از رنجی که میبریم
راهنمای روز- کلی باید به مغز فشار بیاوری تا واژهها پشت سر هم ردیف شوند. حرف گفتنی زیاد است ولی بعضی وقتها فقط برای گفتن؛ انگار قلم قصد پیش رفتن ندارد. اما گاهی هم میشود که هیچ چیزی نه برای گفتن و نه نوشتن نداری. آن وقت است که تو کارمندی میشوی مجسمهوار، آن هم در تحریریهای که همه جنب و جوش دارند و مدام این طرف و آن طرف میروند. دلت برای نوشتن لک میزند ولی انگار دست تو نیست. اما هر چه قدر هم قلمت خشکیده باشد روزنامه این چیزها سرش نمیشود. البته دوستان خوب گروه همیشه مدد میدهند؛ آنها که مثل تو قلمشان از کار نیافتاده است. بالاخره صفحهها بسته میشوند، خیلیها تلاش میکنند تا اینگونه شود، خیلیها هم کلی ذوق هنری به خرج میدهند و روزنامه را به قول خودمان «گل و بلبل» میکنند.
اما همیشه در روی یک پاشنه نمیچرخد. بعضی وقتها از همان سر صبح ذهنت از واژه پر میشود و عشق نوشتن از چشمهایت میبارد. دیگر تو فقط یک کاغذ و قلم میخواهی تا سیل کلمهها را مهار کنی. دوست داری همه مردم بدانند چه در ذهنت میگذرد. مینویسی، تا توان داری مینویسی. حالا راضی میشوی و خوشحال منتظر فردا میمانی. روزنامهات صبح اول صبح روی دکهها میرود پول دادن برای روزنامهای که در آن کار میکنی کمی سخت است. حس کنجکاویات را تا محل کار کنترل میکنی. خودت را سریع به تحریریه میرسانی و یک نسخه دست نخورده از شماره امروز را برمیداری. نوشتهات تیتر یک است با کلی لذت. دوباره میخوانیاش.
حتی غلطهای املایی که از دست مصحح در رفته نمیتواند رضایتت از نوشته را کم کند. خیلی زود یکی از روزنامهها را بر میداری تا موقع رفتن با خود ببری. وقت رفتن است روزنامه را با احتیاط تا میزنی و با خود میبری. نزدیک خانه رسیدهای، از پارک محل نسیم خنکی میوزد، چشمها را میبندی و نفسی عمیق میکشی، دوباره چشمها را باز میکنی.
پیرمردی روزنامه به دست یکی از صندلیها را برای نشستن انتخاب میکند.
روزنامه به نظرت آشنا میآید چشمها را کمی تنگ و گشاد میکنی، روزنامه خودمان است. دلت میخواهد نوشته امروزت را او نیز بخواند.
میایستی، پیرمرد روزنامه را ورانداز میکند و یکی از صفحهها را روی صندلی میاندازد. کمی جلو میروی به زحمت اسم خودت و همکارت را روی صفحه میخوانی. گویی اسم و فامیلت زیر سنگینی اندام مرد جان میدهند. میخواهی صفحه را نجات دهی اما پیرمرد به یکباره بلند میشود.
نسیم به ناگاه بادی میشود و روزنامه را به هوا میبرد. کاغذ در آسمان چرخ میخورد و کمی آن طرفتر توی جوی آب میافتد. تو و همکارت با آب میروید. جلوتر میآیی سر سبزی فروش محل شلوغ است و به سرعت دستههای سبزی را لای روزنامههای تکه تکه شده میپیچد. دقیق میشوی این بار روزنامه رقبا میان مردم قسمت میشود. کمی آن طرفتر آب جوی سرریز کرده است اینجا همه چیز با هم قلقل میزند. سر و کله روزنامهات هم به اینجا باز شده.
صفحه اول آن روی آب سر میخورد. زن همسایه هم مشغول نظافت است. دستمالش شیشه را لک میکند؛ صدایی مردانه از داخل خانه، روزنامه را پیشنهاد میدهد، زن استقبال میکند و به اندرون میرود ...
دیگر از آن همه ذوق و شوق خبری نیست. تلاشهای تو عمرش کمتر از یک روز بود و البته دلواپسیهایت.
فردا دوباره روز تازهای میشود برای به کار افتادن قلم و فکرت و روزی دیگر برای پیرمرد پارک نشین، جوی آب، سبزی فروش و زن همسایه.
ارسال نظر