علی ربیعی، سخنگوی دولت به مناسبت هفته دفاع مقدس در صفحه خود در اینستاگرام، نوشت: 

هفته دفاع مقدس، دو روایت از نوعی دیگر

روایت اول: #عاشقی لب مرز

معمولا در هفته #دفاع_مقدس یاد روزهایی که خاطرات آنها تا عمر داری بر زندگی‌ات سایه می‌افکنند و یاد دوستانی که همیشه در جان، قلب و ذهن جای دارند، در خاطرات مرور می‌شوند. با اینکه فقط سه دهه از آن ایام می‌گذرد، گویی به‌درازای تاریخ از آنها فاصله گرفته‌ایم و برخی حوادث آن دوران برای بعضی‌ها به افسانه می‌ماند. نوجوانانی که برای حضور در جبهه شناسنامه را تغییر می‌دادند، پیرزنانی که همه دارایی‌شان را به جبهه می‌فرستادند، کارگرانی که هفت سال حقوق آنها افزایش نیافت اما سال‌ها در جبهه‌ها حاضر می‌شدند.

نمی‌دانم چه شد که در این ایام از میان همه آدم‌هایی که آن روزها درکشان کرده بودم، یاد شهید علیرضا هاشمی، بچه یکی از روستاهای قائمشهر افتادم و یاد او بهانه نوشتن این یادداشت شد.

در منطقه ۱۱، من و علیرضا رشیدیان (رییس سازمان فعلی حج و زیارت) از سمت مریوان به سمت بانه، از مسیر شیلر به سمت حاج عبدل و هرمیدول حرکت کردیم. نزدیک ظهر بود گفتیم زودتر برویم که به غروب و کمین‌های ضدانقلاب نخوریم. علیرضا گفت از کجا مطمئنی به آن طرف می‌رسیم؟ بهتر است نماز واجبمان را بخوانیم که واجب بر ذمه ما نماند. آن‌روز با هم به بانه رسیدیم، شهید هاشمی یکی از بچه‌های اطلاعات سپاه بانه من را به کناری کشید و گفت: «کار خصوصی با تو دارم!» من به خیال اینکه او قصد ترخیص از منطقه را دارد، سر به سرش گذاشته و گفتم از ترخیص خبری نیست. گفت من قصد ماندن دارم، ماندن از نوعی دیگر، جلوی جمع نمی‌خواهم صحبت کنم. با او به محوطه باز رفتم، حس عجیبی در او می‌دیدم؛ سرشار از شرم بود و با سری رو به پایین، گفت: «برادر علی، من #عاشق شدم»؛ با خنده گفتم مبارک است، باید چکار کنم؟ گفت: «باید کمکم کنی»، گفتم کمک مالی می‌خواهی؟ گفت: نه. گفتم: پس چه؟ گفت: من عاشق دختر ماموستا... (نام ماموستا را فراموش کرده‌ام) شده‌ام که امام جماعت یکی از مساجد شهر است. چند بار او را دیده‌ام و دلم پیش اوست؛ اما هم پدر دختر و هم والدین خودم مخالف هستند و می‌ترسم حفاظت اطلاعات نیز مانع شود. من او را می‌خواهم؛ حساسیت‌های فرهنگی و مذهبی مانع بزرگی برایش ایجاد کرده بود، با او در سنندج قرار گذاشتم، با تماس‌ها و گفت‌وگوهای مکرر، حفاظت را متقاعد کردم؛ من و علیرضا رشیدیان با واسطه و مستقیم با خانواده هر دو طرف گفت‌وگو کردیم و بالاخره زمینه‌های وصال حاصل شد. 

درست حدود یک ماه بعد بود که از مسئول اطلاعات بانه شنیدم، بالاخره پدر و مادر هاشمی برای انجام مراسم عقد به بانه آمده‌اند؛ فامیل های محدود هاشمی و اقوام عروس در خانه کوچک دختر، گرد هم آمده بودند.

داماد، شناسنامه‌اش را در پایگاه سپاه جا گذاشته بود؛ او عجولانه سوار موتور شد تا شناسنامه را به مراسم عقد برساند، حتما در دلش غوغایی به پا بود، در فکر اینکه بالاخره پس از یک سال، محرم دل خود را در کنارش خواهد دید. نمی‌دانم به چه چیزهایی فکر می‌کرد؛ اما آغوش‌ِ شهادت در مسیرش کمین کرده بود، تروریست‌های کومله او را در میانه راه به رگبار بستند. مادر شهید به‌همراه عروسش به شمال برگشت. بعدها شنیدم که این نوعروس در یکی از روستاهای قائمشهر سکنی گزید و ادامه تحصیل داد. آنچه گفته شد داستان و روایتی بود از شهادت و عاشقی، از کنارهم‌بودن شیعه و سنی، از پاکی و حیا، از مقاومت در مقابل ناپاکی و ترور، تجاوز و ناجوانمردی؛ ائتلاف شوم همه قدرت‌های بزرگ علیه ملت ایران. نمی‌دانم چرا آن روزها با وجود آنکه نداری بود، ترور بود، سختی بود، زندگی پررنج و خانه‌به‌دوشی بود؛ اما چشم‌های‌مان از #امید به آینده می‌درخشید. ‌ای ‌کاش کاری کنیم که روزهای عاشقی‌مان ادامه داشته باشد.

روایت دوم: شهیدان بی چشم انتظار 

هفته دفاع مقدس، هفته #یادها و یادگارهاست. یاد روزهای خوب، آن وقتها که با همه سختی ها، نداشته ها و از دست دادن ها روزگاری خوب و پرامید بود، روح ها سرشار بودند و امیدها پرنوید.

امسال این یادها، برایم جهتی دیگر گرفت. بی اختیار یاد شهدای بی‌چشم انتظار افتادم. بچه های بهزیستی را می گویم. همان هایی که در لحظات آخر، خانواده ای نداشتند که برایشان پیامی بفرستند و یا وصیتی برای آنها داشته باشند. وقتی تعدادی از وصایایشان را خواندم احساس کردم برای همه مردم ایران وصیت کردند گویی همه #ایران را پدر و مادر خود می دانستند. شهدایی که هنوز هم گرد غربت مزارشان را کسی نمی شوید و اشکی به یادشان ریخته نمی شود.

* این نوشته برگرفته از چند یادداشت پیشین من است.

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.