به گزارش خبرآنلاین؛ زلزله، سوال زاییده است. مثال طفلی که زاده می‌شود و زبان بازنکرده سوال می‌زاید. هر لحظه یک سوال و حالا ۶ روزی که لحظه‌لحظه‌اش سوال زاییده شده و بی‌جواب، گذشته است. جوابی هم اگر بوده به ترحم خوابیدن بر تخت‌های بیمارستانی است؛ «خدارو شکر که از این بدتر نشد» یا «زندگی هنوز قشنگی‌هاشو داره» یا هزار و یک جمله دیگر که نشانت دهد مثبت فکر کنی و قورباغه‌ات را قورت دهی! هیچ‌کدام اما نمی‌فهمند زلزله، سوال زاییده است و جواب اگر «مرهم» نباشد، کهنه‌درد می‌شود. سوال‌هایی که هر کدام روایتی از درد یکشنبه شب است؛ که روی تخت‌های بیمارستان امام خمینی تهران از کرمانشاه هجی می‌شوند؛ و چشم‌ به راهی‌های پدر و مادری که زیر لب لالایی می‌خوانند: هه تا دییته وه هه ر چاوه ریتم (تا برگردی چشم به راهت هستم).

سوال اول برای شکوفه است؛ دختر کرد ۱۸ ساله که روایتش از روستای افشارآباد کرمانشاه است. «من زودتر از همه اومدم بیرون؛ انقدر هول شده بودم که یادم رفته بود بابام خوابیده. برگشتم بیدارش کنم که تو اون لرزش‌ها، موها و لباسم به در گیر کرد و آوار ریخت رو سرم. ساختمون به چی بند بود که اینجوری رو سر من خراب شد؟» پتویش را محکم بغل کرده؛ انگار که از ناامنی‌ها مراقبتش کند. «لگنم از ۳ جا شکسته؛ اما به‌خاطر سنم نمی‌تونن عمل کنن. دندون‌هامم خورد شده که فکم باید جراحی بشه.» اینها را سخت و با درد می‌گوید؛ اما حرف از کمک‌ها که می‌شود، دلخوشی‌اش لبخند می‌شود. «تو افشارآباد فقط خونه ما خراب شده؛ اگه می‌رین اونجا برای کمک؛ پیش خانواده منم برین؛ فقط خونه ماست که خراب شده.»

پس‌لرزه‌ای هم دیگر نیست؛ اما سوال‌های شکوفه هنوز جوابی ندارد. دردش مانده لای همان موها و آوارهایی که بر سرش خراب شده. سوالی که اگر جوابی برایش نباشد، کهنه‌درد می‌شود. «ساختمون به چی بند بود که اینجوری رو سر من خراب شد؟»

چجوری دیگه والیبال بازی کنم؟

نشسته بودند گوشه حیاط شاید؛ آسمان هم ابری بوده ولی باران نمی‌زده. به جایش باد سردی می‌آمده، هوا هم سرد. لحظه‌ای به خوشی و لحظه بعدش؟ زمزمه تنهایی. سوال دوم برای هانیه است؛ به زبان اگر نمی‌آورد اما چشم‌های آبی‌اش، روایت‌گر درد است. «با این پا چجوری دیگه والیبال بازی کنم؟» روایتش از سر پل ذهاب است؛ ساختمان دو طبقه‌ای که دیگر نیست. «تو راه‌پله‌ها بودم که برم دنبال مامانم که زلزله اومد. داداشم نجاتم داد. پام شکسته بود و آوار جوری رو دستم ریخته بود که پوستمو برده بود. رفتیم بیمارستان دیدیم اونجا هم خراب شده و همه برق‌ها قطعه. تو تاریکی برام آتل بستن و رفتیم خونه باغمون. خونمون دو طبقه بوداااا؛ همه‌ش ریخت. دیگه نیست.» رد خنده از بین حرف‌هایش قطع نمی‌شود. انگار که به شوخی بگیرد تا راحت بگذرد. «اینجا همه مهربونن؛ مرخص شدم ولی خودم نمی‌رم. می‌ترسم با این وضعیت برم. از اینجا برم باید تو چادر زندگی کنم.»

روایت هانیه از زبان پریده و به چشم‌هایش رسیده؛ از اینکه دوباره کی می‌تواند والیبال بازی کند و این پاها برایش پا می‌شود یا نه؟ سکوتش را شاید نتوان نوشت؛ اما چشم‌های درشت آبی‌اش را، صورت گرد و موهای خرمایی‌اش را و لبخند حذف‌نشدنی‌اش را می‌شود توصیف کرد؛ اگر زخم‌هایش را از تصورمان دور کنیم.

