تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
«یوآخیم فست» چیزی بیش از یک نیهیلیستِ خصومتطلب یا یک سنتشکنِ لذتطلب در او میبیند و از «اشتیاق هیتلر برای محترم شمردن طبقه متوسط» سخن میگوید اما این هم درست به نظر نمیرسد. نارضایتیهای هیتلر فلسفی، متافیزیکی و فراتر از مرزهای محترم شمردن طبقه متوسط است. «فست» نقلقولی از مقالهای به قلم «توماس مان» با عنوان «برادر هیتلر» که در سال ۱۹۳۸ نوشته شد را مطرح میکند که به این اظهارنظر نزدیک است. «مان»، اگرچه یک ضد نازی مسلم و از کشور خود تبعید شده بود اما نوعی روحیه قوم و خویشدوستی را در هیتلر شناسایی میکند. او چیزی را درک کرد که شخصیت یک هنرمند میخواند: «آدم بیخاصیت و تنبلی همچون یک نیمهاحمق در پایینترین جایگاه اجتماعی و روانی، رد متکبرانه هر شغل معقول و شرافتمندانه به خاطر این احساس که آن کار شایسته او نیست.» همچون بسیاری از هنرمندان موفق (و بسیاری از هنرمندان غیرموفق، برای آن مساله) هیتلر «حس مبهمی داشت دال بر اینکه خود را ذخیرهای میدانست برای چیزی کاملا غیرقابل تعریف.»
شخص دیگری که میتوانست راحتطلبی و رخوت هیتلر جوان را با درکی همدلانه توضیح دهد، نیچه بود. او میگفت بیشتر انسانها کار را به مثابه وسیله و نه هدف در نظر میگیرند؛ زندگی واقعیشان جای دیگری است. اما گاه افرادی هستند «که ترجیح میدهند تلف شوند تا اینکه بدون هیچ گونه لذتی در کارشان، کار کنند. آنها گزینشگر هستند، به سختی راضی میشوند و اهمیتی به پاداشهای مکفی نمیدهند. هنرمندان و مردان نظرورز از هر نوع به این گونههای نادر تعلق دارند.» نیچه احتمالا یکی از آن «مردان نظرورز» را در هیتلرِ جوان شناسایی کرده که خواستار معنایی برای زندگی خود بود، حال هزینه آن هر چه میخواهد باشد. سالهای حضور او در وین زمان انتظار، جوانه زدن و نوعی تعهد وجودی است که رسالت شخصی خود را پیش از اینکه خیلی دیر میشود، مییابد. او میدانست که منظورش چیزی بزرگ است اما نمیدانست چه. در سال ۱۹۱۳، هیتلر به مونیخ رفت؛ شهری که او آن را بیش از وین دوست میداشت. اما عاداتش تغییر نکرد؛ هنوز سرگردان بود و یک سنتشکنِ بیهدف. فقط آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ به او «جهتی» را که گمشده بود داد. او هماکنون انگیزهای برای جنگیدن داشت؛ چیزی که به آن باور داشت. کرشاو مینویسد: «جنگ یک هدیه الهی بود.» هیتلر یادآوریِ هیجانزده اعلان جنگ را به خاطر میآورد: «من به زانو افتادم و از آسمان با قلبی سرشار که خوشبختیهای خوبی برای من آورد و اجازه داد که در این زمان زندگی کنم، تشکر کردم.» او به سرعت داوطلب ارتش باواریا شد، جایی که به او شغل «پیک» داده شد و به زودی به درجه سرجوخهای ارتقا یافت؛ تنها ارتقایی که او دریافت کرد به خاطر آن چیزی بود که مافوقهایش فقدان ویژگیهای رهبری میدانستند.
او بهعنوان سرباز، از بسیاری جهات، همان هیتلر قدیمی بود. او فرد تنهایی بود که از همرزمانش فاصله گرفت و آنها را به خاطر رفتار ناپسندشان به شدت سرزنش میکرد. وقتی وظایف خود را انجام نمیداد، زمان خود را صرف خواندن، نوشتن شعر یا ترسیم طرحوارهها میکرد. او خیالباف نامیده میشد و لقب «هنرمند» [به تمسخر] را به او داده بودند که احتمالا مناسب او بود. یکی از سربازان میگوید: «ما عادت کرده بودیم که سر او داد بزنیم.» او اصلا شوخی نمیکرد، هیچکس چیزی از جمله نوشیدنی با او تقسیم نمیکرد و حتی نمیتوانست قاطی کسانی شود که شوخی میکردند و او را دست میانداختند؛ اقدامی که به سربازان روحیه میداد. با این حال، دیگران نگاه تحقیرآمیزی به او داشتند و بهعنوان فردی که نیروی خود را از دست داده و فرسوده شده او را کتک میزدند. آنها، او را «آدی» مینامیدند که ممکن است عجیب و غریب باشد اما به شکل غیرقابل انکاری شجاع بود و به خاطر «غیرت مثالزدنیاش» مورد احترام بود. اما حالا چه؟ بهعنوان یک غیرنظامی تقریبا ۳۰ ساله که از خدمت نظام مرخص شده، او با همان وضع تلخ و ناگواری مواجه شد که پیش از آغاز خصومتها در آن به سر میبرد، غیر از اینکه او دیگر جوان نبوده و دیگر نمیتوانست امیدی به وقوع چیزی - هیچ چیز - داشته باشد. بیشتر مردانی که در سن و سال او بودند، در راه ساخت خانواده و یافتن شغل بودند اما چنانکه «فست» خاطرنشان میکند: «او نه آموزشی داشت، نه کاری، نه هدفی، نه جایی برای ماندن و نه دوستی.» حداقل طی جنگ، زندگیاش دارای هدف و ایده روشنی بود. ارتش احتمالا راهحلی ایدهآل برای او نبود اما یک شبکه ایمنی برایش فراهم میکرد و او تنها کار معقول را انجام داد: او برای دو سال آینده عضو ارتش باقی ماند و ارتش آلمان هم در عوض به سربازان آلمانی «نمونه» خود اتکا داشت.