمارستانها منتقل میشدند.»
اردوگاه شادگان هلالاحمر نخستین اردوگاهی بود که بعد از جنگ ساخته شد؛ اردوگاهی چادری در زمینی که پر بود از مار و عقرب و موشهای صحرایی و رتیل. غضبانپور زنان و مردان وامانده بسیاری را میدید که با پای پیاده، راه بیابان را میگرفتند، تا به اردوگاهها برسند، شرایط کودکان خردسال و نوزادان رقتانگیز بود: «گاهی شبها در بیابان، موشهای صحرایی بزرگ گوش و دماغ بچههایشان را میخوردند و تلف میشدند و مادر بیخبر در گوشهای از فرط خستگی بیهوش شده بود.» آن زمان همه میجنگیدند، زنان و مردان، هلالاحمریها، سازمان آبیها، بسیج، آتشنشانی و… «همه ارگانها شهید دادند، زنان رزمنده شدند، شهید شدند، درست مثل مردان. همه کنار هم بودند.»
ماموریت بعدی، راهاندازی اردوگاه فسا در استان فارس بود. آنجا هم قرار بود خانه جنگزدهها شود؛ خانهای از جنس چادر صحرایی. اردوگاه فسا را که تحویل فرمانده دادند، سرنوشت غضبانپور را به جای دیگری گره زد: «پس از برپایی اردوگاه فسا به آبادان برگشتیم، حالا دیگر خرمشهر را دشمن بعثی اشغال کرده و آبادان در محاصره بود. در میان راه برگشت به آبادان مینیبوسمان محاصره شد. تمام آن منطقه جنگی بود و نیروهای عراقی ما را هدف قرار داده بودند. در دل دشمن بودیم و معجزهای شد که نجات پیدا کردیم. وقتی به پشت خاکریز بچههای آبادان رسیدیم، همه نیروها فکر کرده بودند ما دیوانهایم که با مینیبوس با خیال راحت به سمت دشمن میرفتیم. آنجا بود که گفتند هلالاحمر خرمشهر منحل شده، هر کس به هلالاحمر هر شهری که میخواهد برود. من بعد از هفت ماه کار از هلالاحمر بیرون آمدم و به پرشینهتل که مقر بچههای بسیج و سپاه خرمشهر بود، رفتم.» آن موقع، هفت ماه از جنگ گذشته بود و همه چیز به هم ریخته بود.
عکاسی از سه جوان شهید
غضبانپور آن سه جوان را یادش نمیرود؛ عیدیپور، حیدری و کاظمی؛ یکی تازهداماد بود و دیگری مرخصی گرفته بود تا برود داماد شود؛ سومی هم برادر عروس بود. آن روز غروب، با هم گپ میزدند، خوشحال در محوطه پرشینهتل میرفتند و میآمدند. یک ساعت بعدش اما گفتند سه جوان شهید شدهاند. وقتی غضبانپور برای عکاسی رفت، همان سه جوان آغشته به خون را دید. این تصویر را قاب گرفت و آویزان کرد روی دیوار مغزش، کنار قابهای دیگر.
او میگوید عکاسی در آن زمان، درست مثل رزمندگی بود. رزمندهها اسلحه دستشان بود و من، دوربین: «من ثبتکننده تاریخم. اگر عکس نمیگرفتم، خودم را نمیبخشیدم، کارم همین بود، میدانستم دارم چه میکنم. میدانستم بعدها همین عکسها سند میشود، تاریخ میشود. حتی آن زمان که عکاسی مستند اجتماعی میکردم هم میدانستم باید حال و احوال مردم را ثبت کرد تا برای تاریخ بماند.» هنوز صدای شهید بهروز مرادی در گوشش است وقتی برای تفحص صدایش میکرد. آنها خانه به خانه میرفتند برای پیدا کردن جنازهها. تفحص را بعد از عملیات بیتالمقدس شروع کردند و دنبال شهدای ۴۵ روز مقاومت خرمشهر میگشتند. میخواستند جنازه شهدا را تحویل خانوادههایشان بدهند.
حال جاسم غضبانپور خوب نیست. سالها حضورش در مناطق عملیات، فرسودهاش کرده، ریههایش را بیمار کرده و حالا هر دو سه جملهای که میگوید، باید مکثی کند، نفسی دیگر بگیرد و بعد ادامه دهد. دنبال سوابق جانبازیاش است، اما نهادهایی که مدتها با آنها همکاری داشته، راضی به تأیید مدارکش نمیشوند: «دریغ از تکهکاغذی که به من بدهند تا سوابقم درست شود.»
غضبانپور میگوید در دوره جنگ، کسی دنبال سوابقش نبود، همه فقط میخواستند بجنگند: «مثل ما زیاد بود، خیلیها بودند که شیمیایی شده بودند وقتی جان دادند، نمیخواستند بهعنوان شهید تشییعشان کنند، چون کارت جانبازی نداشتند، جانبازانی را میشناسم که نگذاشتند فرزندانشان از سهمیه جانبازی در کنکور استفاده کنند.»