حواسشون نیست؟

این خانه را زلزله رفت و روب کرد. سوال‌ها اینجا زیاد می‌شود و روایت تلخ‌تر. که تلخی‌اش تا درمان نداشته باشد همان بهتر که بازگو نشود؛ که درد را باید به قصد درمان نوشت؛ وگرنه که ظلم است. سوال سوم برای ماهان است. چشم‌هایش را بسته و دردش را از روانسر اعتراض می‌کند. «ما بیشتر از همه عصبانی‌ایم؛ که چرا آخه؟ چی شد؟ کجا؟ کی؟ چطوری؟»

صدایش هم اگر بالا رفته از همین است؛ وگرنه یک هفته است هر بار که داد زده بعد در خلوت خودش گریه کرده حتما. «۴ روزه اینجام؛ منو با هواپیما آوردن. پا و کمرم خورد شده. شانس آوردیم زمین‌لرزه دفعه اول کم بود؛ داشتم درس می‌خوندم یهو سر و صدا شد تا اومدم بلند شم برق‌ها قطع شد. هرکاری کردم نتونستم از در برم بیرون. بیهوش شدم و وقتی به‌هوش اومدم که کرمانشاه بودم.»

درس می‌خوانده به زور و ضربی و حالا میان اوقات‌تلخی‌هایش می‌گوید درس اگر نمی‌خواندم اینطور نمی‌شد. خنده هم که حرام است برای ۱۵ سالگی‌اش. «خانواده‌ام خوبن؛ ولی من اینجا زیر پتو؛ اونا تو چادر تو سرما. یک هفته گذشت امروز تازه بهشون چادر دادن. حال زمین خرابه زلزله‌اش رو سرمون آوار شد؛ حال اونایی که باید به دادمون برسن چجوریه که حواسشون نیست؟ نه آب دارن، نه گاز دارن، نه جایی که از سرما در امان باشن. هیچی!» دل ماهان از همه خالی‌تر است. همانجایی که همه چیز را بلعیده و در گوشه‌ای از تهران، دلش پیش مادرش در روانسر است. در چادری که سرما را هجی می‌کند و نگاهی که منتظر است.

تلخی‌های ماهان را می‌شود درمان کرد؛ سوال‌هایش را می‌شود جواب داد و مرهم بود اگر دل‌نگرانی‌ها و کمک‌ها ادامه‌دار باشد. اگر هرکس مسئولیتش را نصفه‌نیمه رها نکند و دو ماه بعد کرمانشاه و روانسر جز ویرانی چیزی نباشد. دل ماهان را می‌شود گرم کرد اگر حواس‌ها جمع باشد.

زلزله، سوال زاییده است

سازنه هاوار خوشیم نمنه، هر رارا بژن هر رارا بژن* اینجا را باید رحمانپور بخواند و رارا روایت‌گر دردها و سوال‌های بی‌جواب باشد. روایت‌گر سوال‌های احمد. سوال چهارمی که جوابش از قبل آماده است. از اسلام آباد کرمانشاه به اینجا آمده «یک کارگاه قالیشویی دارم که اونجا یک اتاق برای نگهبانی گذاشته بودم. با یکی از دوستام رفتیم سر بزنیم که یهو زلزله شد. سریع پریدم بیرون. دیوار کارگاه قدیمی بود و اومدم لبه اون دیوار بپرم پایین که برق رفت و افتادم روی سکوی شست‌و‌شو و دیوار افتاد روم. ۲۰ دقیقه‌ای زیر آوار بودم.» احمد از ترسش می‌گوید؛ جوری که انگار نباید می‌ترسید و مثل قهرمان‌های شهرش مقاومت می‌کرد. «آوردنم بیمارستان اسلام‌آباد که عملا از کار افتاده بود و ۷۰ درصد تخریب شده بود. داداش‌هام آوردنم کرمانشاه که از اونجا منتقل شدم تهران.»

این روزهای بیمارستان امام خمینی روایت زلزله‌زده‌های کرمانشاه است؛ روایت شکوفه‌ها، هانیه‌ها، ماهان‌ها و احمدها. روایت سوال‌های بی‌جوابی که زلزله برایشان زاییده است. می‌شود مرهمشان بود و سوال‌هایشان را نوشت به امید جوابی، می‌شود هم از درد و غصه نوشت بدون مرهمی؛ که کاش سکوت باشد اینجا به جای زخم. که اگر دل به این روزهایشان داده‌ایم؛ کاش حواسمان به دو ماه بعدشان هم باشد وقتی کم‌رنگ‌تر شدند و حس‌ها رقیق‌تر.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.