دیدار با شهید آتشنشان پلاسکو پس از ۹ ماه
به گزارش ایسنا او فرزند خانودهای است که پدر خانوده جانباز بود و یکسال قبل از حادثه پلاسکو از دنیا میرود و از چهار پسرش نیز سه نفر لباس آتشنشانی به تن کردند، حبیب، حسام و حامد.
اولین بار حبیب در سال ۸۵ برای خدمت سربازی وارد این حرفه شد، در همان دوران، آتش نشانی درخواست جذب نیرو میدهد و حامد و حسام دوقلوهایخانواده هم آزمون میدهند تا وارد این حرفه شوند. حسام در سال ۸۷ آتشنشان میشود اما حامد بعد از سه دوره آزمون، در سال ۹۴ این لباس را به تن میکند.
به مناسبت هفتم مهر ماه "روز آتشنشان" به سراغ خانواده حامد هوایی میرویم تا با گذشت ۹ ماه از حادثه پلاسکو پای صحبتها و درددلهای مادر و برادران حامد مینشینیم.
مادر از بیقراریها و دلنگرانیهایی میگوید که هر مادری وقتی فرزندش دل به آتش میزند، دارد: وقتی حسام وارد این شغل شد، شب و روز نداشتم تا اینکه حبیب گفت اگر قرار باشد برای کسی اتفاقی بیفتد، میافتد. ممکن است کسی صاف و سالم راهش را برود اما عمرش به دنیا نباشد. پس این طور فکر نکن؛ بسپار به خدا. سپردم به خدا. اما وقتی حامد هم قبول شد میخواستم بگویم نرو ولی دیدم عشق این کار را دارد. او سه سال امتحان داد و هر بار پیش خودم میگفتم خدا کند قبول نشود ولی بالاخره قبول شد. "
مادر، خاطره روزی که حامد قبول شد را اینگونه تعریف میکند: حامد با شیرینی آمد خانه. من در اتاق بودم. زن داداشهایش از او پرسیدند که شیرینی چیست و گفت شیرینی شهادت. حامد از همان اول مهرش را زد. "
حسام- برادر دوقلوی حامد -، از روزی میگوید که قرار بود پدرشان فرمی را برای آتشنشان شدن آنها امضا کند: "آقا جون از ته دل راضی نبود اما وقتی میدید که دوست داریم به نوعی توی همان مسیری که خودش حرکت کرده بود قدم بگذاریم، قبول کرد.
حامد خیلی عاشقتر از من بود. من حس او را درک میکردم و به این دلیل از آمدنش استقبال میکردم. حتی حاضر بودم من نباشم ولی داداش باشد. "
این دو برادر در دو ایستگاه جداگانه اما نزدیک هم مستقر بودند، و آنطور که حسام میگوید "من و حامد صبحها تا یک مسیری را با هم میرفتیم و بعد هر کدام به ایستگاه خودمان میرفتیم. بعد از تمام شدن شیفت هم با هم بر میگشتیم و من با حامد اول به منزل مادر میآمدم و عرض ادب میکردم و بعد می رفتم خانه خودمان. "
این با هم بودن دو برادر دوقلو ادامه داشت تا ۳۰ دی ماه؛ روز "حادثه پلاسکو"، روز "فاجعه پلاسکو". روزی که حامد و ۱۵ نفر از همکارانش برای نجات مردم دل به آوار و آتش و فولاد داغ و خشمگین پلاسکو زدند. روزی که آتشنشانان رفتند و در نگاه مردم شدند ایثارگر و قهرمان.
حبیب -برادر بزرگتر با حدود ۱۲ سال سابقه خدمت در آتش نشانی- در این باره میگوید این روز نقطه عطفی برای آتشنشانی بود. عموم مردم نگاه ویژهای به آتشنشانان داشتند اما در این حادثه مردم بیشتر رشادتهای آتشنشانها را دیدند. "
حسام هم همین اعتقاد را دارد: "اینکه عزت و احترام ما بیشتر شد از صدقه سر همین بچهها ست. قبلا اداره ما تبلیغات زیادی میکرد تا این کار بیشتر بین مردم دیده شود ولی شاید مردم گرایش چندانی نداشتند اما حالا بعد از پلاسکو طوری شده که وقتی میخواهیم به عملیات برویم، به محض اینکه مردم صدای آژیر را میشنوند راه را برای ما باز میکنند. "
وقتی حرف از پلاسکو میشود حسام انگار تلاش میکند تا هر واژهای که میداند را به کار بگیرد تا بلکه توصیفی از کاری که آن روز آتشنشانان کردند، بدهد: " این بچهها جان خیلی از مغازهدارها را نجات دادند. اگر با خود آنها هم صحبت کنید به شما میگویند که این بچهها چطور به زور آنها را بیرون میآوردند اما دوباره بر میگشتند داخل. طبق مستندات و چیزی که دیدم و شنیدم می گویم، بچههای ما آن روز ترکاندند. اگر تلاش آتشنشانان نبود شاید در این حادثه بیش از ۲۰۰ نفر از بین میرفتند. کار آتشنشانان فقط این نیست که بروند و آتش را خاموش کنند. بچهها، رشادتهای زیادی را انجام میدهند. شما در طول سی سال خدمت اگر یک نفر را هم بتوانی نجات بدهی کافی است. ولی دیگر کسی نمیتواند به گرد پای بچههای پلاسکو برسد. ما هر چه داریم از دعای خیر مردم و از صدقه سر همین بچههاست. "
حسام از بعضی مسائل دلگیریهایی هم دارد مثل همکاری نکردن بعضی از کاسبان پلاسکو که دلِ گذشتن از مال و اموالشان را نداشتند و بعد از اینکه آتش نشانان آنها را خارج میکردند دوباره به سمت مغازههایشان میرفتند: اینها به خاطر مدارک و این چیزها دوباره بر میگشتند ولی این جان آدمهاست که بیشتر اهمیت دارد. مدارک، بعدا درست میشود. متاسفانه بخشی از این رفتارها به فرهنگ بعضی از مردم بر میگردد. "
او سربسته از کسانی که از حادثه پلاسکو سوء استفاده کردند هم گلایه میکند و میگوید: رشادت بچهها افتخاری برای ما بود. این حادثه برای ما غم و ناراختی داشت اما برای بعضیها خیلی سود داشت.
