جام جم آنلاین نوشت: هنگام غروب وقتی به خانه رسیدم، هنوز دقایقی از حضورم نمی‌گذشت که صدای همهمه همسایه‌ها با صدای آژیر پلیس پیوند خورد.حس کنجکاوی مرا به کنار پنجره کشاند، از پشت قاب پنجره دختر جوانی را دیدم که کودکی را بغل کرده بود و همسایه‌ها احاطه‌اش کرده بودند. ابتدا تصور کردم موتورسواری کیف یک رهگذر را قاپ‌ زده و متواری شده است. از خانه بیرون آمدم و دختر جوان را دیدم که با حس مادرانه مشغول نوازش نوزادی است که چند روز بیشتر از زمان تولدش نمی‌گذرد؛ پسرکی آرام با موهای پرپشت مشکی رنگ و صورتی سفید و تپل حس عجیبی بود، کودکی در نهایت مظلومیت با نامه‌ای که کنارش قرار داده شده بود؛ نامه‌ای با مضمون توصیه‌های مادرانه و دنیایی از عشق و علاقه که می‌خواست مراقب کودکش باشند. برخی از همسایه‌ها از جمله من بغض کرده بودند.

هنوز در اندیشه کودک و رها شدن او بودم و عشق و علاقه مادری که به‌‌رغم تمام دلبستگی‌ها مجبور به رها کردن نوزاد خود شده است و اکنون در گوشه‌ای از این شهر بی‌در و پیکر با گهواره خالی فرزندش نجوا می‌کند. چهره نوزاد رها شده و آرامش او در خواب لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. با صدای همسرم به خود می‌آیم، می‌گوید بچه داخل یک کیف یا ساک آبی نبود؟ پاسخم مثبت است. ادامه می‌دهد وقتی از خانه خارج می‌شده زن و مرد جوانی را دیده است که کیف آبی در دست، مدام در طول کوچه پایین و بالا می‌‌رفته‌اند. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم این همان کیفی است که در دستان آنها دیده بودم و ... .

همسرم بغض می‌کند و برای پنهان کردن اشک‌هایش به آشپزخانه پناه می‌برد، من نیز برمی‌گردم تا کسی اشک‌هایم را نبیند.