بخش صد و هشتاد و هفتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
روشنفکران آزاداندیش در مواجهه با خواستهای بوروکراسی همواره در خطر کنارگذاشتن استقلال خود و تبدیلشدن به «چرخدنده»ای در ماشین هستند. «روشنفکر در اشتیاقش برای مفید بودن اغلب مجبور به قربانی کردن آن چیزی است که باید بزرگترین کمک او به جامعه باشد: یعنی خلاقیت او.» چگونه روشنفکر میتواند جایگاه خود را بهعنوان یک ذهن مستقلِ خارج از چارچوب حفظ کند و همچنان در درون ساختار دولتی عمل کند؟ کیسینجر به این نتیجه رسید که «تعمیمدادن دشوار است» اما او از روشنفکرِ حاضر در دولت میخواست تلاش کند که نقش دوگانه خود بهعنوان «خودی» و «غیرخودی» را با رفتنِ «گاهبهگاه به کتابخانه یا آزمایشگاهش "برای شارژ دوباره باتریهایش"» حفظ کند. «اگر او این کار را انجام ندهد به یک مدیر یا مقام اجرایی تبدیل خواهد شد و تفاوتش با همکارانش در این خواهد بود که فقط در استخدام جامعه روشنفکری است و بیش از آنکه روشنفکر باشد، مقام اجرایی یا دولتی است.» رویکرد کیسینجر درخواستی برای «هنرمندی» در سیاستسازی بود و این مفهومی بود که حتی پس از سالهای حضورش در دولت آن را حفظ کرد. در سال ۱۹۷۸ او به محققی به نام «والتر لاکور» گفت: «سیاست خارجی شکلی از هنر است نه یک علم دقیق.» او افزود این «چیزی است که برخی استادان دشواری زیادی در درک آن دارند.»
وقتی کیسینجر پیشنهاد نیکسون را برای مشاور امنیت ملی شدن پذیرفت، او بهاحتمال مدلی را در ذهن داشت که در «سیاستگذار و روشنفکر» خلاصه کرده بود. ما میدانیم او امیدوار بود همچنان روشنفکری باشد که در زمینه سیاست به کاخ سفید مشاوره میدهد؛ درحالیکه هنوز در دنیای ایدهها میزیست و با تئوریها و انتزاعها دستوپنجه نرم میکرد؛ او انتظار داشت که بتواند از مشکلات کوتاهمدت برهد. او بهسرعت آموخت که آن انتظار خیالی بود که فقط میتوانست از سوی کسی قابلتصور باشد که هرگز مسوولیت حکمرانی نداشته است. معلوم شد که هر مشکلی کوتاهمدت بود. هیچ زمانی برای اندیشیدن وجود نداشت. کیسینجر میانسالتر و عاقلتر بعدها گفت «اعتقاداتی که رهبران پیش از رسیدن به پستهای بالا شکل میدادند، سرمایهای فکری هستند که تا زمانی که در قدرت هستند آن را مصرف خواهند کرد». در یکی از سخنان معروفش بهوضوح گفت: «هفته آینده بحرانی نمیتواند وجود داشته باشد. برنامه من در حال حاضر کامل است.» تا زمانی که کیسینجر در واشنگتن بود هیچ بازگشتی به کتابخانه و هیچ «شارژ دوباره باتریای» متصور نبود. او میدید که آدمها در خدمات عمومی یا دولتی بزرگ نمیشوند و رشد نمیکنند. کیسینجر با «درود و احترام» نسخهای از «سیاستگذار و روشنفکر» را به مورگنتا تقدیم کرد. مورگنتا هم نفع خود را در مساله همکاری داشت و تعجبی ندارد که اندیشهاش خطوطی مشابه با خطوط کیسینجر را دنبال میکرد. همچون کیسینجر، مورگنتا هم روشنفکری بود که امیدوار بود مرزهای جامعه آکادمیک را متلاشی کند و رد خود را بر سیاست خارجی آمریکا بر جا گذارد. شاید او در پردیسهای دانشگاهی در اقصی نقاط کشور تحسین شده باشد اما تاثیر او بر تصمیمات واقعی بسیار ناچیز بود. او در جهان تئوری سکنی داشت که جایی نبود که او میخواست باشد. با وجود تمام رفعت فکریاش، او احساس ناامیدی میکرد. در اوایل سال ۱۹۵۳، او به والتر لیپمن در مورد «انزوایش از مرکز امور» شکایت میکرد. مورگنتا به «رابرت هوچینز»، رئیس دانشگاه شیکاگو، نوشت، عملا هیچ امکانی برای انتقاد از سیاست خارجی آمریکا برای منتقدِ دوستی مانند من وجود ندارد تا صدایش از سوی مردم تحصیلکرده آمریکا شنیده شود. او خارج از چتر توجه لیندون جانسون ایستاد، هرچند این کار به انتخاب خودش نبود. تاثیرگذارترین مجله در این حوزه یعنی «فارن افرز» به او نزدیک بود و از انتشار آثار واقعگرایانه و نمادین او خودداری کرد. به طرز حیرتآوری، ویراستار قدیمی این نشریه، یعنی «همیلتون فیش آرمسترانگ» مورگنتا را یک «انزواطلب» و یک «شیپورچی» و فردی مینامید که «به دنبال شهرت و معروفیت است». مورگنتا بر اساس تجربهای دردناک مشاهده کرد که «نویسندهای که نه برای تشکیلات و نه برای جناحی که با آن مخالف است سخن میگوید زمان سختی دارد تا آنچه را مینویسد نگه دارد».
در حالی که کیسینجر میدانست چگونه اغوا کند و چگونه بفریبد، مورگنتا همواره صریح و رُک و راست بود و این راهی نبود که در واشنگتن به کار آید. بهمحض اینکه او مخالفت خود را با مداخله آمریکا در ویتنام اعلام و دیدگاههای غیرمعمول خود را در مورد کمونیسم ابراز کرد، در حلقههای سیاستگذاری به یک شخصیت غیر مقبول تبدیل شد و وقتی کشتی جنگ در ویتنام به گل نشست، او بهخاطر ناتوانیاش تقریبا ناامید و سرخورده شد. او با لحنی تلخ در سال ۱۹۷۰ نوشت: «برای کسانی که کارشان در زندگی بیان حقیقت با قدرت یا صریحگویی با قدرت [speak truth to power: یک تاکتیک سیاسی و غیرخشونتآمیز است که از سوی مخالفان علیه دولتهای سرکوبگر و استبدادی به کار میرود. این عبارت یعنی «صراحتگویی به قدرت» مصادیقی هم دارد. بهطور مثال، الکساندر سولژنیتسین و آندری ساخاروف از جمله کسانی هستند که بهدلیل حرف زدن علیه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی متحمل آزار شدند. در سال ۱۹۳۶، وزیر دارایی ژاپن تاکاهاشی کورکیو پس از اینکه گفت ژاپن توانایی پرداخت برنامهریزی نظامی خود را ندارد، ترور شد؛ چراکه بهخاطر گفتن حقیقت به قدرت جان خود را از دست دادند] است، هیچ کاری نمانده جز تداوم همین کار» اما «بیتردید با اعتماد به نفسی کمتر که در کوتاهمدت تفاوت زیادی در امور بشری ایجاد خواهد کرد.»