بعد از این حادثه مطرح شد که شهدای پلاسکو شهدای خدمت محسوب شوند. حبیب در مورد سرانجام این مسئله میگوید: متاسفانه هنوز این بچه زیر نظر بنیاد شهید نرفتند. با اینکه رهبری هم اعلام کردند که این افراد شهید هستند ولی این اتفاق هنوز نیفتاده است. شاید خلاءهای قانونی وجود داشته باشد اما به هر حال امیدوارم که این اتفاق بیفتد. من نه از جانب خانواده هوائی، بلکه از طرف خانواده شهدای پلاسکو و شهدای دیگر آتشنشان که با آنها ارتباط داریم صحبت میکنم و خواسته آنها را مطرح میکنم. خیلی از پدر و مادرهای این شهدا هستند که اگر بنیاد شهید میتوانست حمایت ها را از آنها انجام بدهد، تاثیر روانی و رفاهی خوبی بر آنها داشت. اگر این امکان وجود ندارد که بنیاد شهید این خانوادهها را حمایت کند، شهرداری و شورای شهر، قوانینی را تصویب کنند که این خانوادهها بتوانند از تسهیلات و خدمات شهرداری استفاده کنند. متاسفانه شهدای آتشنشان حتی در واحد ایثارگران شهرداری هم پروندهای ندارند. امیدوارم شهرداری برای شهدای آتشنشان هم شرایط خاصی را ایجاد کند.
شغل آتشنشانی سختی وتلخی دارد هم در این کار اتفاقهای شیرین و گاه عجیب و غریب هم رقم میخورد و حسام به عنوان یک آتشنشان چنین خاطرههایی، کم ندارد. نجات یک مادر باردار به همراه فرزندش از حریق یکی از این خاطرههاست که حسام اینگونه تعریف میکند: "خانه کاملا شعله ور بود. بچههای حریق شروع کردند به اطفاء، ما هم برای سرچ وارد ساختمان شدیم. چهار دست و پا رفتیم و اتاقها را دیدیم. کسی نبود ولی علائم نشان میداد که کسی داخل مانده و بیرون نیامده. بالاخره به یک جایی شبیه حیات خلوت رسیدیم. آنجا یک حمام بود که دیدیم که خانم بارداری، بچهای را بغل کرده و زیر دوش آب نشسته است. زرنگی کرد که آب را باز گذاشت. خیلی اذیت شدیم مخصوصا بچههایی که دود خورده بودند ولی به خیر گذشت و نتیجه شیرین بود. هرچند بعد از پایان ماموریت همسایهها بیشتر، از ما توقع داشتند و کسی تشکری هم نکرد اما وقتی به ایستگاه که برگشتیم و حادثه را مرور میکردیم خوشحال بودیم. برای ما مهم نیست کسی تشکر کند. وقتی این لباس را میپوشیم فکر میکنیم که مردم از طرف خدا امانت هستند. "
مادر از عملیات های حامد هم خاطره ماندگار دارد. او رو به حسام، به آرامی سری تکان میدهد و خاطره "حریق کارخانه چرم" را یادآوری میکند. بعد به عکس کنار دستش نگاه میاندازد، عکسی که حامد را با چهرهای استوار، لبخندی بر لب و چشمانی پر از شوق نشان میدهد. عکس مربوط به همان حریق تولیدی چرم بود. مادر آن روز را به یاد میآورد که حامد مثل همیشه ۷:۳۰ صبح نیامد و نگران به او زنگ زده و حامد گفته که میآید:"حامد آمد و بعد از اینکه دوش گرفت ماجرا را تعریف کرد و گفت مامان نمیدانی چه حس خوبی بود ۱۱ نفر را نجات دادیم. ولی مامان اگر من یک روزی مثل آقا رفتم قولی که به آقا دادی که گریه نکنی و آرام باشی، همان قول را هم به من بده. من هم با او دعوای مادر پسری کردم و گفت باشه باشه... تسلیم.عملیات های عجیب و غریب هم برای آتشنشان ها کم اتفاق نمیافتد این ماموریتهای عجیب، بیرون آوردن گوشی آیفون از چاه ۵ متری و گرفتن مارمولک و ... را هم شامل میشود. حسام می گوید اینها باید برای مردم فرهنگ سازی شود تا دیگر به خاطر یک بچه گربه دو ماشین امدادی به ماموریت اعزام نشوند.
