در مدار واقعگرایی
استفن والت استاد دانشگاه هاروارد دنیای امروز مملو است از نشانههای متضاد. از یکسو، امید به زندگی و آموزش بالاست و سطح ستیزهای خشونتبار پایین است و صدها میلیون نفر طی چند دهه گذشته از فقر خارج شدهاند. یورو هنوز زنده است و البته حقوق بشر جدی گرفته میشود. از سوی دیگر، اقتصاد اروپا هنوز گرفتار رکود است، روسیه در حال تعلیق همکاری هستهای خود با آمریکا است، افراطگرایی خشونتطلب در مناطق مختلف تکثیر شده و معامله بر سر آب و هوا میان چین و آمریکا احتمالا اندکی دیرهنگام است و با انتقاداتی از جانب راستگرایان مواجه شده است.
استفن والت استاد دانشگاه هاروارد دنیای امروز مملو است از نشانههای متضاد. از یکسو، امید به زندگی و آموزش بالاست و سطح ستیزهای خشونتبار پایین است و صدها میلیون نفر طی چند دهه گذشته از فقر خارج شدهاند. یورو هنوز زنده است و البته حقوق بشر جدی گرفته میشود. از سوی دیگر، اقتصاد اروپا هنوز گرفتار رکود است، روسیه در حال تعلیق همکاری هستهای خود با آمریکا است، افراطگرایی خشونتطلب در مناطق مختلف تکثیر شده و معامله بر سر آب و هوا میان چین و آمریکا احتمالا اندکی دیرهنگام است و با انتقاداتی از جانب راستگرایان مواجه شده است. با توجه به تمام این نشانههای متضاد، چه درسهایی میتواند هدایتگر سیاستسازان برای دست و پنجه نرم کردن با تمام این آشفتگیها باشد؟ ۲۰ سال گذشته چه چیزی در مورد مسائل معاصر سیاست خارجی به ما میآموزد و چه درسهای پایداری باید از تجربیات اخیر بیاموزیم؟
۱ - سیاست قدرتهای بزرگ همچنان مهم است، خیلی زیاد.
وقتی جنگ سرد به پایان رسید، بسیاری از انسانهای هوشمند خود را قانع کردند که مساله خوب و قدیمی «سیاست قدرت» امری مربوط به گذشته است. همانطور که بیل کلینتون (آنگاه که برای دور اول نامزد ریاستجمهوری شده بود) گفت: «ارزیابی بدبینانه از سیاست قدرت محض درست نیست. این برای عصر جدید هم مناسب است.» جهان به جای آمیخته شدن با سیاست قدرت به سوی اتحاد با بازارها، ارزشهای مشترک دموکراتیک و اینترنت رفت و انسانها بر ثروتمندتر شدن و زندگی بهتر متمرکز شدند (مثل کلینتون). ۲۰ سال گذشته به ما آموخته که سیاست قدرت این بار با انتقام بازگشته است. البته ایالاتمتحده هرگز «سیاست قدرت» را ترک نکرد و کلینتون، جورج بوش و باراک اوباما همگی بر ضرورت حفظ جایگاه اوباما به عنوان قدرتمندترین کشور جهان تاکید داشتند. آنها فهمیدند که تواناییشان برای اعمال «رهبری جهانی» به برتری آمریکا و به ویژه به جایگاه ممتاز آمریکا بهعنوان تنها قدرت بزرگ در نیمکره غربی منوط است. این جایگاه به سیاستسازان آمریکایی این آزادی را میدهد که در بسیاری از جاهای دیگر مداخله کنند؛ چیزی که اگر ایالاتمتحده ضعیف بود آنها قادر به انجامش نبودند؛ اما ایالاتمتحده تنها نیست. سیاستهای قاطعانه چین در قبال همسایگان نزدیکش نشان میدهد که پکن خیلی به «ژئوپلیتیک» بیتفاوت نیست و دفاع قاطعانه روسیه از آنچه «منافع حیاتی» در «خارج نزدیک» مینامد (بهویژه در اوکراین) نشان میدهد که یک نفر در مسکو طنین تاثیرات آرام جهانی شدن را درنیافته است و قدرتهای منطقهای مانند هند، ترکیه و ژاپن نگرانیهای سنتی ژئوپولیتیک را این روزها جدیتر میگیرند. اگر فکر میکنید رقابت قدرتهای بزرگ امری مربوط به گذشته است، دوباره فکر کنید.
۲ - بسیاری از سیاستهای جهانی (هنوز) محلی است.
