نوع نگاه «پوتین» به جهان

محمدحسین باقی: در سال ۲۰۰۸ پوتین جمله‌ای طلایی بر زبان آورد که به‌تعبیر بسیاری از کارشناسان ایدئولوژی پوتین و آنچه را در پس ذهن او می‌گذشت، نشان می‌داد. او گفت: «فروپاشی شوروی بزرگ‌ترین فاجعه ژئوپلیتیک قرن بیستم بود.» همین جمله کافی بود تا رویکرد پوتین به گذشته و آینده کشورش را در انظار جهانیان نشان دهد. از آن زمان اتفاقاتی افتاد که نگاه پوتین به کشورش و تحولات پیرامونی روسیه را دگرگون کرد.

آمریکا مقصر است

یکی از ستون‌های سیاست خارجی و ایدئولوژی مرد چشم آبی کرملین «آمریکایی‌ستیزی» است. این مساله ریشه در نگاه پوتین به گذشته کشورش دارد، چرا که او ایالات متحده را علت اصلی فروپاشی ابرقدرت شرق می‌داند. «اولگا کریشتانوفسکایا» جامعه‌شناس و کارشناسی که ۲۳ سال مدیریت «دپارتمان مطالعات نخبگان در آکادمی روسی علوم» را در دست دارد، می‌گوید اگرچه روس‌ها خواهان بازگرداندن کمونیسم نیستند، اما کسانی که در دوران اتحاد شوروی زندگی می‌کردند با «رویکرد دولتی ضد آمریکایی» بزرگ شدند. او می‌افزاید آمریکاستیزی «اگرچه یکی از ستون‌های ایدئولوژی کشور ما است اما مدت‌ها پیش از پوتین شکل گرفت. این مساله ازسوی رهبران شوروی در ذهن و جان مردم ما کاشته شد وثمره‌های آن است که پوتین در حال چیدنش است.» او با توسل به نگاه پوتین، تصریح می‌کند که «این آمریکایی‌های اهریمن صفت هستند که مقصرند؛ آنها هستند که همه چیز را به کام ما تلخ کردند و این یک کلیشه ایدئولوژیک در ذهن و روح ملت ما است که پوتین هم از این قاعده مستثنا نیست.» بنابراین پوتین ترجیح می‌دهد به جای اینکه دشمن جدیدی بیافریند به همان سابقه تاریخی متوسل شود و دشمن بیرونی و تاریخی را عامل انسجام ملی قرار دهد. آنچه در پس ذهن پوتین می‌گذرد این است که فروپاشی شوروی و تحولات پس از آن را «پیروزی بزرگ» نمی‌نگرد، بلکه «تراژدی غیرقابل تحملی می‌پندارد و غرب را علت اصلی این توطئه تلقی می‌کند.» «دیوید رِمنیک» یکی از دبیران نیویورکر که سال‌ها خبرنگار این نشریه در مسکو بود، می‌نویسد: «در قاموس پوتین، رهبرانی همچون گورباچف و یلتسین ابزارهایی در دست غرب برای بازی فروپاشی بودند.»

او تا حدی با آشتی و مصالحه با کمونیست‌ها به آشفتگی سیاسی پایان داد. با انجام این کار، او توانست شکاف‌های سیاسی در جامعه روسیه را نرم‌تر کرده و به سوی متمرکز کردن دوباره کنترل سیاسی حرکت کند. رژیمی که پوتین بر ساخت از روی نسخه‌ای شوروی گونه از الگوی دولت سنتی در روسیه شکل گرفت: قدرتِ دولتی متمرکز و غیرقابل رقابتِ همراه با نیروهای امنیتی داخلی به‌عنوان ابزار اصلی کنترل. آنچه در این نظم سیاسی غیرشفاف بود همانا اصلی بود که بر اساس آن مردم در برابر دولتی توانمند که قادر به هر کاری هست، بی‌قدرت و ضعیف تلقی می‌شدند. بازگشت ترتیبات سیاسی که اساسا ریشه در دوران شوروی داشت یکبار دیگر این پیشگویی را تایید کرد و به یاد روس‌ها آورد که استالین نمرده است. بازگشت نمادین استالین از ویژگی پدر سالارانه و آشکارا شوروی گونه پوتین سرچشمه می‌گرفت. گویی شصت سال پس از مرگ استالین در مارس ۱۹۵۳ جوزف استالین هنوز به تاریخ نپیوسته‌ است. در سال ۲۰۱۲، در نظرسنجی‌ای که در مورد انتخاب چهره‌های بزرگ در تاریخ انجام شد، استالین جایگاه اول را در تاریخ روسیه به دست آورد. وقتی ولادیمیر پوتین در سال ۲۰۰۰ به‌عنوان جانشین یلتسین ظاهر شد، هدف اصلی او تحکیم دولت روسیه بود.