از صحبتهای یک آتش نشان راحت می شود فهمید که آنها فقط با حادثه درگیر نیستند، بلکه عوامل بسیاری را هم باید از سر راه بردارند و یا نادیده بگیرند تا بتوانند کارشان را انجام بدهند و حتی مطمئن هم نباشند بعد از اینکه وظیفهشان را انجام دادند تقدیر که نه لااقل برخورد نشوند. در این ماموریتها انگار بعضیها هم هستند که حرص بی احتیاطی و مال از دست رفتهشان را سر آنکه برای بازگرداندنش تلاش می کند خالی میکنند. یکی از این اتفاقها در ماموریتی افتاد که حسام وهمکارانش اعزام میشوند اما آنهایی که حادثه دیده بودند، با آجر از آتشنشانان پذیرایی میکنند که چرا دیر آمدید. در حالی که آتشنشانان دیر نرسیده بودند. حسام میگوید صاحب خانه یک هفته بعد که برای دریافت گزارش به آتش نشانی آمده بود، یک جعبه شیرینی هم برای عذرخواهی با خودش آورده بود.
مشکلات و موانع آتشنشانها حتی به عملیات و رفتار مردم هم ختم نمیشود بلکه زندگی شخصی یک آتشنشان به شدت تحت تاثیر این کار قرار میگیرد. حتی تشکیل خانواده. حسام که سه سالی است ازدواج کرده خوششانس بوده که همان اولین بار "بله" را گرفته و حالا سه سالی است که زندگی متاهلی را آغاز کرده است. اما همیشه اینطور نیست و آتش نشانها همیشه به این راحتی متاهل نمیشوند. پیش آمده "کسی به خاطر اینکه دست نامزدش درعملیاتی آسیب دیده، ترسیده و جازده" اما از طرف دیگر مواردی بوده که "خانمی اعلام آمادگی کرده تا با یک آتش نشان ازدواج کند. "
حسام با وجود تمام این سختیها و مشکلات از این کار خسته نشده و میگوید عاشق این کار است. میگوید این عشق است و آتشنشانها هم اکثرا چوب دل و عشق خودشان را میخورند. میگوید برایش مهم نیست که آتشنشانان را شهید حساب کنند یا نه. برایش دعای خیر مردم مهم است و نان حلال.
تفکری و خط مشی ای که شاید هدیه پدر باشد؛ کسی که به قول حسام، "بیش از اینکه شعار بدهد، خدایی عمل می کرد". کسی که به قول همسرش "خدا را باور داشت". هوایی بزرگ، جانباز جنگ بود و همیشه عذاب وجدان داشت که چرا مانند همرزمانش: "حبیب، هادی، حامد و حسام " شهید نشد، همرزمانی که بعدها نامشان را روی فرزندان خود گذاشت. پدر جانباز حامد، یکسال قبل از شهادت پسرش، از دنیا رفت. حالا اما دیوار خانه تنها عکس پدر را ندارد، هر گوشهای این خانه که چشم میرود، عکسی از پدر و پسر دیده میشود.
این مادر اما، با وجود سالهای همراهی با همسر جانبازش، با وجود شهادت او و با وجود شهادت پسرش، هنوز استوار است و زندگی را زیبا میبیند. تا جایی که اگر به عقب برگردد و قرار باشد بین این زندگی و یک زندگی مادی خوب انتخابی انجام دهد، باز هم همین زندگی را انتخاب می کند. چون: "زندگی که در آن خدا را باور داشته باشی خیلی بار ارزش است. عمر انسان مثل یک ثانیه شمار است و هر لحظه امکان دارد که من بروم. "
حتی پلاسکو را هم جور دیگر میبیند: پلاسکو در ظاهر هیچ زیبایی نداشت همه آوار بود ولی من آنجا بزرگی و زیبایی خدا را دیدم. زندگی انسان از لحظه ای که به دنیا میآید تا زمانی که از دنیا میرود یک چشم به هم زدن است و تمام میشود. "
میگوید: من دلسوزیهای خودم را دارم. هنوز وقتی حسام ماموریت میرود من دل نگرانیهای خودم را دارم یا برای حبیب هم هیمنطور ولی به شوهرم و پسرم افتخار می کنم. حامد با رفتنش افتخاری شد برای خودش، مملکتش، مردمش، پدرش، من و برادرانش. او نام ما را هم ماندگار کرد. این نوع زندگی که در آن خدا باشد، در اوج غمش هم زیباست.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر