بخش هفتاد و نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
هیتلر در بزم اشتراوس همچون «روح» حضور دارد، معمولا نامی از او نیست و دیده هم نمیشود اما در لابهلای مقالات و کتابهای او جولان میدهد یا بر فرق سر او معلق است؛ حضوری تهدیدآمیز که رویکردشان و نتیجهگیریشان را شکل میدهد. «آزار و هنر نوشتن» در نوامبر ۱۹۴۱ منتشر شد زمانی که اروپا – که پیشتر در آتش بود - به زمین بازی هیتلر تبدیل شده بود و ایالات متحده در حاشیه درگیریها در حال چرت زدن بود و گاهی سکندری میخورد. این مقاله بخشی از مجموعهای بود که در سال ۱۹۵۲ ظاهر شد و در مقدمهاش اشتراوس به شکل ایجاز توضیح داد که نه با اندیشه قرون وسطی که با «پدیده سیاسی شناخته شده و مشخص عصر ما» آغاز کرده است. او نمیگوید کدام پدیدهها؛ مجبور هم نیست بگوید. خودِ این مقاله چندان موجز نیست و شامل طیفی از اندیشههاست از جمله اندیشههای هابز، آوروس، ارسطو و مونتسکیو - علاوه بر دیگران - و بیان میکند که سرکوب اندیشه آزاد در گذشته کاملا متداول بود؛ اشتراوس به تفتیش عقاید در اسپانیا به مثابه ظالمانهترین نمونه آزار و اذیت اشاره میکند. هرگز از هیتلر یا آلمان مدرن نامی نمیبرد.
هنوز هم خواندن از لابهلای سطرها به آموزش تکنیکهای اشتراوسی نیاز ندارد. مقاله با چیزی شروع میشود که برای اشتراوس یک بیانیه نسبتا صریح است: «در تعداد قابلتوجهی از کشورها که - برای حدود ۱۰۰ سال - عملا از آزادی کامل در بحث عمومی برخوردار بودند، آن آزادی اکنون سرکوب شده است.» همانطور که اشتراوس در موارد دیگر بیان کرده بود، آلمان ویلهلمی سرزمین آزادی اندیشه بود. آلمان هیتلری چنین نبود و آنچه نگرانکنندهتر بود این بود که «بخش بزرگی از مردم، احتمالا اکثریت قریب به اتفاق نسل جوانتر» مشتاقانه و بدون هیچ اجباری با رژیم همراه بودند. آلمانها توتالیتاریسم را بر خود تحمیل کردند، کاری کردند که اقلیت اندیشمندان مستقل به «نوشتههای رمز و رازگونه» روی آوردند تا با دیگر «خوانندگان ارزشمند و هوشمند» ارتباط برقرار کنند؛ اندیشمندانی که از سوی نازیها طرد میشدند و کاری برای پذیرش آنها انجام نمیگرفت.
نوشتن رمزگونه بهدلیل شکست دموکراسی وایمار ضروری بود. «آزار و هنر نوشتن» شاید به واسطه مطالعات اشتراوس از آثار ابن میمون و فارابی شکل گرفته باشد؛ اما آلمان هیتلری الهامبخش آن بود. در جای دیگر، مثلا در چیزی که او در اندیشه خود آن را «فاجعه ۱۹۳۳» مینامید، اشتراوس در رابطه با وقایع آلمان صریحتر بود. رایش سوم پدیدهای بیسابقه بود (هانا آرنت هم همین را میگفت): «تنها رژیمی که میدانم مبتنی بر هیچ اصلی نبود جز طرد یهودیان.» با این حال، با عشق او به سنت غربی، اشتراوس به اصرار انکار میکرد که نازیها را نمیتوان به مثابه میراث اروپای مسیحی ردیابی و شناسایی کرد. اعتقاد به چنین چیزی همانا اعطای پیروزی به رایش سوم و نابودی نیهیلیستی گذشته بود. او اعلام کرد: «فقط کسی که کاملا نادان و جاهل باشد میگوید که اوباش ضدیهود مساله مسیحیت هستند. البته که چنین نیست.» هانا