وی گفت: پدرم در کوره های آجرپزی اطراف تهران کار می کرد و من در آن جا متولد شدم ولی پدر و مادرم از استان خراسان رضوی به تهران مهاجرت کرده بودند. خانواده ما ۱۴ نفر بود به همین خاطر من و دیگر خواهران و برادرانم همواره بعد از پایان تحصیل در دوره ابتدایی کار می کردیم تا هزینه های زندگی مان تامین شود.

۱۷ ساله بودم که «ساعد» به خواستگاری ام آمد. او ۲۰ سال از من بزرگ تر بود و از همسر قبلی اش دو فرزند داشت ولی من هیچ علاقه ای به او نداشتم با این وجود پدرم با دریافت مقداری پول به عنوان شیر بها مرا پای سفره عقد نشاند. اگر چه چند روز قبل از برگزاری مراسم عقدکنان پدر و مادرم را تهدید کردم دست به خودکشی می زنم اما آن ها توجهی نکردند و در نهایت من مجبور شدم زندگی مشترکم را با ساعد آغاز کنم.

بعد از این ماجرا پدر و مادرم کوله بار مهاجرت را بستند و دوباره به مشهد بازگشتند در این شرایط من در حالی به زندگی با ساعد در تهران ادامه می دادم که او اخلاق خوبی نداشت و مردی خسیس بود. از سوی دیگر نیز اختلاف سنی ما در همه جوانب زندگی خودنمایی می کرد و من و او دچار اختلافات زیادی شده بودیم به طوری که بعد از گذشت ۱۴ سال از زندگی مشترک از ساعد طلاق گرفتم و با کوله باری از یاس و ناامیدی نزد خانواده ام در مشهد بازگشتم چرا که ساعد حاضر نشد حضانت فرزندانم را به من بسپارد.

پدرم خودروی وانتی خریده بود و با آن هزینه های زندگی را تامین می کرد. هنوز چند ماه بیشتر از ماجرای طلاقم نگذشته بود که روزی جوانی با تلفن همراهم تماس گرفت و گفت که عاشقم شده است با آن که «اردشیر» ۷ سال از من کوچک تر بود به این ارتباط تلفنی در حالی ادامه دادم که قبلا به خاطر همین اختلاف سنی زندگی ام از هم پاشیده بود.

مدتی بعد چنان به اردشیر وابسته شده بودم که هر روز باید با او تماس می گرفتم در همین روزها بود که یکی از دوستان برادرم به منزل ما آمد وقتی صدای او را هنگام صحبت با برادرم شنیدم تازه فهمیدم این همان پسری است که با من ارتباط تلفنی دارد. برادرم وقتی در جریان ارتباط من و اردشیر قرار گرفت با او درگیر شد و رفاقت آن ها به هم خورد با این وجود من دست بردار نبودم تا این که با اردشیر ازدواج کردم ولی هنوز یک سال بیشتر از این ماجرا نمی گذشت که رفتارهای اردشیر به طور کلی تغییر کرد با آن که صاحب فرزندی شده بودم اما دیگر از آن حرف های عاشقانه خبری نبود.

او حتی چند روز مرا در منزل تنها می گذاشت تا این که روزی به طور اتفاقی صیغه نامه اردشیر و پریا را دیدم. عین دیوانه ها دور خودم می چرخیدم ولی اردشیر خیلی راحت از من خواست از زندگی اش بیرون بروم. او دیگر هیچ مخارجی به من نمی داد و تنها هفته ای یک بار برای دیدن پسرم به خانه می آمد و من مجبور بودم در خانه های مردم کار کنم. از سوی دیگر نیز خواهرم به دلیل اعتیاد شوهرش از او طلاق گرفته و مثل من سرگردان بود در همین شرایط یکی از دوستان مشترک من و خواهرم پیشنهاد خرید و فروش مواد مخدر را داد اما هنگام خرید مواد مخدر در دام نیروهای انتظامی گرفتار شدم.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.