اقتدارگرایی در کنار تئوری توطئه

وقتی تزار پوتین در سال ۱۹۹۹ پا به کرملین نهاد «ایدئولوژیک سخن می‌گفت اما معقول عمل می‌کرد.» او به طیف گسترده‌ای از نظرات گوش می‌کرد. او وطن پرستی بود که در آغاز کار، همکاری با غرب را در برنامه خود قرار داده بود. اما چه شد که آن پوتینِ دموکرات و مسالمت‌جو به پوتین اقتدارگرای فعلی تغییر ماهیت داد؟ آیا غرب اشتباهی را مرتکب شد یا منافع ملی روسیه می‌طلبید که او چنین شود؟

شاید بتوان گفت ترکیبی از هر دو مورد است که رهبر کرملین را واداشت تا سیاست خارجی تهاجمی را در پیش گیرد. در سال ۲۰۰۸ گسترش ناتو به سوی شرق و پیوستن گرجستان به این مجموعه را با آغاز جنگی سهمگین متوقف و میخائیل ساکاشویلی رئیس‌جمهور غرب‌گرای این کشور را ساقط کرد. گاز را به روی اوکراین بست، هکرهایی را علیه استونی بسیج کرد، به گرجستان نیرو فرستاد تا به غرب نشان دهد او در مورد حیاط خلوت کشورش با کسی شوخی ندارد. او عملگرایی را کنار گذاشت و به پوتین به شدت اقتدارگرا تغییر ماهیت داد. حلقه مشاوران او فقط به کسانی که با دیدگاه‌های او اشتراک دارند تقلیل یافت و افرادی مانند لاوروف وزیر خارجه و سرگئی شوگو وزیر دفاع هیچ نقشی در تصمیم‌سازی‌های او در قبال اوکراین نداشتند و فقط مجری دستورات هستند.

شعار جدید پوتین این است: «وفاداری به کرملین همراه با وطن‌پرستی.» چنین بود که فشارهای غرب و اعتراضات داخلی کار خود را کرد و هر که‌اندک مخالفتی با رهبر کرملین ابراز می‌داشت به «عامل خارجی» بودن متهم می‌شد و هر سازمان خیریه و جنبشی که به هر دلیل کمک خارجی دریافت می‌کرد مجبور بود میزان مبلغ دریافتی را اعلام و نام خود را در دفتر قرمز پوتین ثبت کند. «مارک گالئوتی» و «اندرو باون» در فارن پالیسی می‌نویسند: «پوتین، جهان‌گرایی و بی‌اخلاقی غرب را تهدیدی روزافزون برای هویت کشورش می‌داند.» او که در دوره اول خود نخبگانی را برای تحصیل به غرب فرستاد اما در دوره دوم حضور خود در قدرت گوشش به هیچ‌کدام از نخبگان بدهکار نیست. آنها به «عامل غرب» تبدیل شدند. از سال ۲۰۰۸ به بعد رقمی بالغ بر ۴۲۰ میلیارد دلار از روسیه خارج شد. چنین بود که باز «دست پنهان غرب» در تحولات روسیه دیده شد و پوتین فغان بر آورد و «آنهایی که مصمم به دزدیدن و خارج کردن سرمایه‌های کشور هستند، کشوری که‌آینده آنها به آن گره خورده است» را به باد انتقاد گرفت و کمیته‌ای تحقیقی برای رصد کردن نحوه خروج این سرمایه‌ها و تا حد امکان جلوگیری از خروج آنها تشکیل شد. گالئوتی و باون می‌گویند: این تلاش‌ها می‌نمایاند که غرب باید خود را از سیاست‌های روسیه دور نگاه دارد و ارزش‌ها و ‌اندیشه‌های خود را از «کشور پوتین» دور کند.