آرنت موافق بود. در سال ۱۹۴۵، آرنت نوشت که هیتلر و رایش سوم «هیچ چیز به هیچ بخشی از سنت غربی بدهکار نیستند، خواه آلمانی باشد یا نباشد، خواه کاتولیک یا پروتستان باشد، مسیحی یونانی یا رُمی باشد. خواه ما دوستدار توماس آکویناس یا ماکیاولی یا لوتر یا کانت یا هگل یا نیچه باشیم یا نباشیم... اما آنها کمترین مسوولیتی برای آنچه که در اردوگاههای نابودسازی رخ میدهد ندارند.» اشتراوس اعتقاد داشت که رایش سوم که فرزند تفکر معاصر رُزماری [Rosemary’s baby of contemporary thought: «بچه رزماری» فیلمی در ژانر ترسناک روانشناسانه، محصول سال ۱۹۶۸ به کارگردانی رومن پولانسکی است که تقابل دین و شیطان را در زندگی روزمره نشان میدهد] است نه مسیحیت سنتی، از دل مفهوم کاذب اما مسلط پیشرفت تولید شده، که مسوول بحران مدرن تمدن غربی است. در عبارات تاکیدآمیز اشتراوس «ممکن است گفته شود که بحران معاصر تمدن غربی با بحران اوج گیری ایده پیشرفت یکسان است.» با جایگزینی حرکت ادعایی تاریخ به جای ارزشهای اخلاقی ثابت، با جایگزینی زبان اطمینانبخش «خوب» و «بد» به جای زبان نسبیگرایانه «مترقیانه» و «ارتجاعی»، تفکر تاریخگرای مدرن اطمینانهای سنتی را با فرسایش مواجه ساخته و عرصه عمومی را به روی هر عوامفریب مستعد «زمانه» میگشاید؛ عوامفریبی که ادعا میکند تاریخ را در سمت و سوی خود دارد، یعنی «مردی با قویترین میل یا اراده، بزرگترین بیرحمی، جسارت و قدرت بر پیروان، و بهترین قضاوت در مورد قدرت نیروهای مختلف در عرصه سیاسی کاملا مربوط.» اشتراوس با توسل به حقایقی از جهان واقعی سیاست و تاریخ استدلال میکرد که هیتلر نفی تجربی ایده پیشرفت بود. تنها فیلسوفان کلاسیک، با «حقایق ابدی»شان، میتوانستند سنگری در برابر ناسیونال سوسیالیسمی باشند که فلسفه مدرن و تفکر لیبرال نتوانستهاند ارائه دهند. در این معنا، وقایع معاصر، فروپاشی وایمار و ظهور رایش سوم، در جهتگیری اندیشه اشتراوس و ترجیح به ظاهر اخرویاش برای تقدم قدیم به جدید که تاثیری قابلتوجه بر پیروانش بر جا نهاد حیاتی بودند. اشتراوس به افلاطون یا ابن میمون نیازی نداشت تا به او بگویند که اشتباه فاحشی در آلمان و در غرب رخ داده؛ او شواهدی را با چشمانش دیده بود. چنانکه یکی از دقیقترین اشتراوسیها نوشته است: «نمیتوان تاثیری که رویدادها از گذشته اخیر تاریخی، مانند آلمان نازی و جنگ سرد، بر مفهوم فلسفه اشتراوس به جا گذاشته را کم اهمیت گرفت.» ممکن است کسی فراتر رفته و بگوید که کل رسالت اشتراوس به عنوان یک فیلسوف پیکربندی کردن یک پاسخ عقلانی و کافی به چیزی بود که نازیها نماینده و نشاندهنده آن بودند. این یک آرزوی آن دنیایی نبود. در قلمرو سیاست، همانطور که هر روشنفکر آلمانی به راحتی تایید میکرد، ایدهها از اهمیت بالایی برخوردار بودند. در زمان بحران شدید، آنها به مساله مرگ و زندگی تبدیل میشدند (در همین راستا، تمایل دانشگاهی به حذف اندیشمندان بزرگ از جهان معاصر - دنیای اخلاقیات و سیرتها - همانا درگیر شدن در نوعی از زیباییشناسی فکری عقیم بود).