بخش صد و شصتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
در نامهای با عنوان «هانس عزیز»، کیسینجر نوشت که «لحن و محتوای مقالهات را بسیار دردآور یافتم. ما مدتها با هم دوست بودیم». کیسینجر ادامه داد: «بهطوریکه باید تصور شود که در نوشتن درخصوص یکدیگر، ما باید از خامترین تفاسیری که میتواند استفاده شود اجتناب کنیم.» او اظهار کرد که پیشنهاد راکفلر (و کیسینجر) «با نظرات خودتان نمیخواند» و در عبارتی که فضایی برای کل افرادی که رویکرد مورگنتا را دنبال میکردند او اظهار کرد: «در مورد خودم، سابقهام روشن است.»
در واقع، سابقه او همه چیز بود جز روشن و زمانی که مورگنتا دوهفته بعد پاسخ داد، او به یاد کیسینجر آورد که «شما آشکارا از جنگ حمایت کردهاید و اعتبار قابلتوجهی از خود را خرج آن کردهاید» اما در سال ۱۹۶۸ که عیان شد پیروزی در جنگ به دست نمیآید، تنها سوالی که باقی ماند این بود که چگونه باید از آن خارج شد. «مساله واقعی در ویتنام جنوبی این است که چه کسی باید حکومت کند: کمونیستها یا مخالفانشان» و از زمانی که کیسینجر/ راکفلر به حمایت از مشروعیت دولت ویتنام جنوبی ادامه دادند، در همان باتلاقی گیر افتادند که دولت جانسون را بلعیده بود و تلاش میکرد متحدی را تقویت کند که نه مشروعیت واقعی داشت و نه اراده نبرد برای خود؛ متحدی که دشمن کمونیست مصمم به سرنگونی آن بود. در چنین شرایطی، مورگنتا میگفت: «من به این نتیجه رسیدهام که پیشنهاد شما مثل تمام پیشنهادهای دیگری که در حمایت از جنگ بسط یافت غیرواقعگرایانه است.» پاسخ کیسینجر با سپاس از مورگنتا شروع شد و گفت: «آدمی همواره نسبت به حملات از جانب دوستانش حساس است.» اما نکته واقعی نامهاش ثبت یک رکورد یا سابقه رک و راست بود: «من هرگز از جنگ در ملأعام حمایت نکردهام.» در حقیقت او میگفت پس از ۱۹۶۵ برای پایاندادن به این نبرد کوشیده است و کیسینجر تصور میکرد که نگرشهایش چندان متفاوت از نگرش مورگنتا نبود، «هرچند بهعنوان یک مساله عملی میکوشم مدتی این فرآیند را به دلیل پیامدهای بینالمللی کش بدهم.» این یک پاسخ غیرعادی بود. موضع واقعی کیسینجر در مورد ویتنام قبل از ورودش به دولت در سال ۱۹۶۹ بیش از اندازه پیچیده یا بیش از اندازه نوسان داشت که بتواند با کلماتی مانند «حمایت» یا «مخالفت» خلاصه شود. او یک چیز در خفا میگفت و یک چیز در ملأعام و چیزهای متفاوتی هم به آدمهای متفاوت میگفت. هیچ انکاری در مورد فرصتطلبی چندوجهی او وجود ندارد. در سال ۱۹۶۸، هرکسی میدانست که مورگنتا مدافع جنگ است. چنین مسالهای را نمیتوان در مورد کیسینجر گفت. از طریق جریان پیوستهای از کتابها و مقالات در دهه ۱۹۵۰، کیسینجر بهعنوان متفکر عمومی با تخصصی در زمینه جنگ هستهای و مسائل اروپایی نام و عنوانی یافته بود. بیراه نیست اگر بگوییم که دانش او از مسائل آسیای جنوب شرقی محدود بود؛ تقریبا چیزی بهاندازه صفر. وقتی جان کندی وارد کاخ سفید شد، کیسینجر بهعنوان مشاور وارد شد و از واشنگتن به کمبریج میرفت تا در مورد مسائل دفاعی مشاوره بدهد. این ترتیبی