جنگ که تمام شد، بیماری که خودش را نشان داد، اوضاع فرق کرد. هر بار مراجعه به پزشک، کلی هزینه دارد: «برای مشکل ریهای که داشتم به بیمارستان بقیهالله رفتم. آنجا تنها مرکزی است که بهطور تخصصی در زمینه بیماریهای ناشی از جنگ فعالیت میکند. وضعیتم وخیم بود. گفتم حالم خوب نیست، نفسم بالا نمیآید، استخوانهایم درد میکند، گفتند کارت جانبازیات کو؟ گفتم ندارم. گفتند پذیرش نمیکنیم، گفتم اینها عکسهای من است، ببینید، من اینجاها بودم با بچههای شهرم که بمبهای شیمیایی خنثی میکردند، گفتند که الان همه چیز را میشود با فتوشاپ درست کرد … من هم ول کردم، دیگر هم نرفتم.»
حالا که حالش وخیم شده و از پس هزینههای درمان برنمیآید، دوباره پیگیری را از سر گرفته: «بعد از ۴۰ سال، دنبال کارهای بیمه و سوابق جانبازیام هستم، اما به بنبست خوردهام. من تا همین الان هم در منطقه جنگیام. حتی وقتی که سال ۶۲، در رشته عکاسی دانشگاه هنر قبول شدم، باز هم منطقه را رها نکردم، ۲۰ روز جبهه بودم، ۱۰ روز دانشگاه.»
جاسم غضبانپور میگوید به خاطر سالهای فعالیتش در دوره جنگ، تقدیرنامه ویژهای از صلیب سرخ جهانی دارد. آلبومش پر است از تصاویر مجروحان حلبچه، آوارگان کُرد، تبادل اسرا، از امدادرسانیهای هلالاحمر، نه فقط در جنگ در زلزلهها هم: «از روی عکسهای من چند فیلم مستند ساخته شده است. عکسهای زیادی از من تبدیل به پوستر شد و روی دیوارها نشست.»
دیدگان خرمشهر مثل مردمش به محنت خو گرفته، وضع همان وضع بعد از جنگ است، این را میشود از میان ویزور دوربین غضبانپور دید. او همین هفته پیش، حال شهر درددیده را قاب گرفته و به حسرت نشسته: «برخی مناطق خرمشهر آب شیرین ندارد، چه رسد به امکانات رفاهی دیگر. خیلی از محلهها سالهاست که تلفنشان قطع شده، یکیاش خانه مادرم که دو سهسال است بدون تلفن مانده. مخابرات میگوید کابلها را میدزدند، ما هم دیگر وصل نمیکنیم. فقط هم اینها نیست، مشکلات بهداشتی زیاد است. شما همین الان بروید بازار ترهبار، درست همان جا که زنان بساط ماهی و بامیه و سبزی پهن کردهاند، ببینید چه وضعی دارد؛ وقتی آب رودخانه بالا میآید، فاضلاب سنگین انسانی بیرون میزند و وقتی جزر میشود، فضولات در سطح خیابانها میماند و خشک میشود و مردم در چنین فضایی، مواد غذاییشان را میخرند. دیگر خودتان تصور کنید حجم آلودگی را.»
او میگوید مادرش هر بار که به خانه میآید، عبایش را میشوید. میگوید نجس است، نمیتواند با آن نماز بخواند. فاضلاب انسانی همه جا هست. هیچکس به فکر فاضلاب نیست.
عکاس مناطق جنگی: گفتند عکسها فتوشاپ است کارت جانبازیات کو؟
شهر فلاکتزده
شهر از بالای ساختمان معروف ششطبقه خرمشهر فلاکتزده است، درست مانند تن زخمخورده خود ساختمان؛ بنایی که در دوره جنگ، مقر دیدهبانی نیروهای عراقی شد. بعدها که دوباره به دست صاحبان اصلیاش افتاد، نفرینشده باقی ماند و حالا زندگیها در اسفناکترین شرایط ممکن، در آن پهن شده است: «تا به حال چندینبار درباره این ساختمان گزارش نوشته شده، تصاویرش منتشر شده اما مسئولان قبول نمیکنند. خودم هفته پیش از این ساختمان عکاسی کردم و وضعش همان است که گفتم.»
خاطرات «جاسم غضبانپور» از جنگ تلخ است. چشمانش تصاویر زیادی از درد و رنج مردم، کشتار آدمها و پیکر شهدا را قاب گرفته و حالا با همان چشمان، ملول از سرگردانیهای بعد از جنگ، عکسهایش را ورق میزند و دوباره خاطرههاست که برایش زنده میشود.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر