با ایرج قادری که فیلمش پس از سالها ممنوعیت روی پرده سینماها است
نبض تماشاگر زمانی دستم بود، حالا نیست
نام ایرج قادری در حال حاضر بیش از هر زمان دیگری پس از اینکه به او اجازه فیلمسازی دادند، سر زبانها افتاده است. این بار اما بهانه این مطرح شدن به اکران فیلمی باز میگردد که او بیست و اندی سال قبل با نام پنجمین سوار سرنوشت ساخته است و حالا اکران شده است. در اینجا ما قرار است از پدیده ایرج قادری حرف بزنیم که با هر قضاوتی در تاریخ سینمای ایران پدیده قابل بحثی است. قادری سرنوشت و شخصیت منحصر به فردی در سینمای ایران دارد؛ او اصلا اهل روشنفکر بازی نیست، فیلمهایش به سطحیترین شکل ممکن در صدد جذب تماشاگر است، بیشتر دوست دارد چهره بزرگش بر پرده بیفتد و نقش اول فیلمهایش را هم خودش بازی کند. حتی زمانی که اجازه بازی به او ندادند، نقش اول فیلمش را کاملا شبیه خودش درست کرد تا تماشاگر چهره ایرج قادری را از یاد نبرد. این نکات و نکات بسیار دیگری باعث میشود وقتی اسم ایرج قادری میآید، با اینکه نمیشود برای فیلمهایش احترامی قائل شد، اما برای سعی و تلاشش برای فیلمسازی در سینمای ایران و عشق سینما بودنش باید به دیده احترام به او نگاه کرد. در این مجال گفتوگوی مفصلی را که سایت پرده سینما با او انجام داده، البته با حذف بعضی از جاهایش برایتان آوردهایم.
بعد از انقلاب شما در سال ۱۳۶۱ «برزخیها» را ساختید که با هشت میلیون تومان فروش رکورد فروش فیلم در ایران را شکست و بعد از مدتی از اکران برداشته شد. پس از آن فروش هفت میلیون تومانی «دادا» هم خیرهکننده بود. بعد از این دو فیلم، شما در حدود سال ۶۴-۱۳۶۳ فیلم «تاراج» را ساختید. چطور شد که شما به این فیلم رسیدید؟
آقایی بود به نام آقای حسن محمدزاده. روزی ایشان آمدند و به من پیشنهاد ساختن فیلمی را دادند. مرد با نفوذی بودند. فیلم محمد رسولا... را او وارد ایران کرده بود. من نمیدانم چه اتفاقی افتاد و قرعه به نام من افتاد؛ اما ایشان با من تماس گرفتند و با هم دیداری داشتیم. به من گفتند میخواهم با شما فیلمی بسازم. من هم هنرپیشههای مشهور آن زمان را دور هم جمع کردم. مثل آقای ناصر ملک مطیعی که خودش به تنهایی سلطان یک فیلم بود، یا آقای فردین. فردین هنرپیشه تک یک فیلم بود و وقتی تهیهکننده فردین را برای بازی در فیلمش میگذاشت، دیگر همه چیز تمام بود. یا قادری، یا هر شخص دیگری. من در آن زمان تنها کاری که کردم و مدتها فکرم را مشغول ساخته بود، این بود که تمام این هنرپیشههای مطرح را برای بازی در این فیلم گذاشتم. فردین، ملک مطیعی، سعید راد، قادری و... یا کسانی مثل خسرو شجاعزاده که هنرپیشه نقش اول فیلم اقای بیضایی غریبه و مه بود. و محمدعلی کشاورز و... من تمام اینها را برای بازی در فیلم انتخاب کردم و ساخت فیلم را شروع کردم. بودن تمام ستارهها در کنار شما خیلی مشکل است. مثلا شما به سینمای خارج که نگاه کنید، باید حقوق مارلون براندو در کنار یک ستاره دیگر حفظ شود. و خب آن موقع همه ما هنرپیشههای نقش اول بودیم و به سختی همه راضی شدیم که در آن فیلم در کنار یکدیگر بازی کنیم؛ اما خب من تمام آنها را متقاعد کردم که همه شما در این فیلم سهم دارید و بیایید این کار را انجام بدهید. در آن زمان به اینها و مثلا به آقای فردین اجازه نمیدادند که در فیلم بازی کند. من در واقع آن زمان دوستی کردم و برای اینها «ویزا» گرفتم تا توانستند برزخیها را بازی کنند.
ما رفتیم و در شیراز شروع کردیم به فیلم ساختن. اواخر فیلمبرداری بود که از تهران آمدند و من را از آنجا آوردند. و این خودش داستانش یک سینما است که اگر بخواهم تعریفش کنم، تا صبح طول میکشد. من را آوردند تهران که اعدامم کنند! چرا؟ چون آمده بودند دفتر بنده و دیده بودند که آدمی که در فرار و گریز تیر خورده بوده و خرابکار بوده، قبلا آمده بوده دفتر من و عکس یک آقایی شبیه اون آقا را با یک سگ کوچولویی که ما قبلا اینجا داشتیم، دیده بودند و پیش خودشان گفته بودند «نکند قادری رییس همه اینهاست؟» برای یک چیز بیمورد و خنده دار ما را از شیراز آوردند تهران. حالا کی آمد شیراز سر وقت من؟ آقای خلخالی. حالا بنده هم در جریان امور نیستم. آنها مرا آوردند تهران. و بعد از من هم آقای خلخالی با یک پرواز دیگر آمده بودند. در این فاصله حاج آقایی بود به نام «حاج آقا صفا» که خیلی انسان محترمی بود. او مرا دید و ضامن شد و مرا رها کردند. که اگر بخواهم کامل برای شما بگویم قصهاش خیلی خیلی مفصل است. خلاصه من برگشتم شیراز و ما دوباره فیلمبرداری برزخیها را از سر گرفتیم؛ اما من برای مدتها شهر شیراز را در دلم خط زدم. چون آنجا خیلی صدمه دیدم و زجر کشیدم. البته بعدا دوباره برای ساخت فیلمهای بعدیام به شیراز رفتم. به هر حال فیلمبرداری برزخیها تمام شد. ما کارهای فنی فیلم را در تهران انجام دادیم و فیلم را اکران گذاشتیم. باور کنید سینماها برای اکران فیلم غلغله شده بود. آنوقت آقای محسن مخملباف یک روز جمعه با عدهای راه افتادند و طوماری درست کردند مبنی بر اینکه انقلاب شده و ما انقلاب کردیم، اما اینها هنرپیشههای طاغوتی هستند. درست جلوی همین سینمایی که در میدان انقلاب است... اسمش چه بود... کاپری [بهمن] و یونیورسیتی. این آدمها میگفتند بروید دم در سینماها ببینید چقدر غلغله است، آنوقت مراسمهای روز جمعه خلوت است. این شد که فیلم من را از اکران کشیدند پایین. امثال آقای مخملباف چنین بساط هایی را زیاد سر من آورده اند.
بعد از «برزخیها» شما «دادا» را ساختید.
بله. بعد از آن فیلم دادا را درست کردم و بعد فیلم تاراج را ساختم. بعد از اینکه تاراج را درست کردم دیگر نگذاشتند من کار کنم. حالا هم من نفهمیدم چرا. این را هیچوقت نفهمیدم. در صورتی که شما اگر همین الان تاراج را ببینید متوجه میشوید تاراج فیلمی است که برای مردم آموزنده است. بعد از آن ماجرا من سیزده چهارده سال هیچ فیلمی نساختم. یعنی اجازه نداشتم که بسازم؛ اما بعد از چهارده سال که خواستم فیلم بسازم، بساط عجیبی داشتم! هر کسی از این حوالی رد میشد بهم زنگ میزد و حالم را میپرسید! تا اینکه به امروز رسیدیم که هنوز مشغول هستیم و سالی چهار تا تکه استخوان میاندازند جلوی ما و میگویند «بیا فیلم بساز». من نمیدانم جواب شما را دادم یا نه؟
قادری و تاراج
آن فضای تعقیب و گریز و جدال در کویر که برای آن دوران خیلی نو بود از کجا آمد؟ در طرح اولیه فیلمنامه داوودنژاد بود؟
نه. فکر خودم بود.
جمشید هاشم پور (آریا) را چطور برای این نقش پیدا کردید؟ اولین باری بود که چنین استفاده ای ازش میشد.
وقتی در تدارک ساختن تاراج بودم یک روز آقای آریا (تا اوایل دهه ۱۳۶۰ جمشید هاشم پور با نام «آریا» شهرت داشت) آمد دفتر من. کسی معرفی اش کرده بود. وقتی دیدمش به نظرم آمد اصلا به درد این نقش نمیخورد. مودب ولی سردرگم و فاقد اعتماد به نفس بود و با آن چیزی که من از شخصیت «زینال بندری» در ذهنم داشتم فاصله خیلی زیادی داشت. ازش خوشم نیامد و خواستم او را از سر وا کنم. بهش گفتم ببین ما دو تا نقش توی این فیلم داریم. یک پیرمرد نود ساله و یک بچه دو ساله. حالا به نظر خودت کدام یک از اینها به تو میخورد؟ قبول کرد که برای آن فیلم مناسب نیست و رفت. بعدا چند تا از دوستان آمدند و به من گفتند تو لوطی گری کن و به این جوان بازی را بده. من فکر کردم و باز هم او را دیدم. چند نکته جدی را به او تذکر دادم. گفتم باید یاد بگیرد که آدم دیگری بشود. یادش باشد که در این فیلم هرگز نباید بخندد. کما اینکه در تاراج هرگز خنده او را نمیبینیم. فکر پوشیدن آن پالتوی بلندی که در فیلم تاراج بر تن دارد مال من بود. دنبال راههایی بودم که او باوقارتر به نظر برسد.
این توصیهها را در مورد رفتارهای عمومیاش هم بهش کردم. گفتم «یادت باشه تو خیابون نباید تخمه بشکنی، نباید تف کنی، نباید سرتو این ور و اون ور بچرخونی و به این و اون نگاه کنی...» این توصیهها را به محمدرضا گلزار هم کردم. به او هم گفتم من بیست سال تو را بیمه میکنم؛ ولی باید قدر خودت را بدانی. باید مواظب رفتارهایت باشی... بله! جمشید آریا با فیلم تاراج آدم دیگری شد. بگذریم که هرگز سراغی از من نگرفت. حتی وقتی در موشک باران تهران در سال ۱۳۶۷ نزدیک دفتر من موشک خورد یک تلفن به من نزد که ببیند زنده هستم یا مرده.
و بهزاد جوانبخش؟
او یک نمایشگاه اتومبیل داشت که همین پایین دفتر ما بود و الان جمع شده است؛ البته در چند فیلم قدیمی نقشهای کوچکی بازی کرده بود. من دیدمش و ازش خواستم بیاید و در این فیلم بازی کند.
آن زمان شایع بود نقش «احمد» فیلم تاراج که بهزاد جوانبخش بازی کرد خود شما میخواستید بازی کنید، ولی به شما اجازه بازی ندادند. آن شایعه صحت داشت؟
(قادری چند لحظه فکر میکند)... نه. تا آنجا که خاطرم میآید من زمان ساختن فیلم تاراج اجازه بازی داشتم. بله! یادم هست اجازه بازی داشتم ولی بازی نکردم.
چرا؟
برای اینکه خودم را مناسب آن نقش نمیدیدم. همیشه وقتی قرار بوده من در فیلم خودم بازی کنم، «ایرج قادری کارگردان» نشسته روی همین صندلی که الان من نشستهام و «ایرج قادری بازیگر» از در دفتر آمده تو. آن وقت «قادری کارگردان» او را مثل همه دیگر بازیگران فیلم برانداز کرده که آیا به درد این فیلم میخورد یا نه؟ مثل همه با او رفتار میشود!
و آن بازیگر جوان فیلم تاراج که نقش پسر زینال بندری را بازی میکرد؟
یک روز در آسانسور همین ساختمان، جوانی را دیدم که به نظرم خیلی مناسب آن نقش بود. بهش گفتم من دارم یک فیلم میسازم و میخواهم تو در فیلمم بازی کنی؛ اما او گفت نمیتواند چون چند روز دیگر باید برود سربازی. گفتم اجازه ات را میگیرم و سربازیات را درست میکنم. قبول کرد و من هم موافقتها را برای او گرفتم. بعد از تاراج به خارج از کشور رفت.
قادری و علی لاریجانی
بعد از تاراج به شما اجازه فعالیت داده نشد. این اتفاق برای خیلیها افتاده؛ اما شما تنها کارگردان تاریخ سینمای ایران هستید که غرورتان را به خاطر عشق به سینما زیر پا گذاشتید و با نوشتن آن نامه تاریخی به علی لاریجانی وزیر تازه منصوب شده وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از او درخواست کردید به شما اجازه فیلمسازی داده شود.
بله! آقای لاریجانی با نامه من موافقت کردند و من همین جا هم از این بابت از ایشان تشکر میکنم. بعد از اینکه من ممنوعالفعالیت شدم برای درست شدن کارم چندین مرتبه به دیدن اشخاص عالیرتبه در قم رفتم. امیدوار بودم پس از صحبت با آن اشخاص، ممنوعیت فعالیت من رفع شود؛ اما نشد. تا اینکه پس از انتصاب آقای لاریجانی به وزارت ارشاد یکی از دوستان صاحب نفوذ نزد من آمد و به من گفت بیا و چنین نامهای را بنویس. من کمک میکنم کار تو درست شود. من آن نامه سرگشاده را نوشتم و امضا کردم و آقای لاریجانی هم موافقت کرد.
و بعد از رفع ممنوعیت، شما فیلم «می خواهم زنده بمانم» را ساختید.
دوران عجیبی بود! دوازده سال کسی سراغی از من نمیگرفت؛ اما به محض اینکه از من رفع ممنوعیت شد هر روز تهیهکنندهها با دسته گل میآمدند دفتر من و از من برای فیلم ساختن دعوت میکردند. آنقدر به من اصرار میکردند که من ناچار شدم اواخر کار دو تهیه کننده را به جان هم بیاندازم و با «هدایت فیلم» کار را شروع کنم. آنها هم در آن زمان همه چیز را در اختیار من گذاشتند.
ایرج قادری و سینمای امروز
میخواهم زنده بمانم فیلم خیلی خوبی شد؛ اما از «نابخشوده» سیر قهقرایی شما شروع شد. در حالی که با همان تهیه کننده کار کردید.
خب آن تهیهکننده دیگر آن تهیهکننده نبود! هنگام ساخته شدن میخواهم زنده بمانم من اختیارات بیشتری داشتم. ولی در زمان ساختن نابخشوده، تهیه کننده هم میخواست کار زودتر جمع شود. همان حرفهای همیشگی سینما که اگر این فیلم را پنج روز زودتر جمع کنی، پنج تا نهار و شام و کرایه وسایل و... کمتر میشود.
خیلی عجیب است که کارگردانی با سابقه شما تا این حد در قید و بند شرایط تولید باشد!
خب برای اینکه کار دیگری بلد نیستم! در واقع فرصت این را ندارم که کار دیگری را شروع کنم. از طرفی من فکر میکنم هر کاری را باید طبق ضوابط حرفهای انجام دهم. من از مکانیکی هیچ چیز سر در نمیآورم؛ اما راننده خیلی خوبی هستم و اگر قرار بود راننده آژانس شوم، بلد بودم این کار را چطور انجام بدهم. فکر میکنم یک راننده آژانس فوقالعاده مودب میشدم و این کار را به شکلی عالی انجام میدادم. یعنی وقت سوار کردن مسافر و پیاده کردنش در را برایش باز میکردم و میبستم. اگر میوه فروش میشدم حتما میوهها را خیلی مرتب در پاکت میگذاشتم و تا جلوی ماشین مشتری میبردم. بنابراین تلاش میکنم کار فیلمسازی را هم خیلی «حرفهای» انجام دهم. به خاطر همین است که من تا به حال پایم را با استادیوم فوتبال نگذاشتهام؛ چون طرفداران تیم آبی و قرمز جایگاههای مخصوص خودشان را دارند و اگر من بروم در جایگاه آبیها بنشینم، قرمزها را در سینما از دست میدهم و اگر در جایگاه قرمزها بنشینم آبیها را در سینما از دست میدهم!
به کدام تیم فوتبال علاقه دارید؟
همیشه طرفدار تیم مظلوم هستم! البته بازیهای ملی را هم نگاه میکنم.
یعنی سیر قهقرایی شما در چند سال اخیر به خاطر تعهد شما به «حرفه ای» بودن است؟
همهاش این نیست. به نظر من شرایطی که در سالهای اخیر به سینمای حرفه ای ما حاکم شده خیلی تغییر کرده است. الان من برای فیلم جدیدم دنبال هنرپیشه هستم و به من گفتهاند این خانم ترانه علیدوستی برای فیلم مناسب است؛ ولی این خانم هزار جور ناز و اطوار دارند. اصلا گوشی را جواب نمیدهند. یا مثلا شغلها و مسوولیتهای متعددی در سینمای امروز به وجود آمده که آن زمان نبود. تهیهکننده، مدیر تولید، جانشین مدیر تولید، سرمایهگذار، اسپانسر، مدیر تدارکات، جانشین مدیر تدارکات، تدارکات... آن زمان این خبرها نبود. یک نفر میرفت ظهر برای گروه چلوکباب میگرفت! افسرده شدهام. زمانی در مورد من میگفتند قادری نبض تماشاگر را در دست دارد؛ اما حالا اقرار میکنم دیگر نبض تماشاگر در دست من نیست! من چیزی از تماشاگر امروز با این استقبال شان از کمدیهای سطح پایین نمیفهمم. فکر میکنم شرایط و مناسبات سینمای امروز ایران به کلی دگرگون شده است.
ارسال نظر