«تمدن روسی» یا امپریالیسم پوتین

پوتین سال ۲۰۱۴ را «سال فرهنگ روسیه» معرفی کرد. هدف مرد چشم آبی کرملین از این امر چه بود؟ آیا باز هم به دنبال قدرت‌نمایی در برابر غرب و به رخ کشیدن تاریخ کشورش بود؟ وی در توصیف این سال می‌گوید: این سال «سال تاکید بر ریشه‌های فرهنگی‌مان، وطن پرستی مان، ارزش‌هایمان و اخلاقیات‌مان است». وقتی باراک اوباما در سخنرانی ۲۸ مه‌خویش سخن از «استثناگرایی آمریکایی» بر زبان آورد بر این بود که کشورش را متمایز از سایرین معرفی کند. پوتین هم با معرفی «سال فرهنگ» هدفی نداشت جز اینکه «استثناگرایی روسی» را با «تاریخ بیش از هزار ساله‌اش» عَلَم کند.

گالئوتی و باون می‌نویسند: «روسیه فعلی نه نژادپرستی دوران شوروی را دارد، نه یهودستیزی سابق را. رئیس‌جمهور هم علاقه‌مند به گسترش حاکمیت مستقیم روسیه یا صادر کردن فلسفه سیاسی خاص به غیرروس‌ها نیست.» آنها می‌افزایند هدف پوتین از توصیف «تمدن» روسیه همانا بازگشت به «باوری شکوهمند است که روسیه چیزی منحصربه‌فرد دارد که ریشه در تاریخ و فرهنگ این کشور دارد؛ باوری که زمانی شروع شد که این کشور پس از سقوط قسطنطنیه به پایگاه راست دینی شرق تبدیل شد». پوتین در راستای جا‌ انداختن «استثناگرایی روسی» و «تمدن روسیه» در سال ۲۰۱۲ سخنرانی غرایی ایراد کرد و گفت: «برای احیای وجدان ملی، ما باید اعصار تاریخی را به هم بپیوندیم و به شناخت این درک ساده برسیم که روسیه در سال ۱۹۱۷ یا ۱۹۹۱ شکل نگرفت، بلکه تاریخی دائمی و مشترک داریم که ریشه‌ای هزار ساله دارد. باید به آن اتکا کنیم تا به قدرت درونی برسیم.»

پوتین در راستای رنسانس روسی که مد نظر دارد به سه‌اندیشمند قرن ۱۹ و ۲۰ توجه دارد: نیکولای بردایف، ولادیمیر سولوویوف و ایوان آیلین. آنها هستند که هادی پوتین در باور او به بی‌همتایی روس‌ها هستند. در سال ۱۹۹۹ پوتین در مانیفست خود پذیرفت که کمونیسم شوروی «راهی است به سوی دره‌ای تاریک که بسیار دور از جریان و مسیر اصلی تمدن است.» در سال ۲۰۱۳ وقتی داشت در «باشگاه بحث‌های بین‌المللی والدای» سخن می‌گفت، افزود: «نباید از تجربه سایر کشورها کپی‌برداری کنیم.» به نظر می‌رسد پوتین راه خود را در سیاست خارجی یافته و هدفش به کرسی نشاندن و ایفای نقش از سوی روسیه‌ای مقتدر، منحصربه‌فرد و بی‌همتا در عرصه داخلی و جهانی است. اگرچه ممکن است او «امپراتوری» خاص خود را در ذهن داشته باشد که مرزهایش هنوز معلوم نیست اما او می‌خواهد سایر دنیا را متقاعد سازد که باید با «امپراتوری جدید روس» و تزاری به نام پوتین تعامل کنند و چاره‌ای هم جز این نخواهد بود؛ البته تا زمانی که تزار در کرملین نشسته است.