یک عنصر مربوط به خوشبینی آغازین پسا جنگ سرد این ایده بود که جهان بهتدریج به سوی اتحاد با جهانیسازی میرود و جوامعی با ارزشها و سنتهای متفاوت به تدریج در مورد مجموعهای از اشکال نمادین مشابه به وحدت و همگرایی میرسند (مانند برخی دموکراسیهای بازار محور). سیاست هویت در چارچوب نهادهای نمایندگی مورد بررسی قرار میگیرد و پرسشهای بزرگ سیاسی در اصل، به شدت جهانی هستند (مانند رژیمهای تجارت و سرمایهگذاری، استانداردهای کاری، هنجارهای حقوق بشری، کنترل تسلیحات، مدیریت اقتصاد خرد و ...). مسائل آشفته داخلی مانند حقوق اکثریت یا مشاجرات مرزی به تدریج از عرصه سیاست جهانی حذف میشود و همه ما در یک خانواده بزرگ و خوشحال جهانی ادغام میشویم؛ اما شگفتا، هویتهای محلی و مسائلی از این دست خود را تحمیل میکنند. اسرائیلیها و فلسطینیها هنوز بر سر اینکه چه کسی در کجای بیت المقدس نماز بخواند با هم درگیرند. کاتالان ها، اسکاتیها
و ... بر کوس استقلال میدمند. اقلیتها در میانمار، چین، روسیه، هند، آفریقای صحرا و ... با تبعیضی خشن مواجهند. تلاشهای خارجی برای ایجاد یک دولت متمرکز در افغانستان و ایجاد دولتهای کارآمد در عراق و لیبی با شکافهای قومی، فرقهای و قبیلهای دست به گریبان شدهاند. اسطوره شناسی آمریکایی بر این است که رهبران آمریکایی را نسبت به قدرت پایدار این هویتهای محلی نابینا سازد؛ چرا که آمریکاییها مایلند تا این هویتها را به مثابه ویژگیهای پیشامدرنی بنگرند که بیاعتبار خواهند شد و رنگ میبازند به محض اینکه تحصیل، بازارها، دموکراسی و مدرنیته غالب شود. ۲۰ سال گذشته نشان میدهد که این نگاه به شکل خطرناکی سادهلوحانه است و هرگونه طرح سیاست خارجی که هویتها و شرایط محلی را در نظر نگیرد، محکوم به شکست خواهد بود.
۳ - تنها چیزی که بدتر از یک دولت بد است «بی دولتی» است.
نخبگان سیاست خارجی همیشه مشکلات سیاست خارجی را به ماهیت شیطانی یا غیرمشروع دولتهای دیگر نسبت میدهند. در این نگاه، سیاست بینالملل برخورد منافع متضاد نیست؛ بلکه بازی اخلاق میان دولتهای خوب (آمریکا و متحدانش) و دولتهای بد (هر کسی که با ما مخالف است) است. در دوره جنگ سرد، مشکل همانا کمونیسم انقلابی به رهبری شوروی بود. پس از جنگ سرد، ایالاتمتحده مشکلات را به دولتهای شریری مانند سوریه، عراق و لیبی و کره شمالی و صربستان نسبت داد. این کشورها «بد» بودند به این دلیل که دیکتاتوری بودند یا سابقه نامطلوب حقوق بشری یا رویکرد تجدیدنظرطلبانه داشتند یا به دنبال سلاح هستهای بودند. تنها راه برای مقابله با این دولتها تغییر رژیم بود؛ از شر حاکمان بد خلاص شویم و دولتهایی به وجود آوریم که مردمانشان بهتر باشند و با آمریکا همکاری کنند. نتیجه تاسفبار تغییر رژیم در لیبی و عراق نشان میدهد که خلاص شدن از شر رهبران نامطلوب «پیشرفت» نیست؛ به ویژه اگر نتیجه اش هرج و مرج یا ضعف و فساد و ... باشد. شاید بخواهید یمن و سومالی و افغانستان را هم به این مجموعه اضافه کنید. ایجاد دولتهای کارآمد در جوامع پسا دیکتاتوری کاری بینهایت سخت است، بهویژه اگر آن سرنگونی، خشونتبار باشد. وقتی جامعه مورد بحث از هم گسسته یا فقیر باشد و فاقد مشروعیت باشد باعث خلأ قدرتی میشود که در آن بدترین نوع از افراطگرایی جریان مییابد. برای شما حامیان توبهناپذیر تغییر رژیم چه درسی میتواند باشد؟ وقتی آرزویی میکنید، محتاط باشید.
ارسال نظر