یاد - به یاد رسول ملاقلیپور در سومین سال فراقش
برگه ماموریتی که خدا به او داد!
سه سال از نبود رسول ملاقلیپور گذشت. ۱۵ اسفند ماه سال ۱۳۸۵ در سن ۵۱ سالگی، کارگردان «بلمی به سوی ساحل»، «میم مثل مادر»، «سفر به چزابه» با سینما خداحافظی کرد و از دنیا رفت. به یاد او در این مجال بخشی از خاطره او از شهید حسن شوکتپور (الهامبخش فیلم سفر به چزابه) که در شب خاطره حوزه هنری گفت را نقل میکنیم: «چند روز به عید مانده بود. «حسن شوکتپور» تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتی میگفت بیا، میفهمیدم که عملیاتی در پیش است و نباید سوال و جواب اضافه بکنم. از نقل و انتقالات فهمیدم که بوی عملیات میآید. یادم آمد که حسن آقا گفته بود: رسول مبادا بخوابیها، بیدار میمانی و از سنگر هم تکان نمیخوری. ولی من خوابیدم. او همیشه به من سفارش میکرد: «رسول این قدر نخواب، نظم یاد بگیر.» در همان تاریک و روشن هوا شبح یک وانت را دیدم. خوشحال شدم و پریدم جلوی وانت. به راننده گفتم: «داداش قربونت منو برسون خط!» راننده ساکت فقط نگاهم میکرد. از جایش تکان هم نمیخورد. دوباره جملهام را تکرار کردم. این بار دستش بالا آمد و آرام عینک را کشید و گذاشت روی پیشانیاش، دیدم ایداد بیداد حسن آقا است! توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «تو خجالت نمیکشی؟» جواب دادم: «واسه چی؟» خودم را زدم به آن راه که مثلا اتفاقی نیفتاده است. گفتم: «چیزی نشده فقط یک توالت صحرایی آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم!» دوباره گفت: «رسول خجالت بکش!» این دفعه صدایم را کمی بلندتر کردم: «واسه چی حسن آقا من که کاری نکردم.» گفت: «تو چطور توانستی با خیال راحت تا صبح بخوابی. میدونی از دیشب تا الان چند تا از بچههای مردم تکه تکه شدن!؟.» سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: «ببخشید حسن آقا!» وسط حرفم پرید: «آخر، رسول جان. این دفعه اولت که نیست. یک ذره غیرت داشته باش. بعدها که فیلمساز شدم، پاسخ سوال خودم را پیدا کردم که چرا حسن آقا با من آنطور رفتار میکرد؟ حسن آقا مرا شناخته بود. او تلاش میکرد با این کارهایش از من یک آدم بسازد. سالها بعد که حسن آقا در عملیات والفجر هشت قطع نخاع شد، یک روز در بیمارستان ساسان تهران به ملاقاتش رفتم. در بیمارستان به او گفتم: «حسن آقا چرا این قدر تلاش میکنی. این همه سال جنگ کردهای. حالا کمی استراحت کن.» جواب داد: «رسول خیلی دلم میخواهد استراحت کنم ولی نمیشود. بدون اینکه بخواهم در زندگی برای عدهای تکیهگاه شدم. میترسم من بیفتم آنها هم بیفتند. مجبورم تا آخرین لحظه سرپا بایستم. بعد هم رسول جان! خدا یک برگ ماموریت به ما داده است که تا نفس داریم باید به دنبال ماموریتمان باشیم. وقتی هم برگ مرخصی را داد که خب، میرویم.»
ارسال نظر