خوش نبود. کندی نتوانست شیفته کیسینجر شود؛ کیسینجری که بهخاطر فقدان نفوذ در دولت سرخورده شده بود. او کمتر از یک سال بعد استعفا داد و به دوستانش شکایت میکرد که با او بهعنوان «مداخلهگر» و «نخود هر آش» برخورد میشد. درست مانند هر متفکر دیگر جنگ سرد، کیسینجر به تلاش آمریکا در ویتنام در اوایل دهه ۱۹۶۰ روی خوش نشان میداد، هرچند بار دیگر، مانند هر کس دیگری، توجه زیادی به آن معطوف نمیکرد. مشارکت فعال او در ویتنام پس از آنکه جانسون رئیسجمهور شد آغاز شد. «هنری کابوت لاژ» سفیر آمریکا در ویتنام بود و کیسینجر از طریق پیوندهایش با خانواده لاژ در کمبریج، «مشاور ویژه» سفارت در سایگون نامبرده شد. طی دو سال بعد، او سه سفر به ویتنام انجام داد و تاثیر این سه سفر بر تفکر او بهاندازه سفر مورگنتا در نیمه دهه ۱۹۵۰ بود: سرخوردگی. هر چه میدید آزارش میداد. سرخوردگی حتی پیش از اینکه او برای اولینبار در اکتبر ۱۹۶۵ در این کشور پا بگذارد شروع شد. کیسینجر در تدارک و آمادهسازی، با طیف گستردهای از افراد در دولت - نظامیان و سیا - صحبت کرد و این متفکر یهودی/ آلمانی (که برای او مفهومسازی بهعنوان مقدمهای برای عمل بهکار برده میشد) از کشف این مساله مایوس شد که «هیچ طرح کلی و هیچ مفهوم مرکزی وجود ندارد». آمریکاییها نمیدانستند دارند چه میکنند. مقامهای کاخ سفید در مورد جنگ خوشبین بودند و اعضای پنتاگون بدبین و مقامهای بالای سیا اساسا بیخبر. رئیس این نهاد نمیتوانست نام رهبران ویتنام را صافوپوستکنده در خاطر داشته باشد و او در مورد مخالفت بوداییهای این کشور همان اندازه اطلاع داشت که در مورد پیچیدگیهای فلسفه بودایی. جهالتی که مک نامارا در بالا توضیح میداد تقریبا در تمام شاخههای دولت آمریکا عیان بود و به مغز هرکسی که دستی در سیاست خارجی داشت هم رسوخ کرده بود. آنچه او در ویتنام دید و شنید کار چندانی در بهبود روحیه کیسینجر انجام نداد - و اگر هم انجام داد - تردیدهای فزاینده او باعث شد وی به روزنامهنگاران بدبینی نزدیک شود که روایتهای عینیشان خشم کاخ سفیدِ جانسون را بهجای پیشبینیهای سهلگیرانه فرماندهانی مانند ژنرال «ویلیام وستمورلند» که به او اطمینان میدادند پیروزی در همین حوالی است، برمیانگیخت. نزد کیسینجر، پیروزی جایی در این حوالی نبود و احتمالا هرگز هم نخواهد بود. پس از سه هفته در ویتنام، بهترین چیزی که او میتوانست به مشاور امنیت ملی «مک جورج باندی» گزارش دهد این بود که اوضاع چندان دلگرمکنندهتر از آنچه او انتظار داشت، نبود. در حقیقت، او بدبینتر از آن بود و دو سفر دیگر در سال ۱۹۶۶ فقط ابهامها را عمیقتر کرد. دولت ویتنام جنوبی ناامید بود (چنانکه اینگونه هم بود). برنامه آرامسازی واشنگتن یک «توهم» بود. با وجود کلمات آرامبخش دولت اما هیچ نوری در انتهای تونل نمیدید. کیسینجر هم همین را در خفا میگفت. آشنایان و دانشجویان بهخوبی میدانستند که او در کجا ایستاده است. او به یک دوست گفت که «مشارکت آمریکا را خبط و خطایی در شدت و بزرگی و وخامت نظامی جانسون را یک فاجعه میدانست.»