نویسندگان: مایکل دی سوین، ونیان دنگ و اوبه ری لسکور
ترجمه: محمدحسین باقی

در بخش قبل به اولویت‌هایی اشاره شد که براساس آن چین و آمریکا می‌توانند به‌سوی کاهش تنش به پیش بروند. کارشناسان معتقدند که این دو کشور باید شکاف موجود میان خود را از طریق کاهش یا مدیریت حوزه‌های تنش کم کنند. آنها باید با مارپیچ همکاری، تعامل میان خود را در تمام حوزه‌هایی که محل رقابت میان آنهاست افزایش دهند.

در نتیجه چنین تلاشی به درکی ضمنی دست یافته می‌شود. هدف این «یکجانبه‌گرایی متقابل» ایجاد مارپیچ اعتماد و اقدامات مصالحه‌جویانه است که به «ترتیبات غیررسمی»ای منجر می‌شود «که می‌تواند بعدا به توافقات رسمی تبدیل شود.» با این حال، حتی با این رویکرد یکجانبه‌تر، هنوز یک فرض اساسی وجود دارد که «اگر برخی اقدامات متقابل مناسب [در نهایت] در دسترس نباشند، اقدامات بعدی در نظر گرفته نخواهد شد.» به‌طور خلاصه، اگر اراده در تمام طرف‌ها برای حرکت به‌سوی توازن باثبات وجود داشته باشد، موضوعات مذاکره نشده و اغلب یکجانبه می‌تواند این فرآیند را به جلو ببرد تا زمانی که میزانی از عمل متقابل رخ دهد.

پنجم، استفاده از ابتکارات همپوشانی که می‌تواند در هر مرحله انگیزه‌های حرکت به‌سوی فاز بعدی را تقویت کند کمک زیادی به این پروسه خواهد کرد. شاید بهترین توصیف از آن، «مساله به هم پیوستگی» در ادبیات روابط بین‌الملل باشد که ازسوی اکسلرود و کوهن به مثابه «تلاش برای دستیابی به اهرم مضاعف چانه‌زنی با مشروط کردن رفتار خود در یک مساله مشخص به اقدامات طرف دیگر در مورد مساله‌ای دیگر» تعریف شده است. با این حال، روش دیگر مفهوم‌سازی در مورد این رویکرد همانا افزایش جاذبه برای تمام طرف‌های یک طرح خاص است آن هم با نشان دادن اینکه چگونه تاثیر آن طرح می‌تواند ابتکارات دیگر در حوزه‌های دیگر را امکان‌پذیرتر و واقع‌بینانه‌تر سازد. بر عکس، این طرح می‌تواند دربردارنده تعهدات همزمانی باشد که در آن دو یا چند طرح- هر یک جذابیت زیادی برای طرف دیگر دارد- به مثابه اقدامی واحد تلقی می‌شود و در عین حال، رویکرد دیگر شامل ترتیبات جبرانی است که در آن بازیگران به یکدیگر اجازه می‌دهند که در ازای همکاری در مورد برخی مسائل، از برخی دیگر از مسائل شانه خالی کنند و هر بازیگر در مورد مسائلی که ارزش کمتری دارد در ازای دستیابی به مسائلی با ارزش بیشتر امتیازاتی می‌دهد. «رابرت ای. تولیسون» و «توماس دی. ویلت» استدلال می‌کنند که استفاده از «مسائل به هم پیوسته» [issue linkage: بحث همزمان در مورد دو یا چند مساله برای رسیدن به راه‌حلی مشترک. این روش را تاکتیکی برای چانه‌زنی می‌نامند که از یکسو این احتمال را افزایش می‌دهد که دولت‌ها بر سر موضوع مورد مذاکره به توافق برسند و از سوی دیگر دولت‌ها را متعهد به توافق می‌سازد] در مذاکرات می‌تواند به نفع طرف‌های دخیل باشد چراکه می‌تواند توافقاتی را که دستیابی به آنها دشوار است تسهیل سازد. در واقع، «مایکل مک گینس»، در یک مطالعه رسمی از بازی چند نفره و تکراری «معمای زندانی» یا «دو راه زندانی» [prisoners' dilemma: «دو راه زندانی» نشان می‌دهد که چطور دو نفر در همکاری برای اینکه خود به سود بیشتری برسند به خودشان ضرر وارد می‌کنند. در علوم سیاسی، سناریوی معمای زندانی‌ها اغلب برای نشان دادن مشکل دو کشور درگیر در مسابقه تسلیحاتی مورد استفاده قرار می‌گیرد. آن دو کشور دو انتخاب دارند: یکی افزایش هزینه‌های نظامی و دیگری توافق برای کاهش سلاح. هر کدام از دولت‌ها از توسعه نظامی سود می‌برند، صرف نظر از آنچه دولت‌های دیگر انجام می‌دهند، بنابراین آنها هر دو با سرعت به سمت گسترش نظامی می‌روند. پارادوکس این است که همه دولت‌ها اقدامات خود را منطقی می‌دانند، اما در نتیجه متوجه می‌شوند که غیرمنطقی عمل کرده‌اند و این ممکن است منجر به نظریه بازدارندگی شود]، نشان می‌دهد که ایجاد «مسائل به هم پیوسته» طی زمان و در بازی‌ها می‌تواند «فرصت‌های جدیدی برای نتایج همکاری در بازی‌ها به وجود آورد که اگر [این نتایج] به‌صورت جداگانه در نظر گرفته شوند همکاری برای آنها منطقی نخواهد بود.» با این حال، مک گینس اشاره می‌کند که همکاری پیوند محور، «اغلب بسیار شکننده است زیرا تلاش برای گنجاندن یا حذف مسائل ممکن است مبنای موجود برای همکاری را تخریب کند» اگر یکی از طرفین، مساله جدید را نپذیرد؛ «مارپیچ شانه خالی کردن» احتمالا تمام توافق‌نامه‌های پیشین همکاری را از میان می‌برد. مک گینس نتیجه می‌گیرد که «برای بازیگران بسیار مهم است که تلاش کنند تا دامنه همکاری‌شان را تا سر حد احتیاط تعمیم دهند تا مبادا اصرار بی‌موردشان در مورد مسائل پرمناقشه منجر به گسسته شدن مبانی اصلی همکاری شان شود.» بنابراین، دشواری این مساله همانا در «مسائل بی‌ارتباط با هم» [delinking issues ] در دوره‌های بعدی از توافقات مستقری است که طی دوره‌های اولیه برای احتراز از دور بی‌پایانی از بازنگری‌های مجدد به‌دست آمده است.

ششم و در نهایت، توجه دقیق به سرعت و توانایی هر طرف برای تبدیل قدرت اقتصادی به نظامی - از طریق اقدامات ائتلافی یا داخلی- الزامی کلی برای ایجاد اعتماد به نفس در امنیت کل فرآیند است. این مولفه می‌تواند به‌طور چشمگیری بر ریسک محاسبات و الزامات ادراک شده برای ایجاد طرح‌ها و واکنش‌های مناسب طی فرآیند برقراری توازن قدرت تاثیر داشته باشد. «مارک براولی» می‌نویسد: «اگر رهبران باور داشته باشند که دارایی‌های اقتصادی می‌تواند به سرعت به قدرت نظامی تبدیل شود، در این صورت سیاست‌های اقتصادی باید نگرانی‌های مربوط به منافع نسبی را بازتاب دهد. در این صورت، دولت‌ها ممکن است حس امنیت کمتری با اتکا به متحدان داشته باشند و بنابراین اعتماد به نفس یا اتکا به خود را ترجیح دهند. اگر یک دولت به زمان بیشتری نیاز داشته باشد یا اگر تغییر منابعش به‌سوی قدرت نظامی پرهزینه باشد، در این صورت سیاست اقتصادی ممکن است بر سرمایه‌گذاری و سطوح بالاتر تجارت «بینا دولتی» [inter-alliance: توافق یا معاهده رسمی میان دو یا چند کشور برای همکاری در زمینه‌ای خاص] تاکید کند.»

در مورد چین و آمریکا، هر دو طرف دارای ظرفیت پنهانی برای «هزینه‌کرد» بیشتر در قابلیت‌های نظامی هستند اما هر دو طرف همچنین به واسطه مطالبات غیرنظامی موجود و احتمالا رو به افزایش خویش از منابع بسیار خویشتن‌داری می‌کنند.