بررسی اقتصاد رفتاری در گفت وگو با سندهیل مولنتاین، استاد اقتصاد دانشگاه امایتی
افزودن پیچیدگی به مدلها
سندهیل مولنتاین، استاد اقتصاد دانشگاه ام آی تی است. با وجود اینکه ۲۸ سال دارد جزو پیشروان عرصه اقتصاد رفتاری – زمینهای تازه و بکر در اقتصاد- است. زمینههای تحقیقاتی وی اقتصاد توسعه، بازار کار و اقتصاد رفتاری است.
سندهیل مولنتاین، استاد اقتصاد دانشگاه ام آی تی است. با وجود اینکه ۲۸ سال دارد جزو پیشروان عرصه اقتصاد رفتاری - زمینهای تازه و بکر در اقتصاد- است. زمینههای تحقیقاتی وی اقتصاد توسعه، بازار کار و اقتصاد رفتاری است.
اجازه دهید مصاحبه را با معرفی اقتصاد رفتاری آغاز کنیم و اینکه این حوزه چه تفاوتی با علم اقتصاد متعارف دارد.
علم اقتصاد حاکم با مفروضات بسیار ساده، اما قوی در مورد رفتار آدمیشروع میکند که عبارتند از اینکه انسانها موجوداتی خودخواه هستند، کاملا بر ارجحیتهای خود آگاهی دارند و میتوانند به شکلی سازگار آنها را حداکثر کنند و به خوبی میتوانند در مورد جهان اطراف خود استنتاج کنند. در اطراف ما عدم قطعیت وجود دارد، اما قانون احتمالات به ما میآموزد که چگونه با آن روبهرو شویم. این فرضهایی است که بر اساس آنها مدلهای اقتصادی زیادی ساخته شده است. در مقابل اقتصاد رفتاری مفروضاتی که در مورد انسانهای خودخواه حداکثرکننده نفع خود وجود دارد را تغییر میدهد. اقتصاد رفتاری تلاش میکند تا این پیچیدگیها را باز کند. افرادی را در نظر بگیرید که مشکل خود کنترلی دارند. مثلا شما بیش از آنچه لازم است و تمایل دارید سالاد میخورید. از دید مدلهای عقلانی این ادعا که «اگر در آنجا سالادی وجود دارد من آن را خواهم خورد، اما ترجیح میدهم که نخورم» ادعایی ناسازگار است. یا شما سالاد دوست دارید یا ندارید.
اقتصاد رفتاری به این معماها چگونه پاسخ میدهد؟
ما تلاش میکنیم تا روانشناسی را وارد اقتصاد کنیم. راستش را بخواهید آن چیزهایی که ما در مدلها اضافه میکنیم آنقدر بدیهی است که برخی اوقات افراد میگویند «چرا این کارها را قبلا نمیکردیم؟». مساله پسانداز و خودکنترلی را در نظر بگیرید. عجیب است که نزدیک به ۵۰ سال اقتصاددانان در مورد پسانداز کار میکنند؛ اما پدیده خود کنترلی را به طور جدی در مدلها وارد نکردهاند. شما به این مسائل از دو منظر میتوانید نگاه کنید. یکی اینکه ما این عوامل را به طور کلی نادیده میگیریم چون چندان مهم نیستند. دیگری این است که شاید چیزهای بدیهی را به این دلیل نادیده میگیریم که ما اقتصاددانان صرفا با همدیگر سروکار و دیالوگ داریم.
این مشکل که فضای آکادمیک چشمها را بر روی برخی واقعیات میبندد؟
دقیقا این یکی از مسائلی اصلی در همه علوم اجتماعی است. اگر شما با روانشناسان صحبت کنید، آنها هم همین غفلتها را دارند البته در زمینههای دیگر. روانشناسان ندرتا به این فکر میافتند که کارهای آزمایشگاهی و تجربی خود را به کارهای کمیدر حوزه رفاه ترجمه کنند. ما به عنوان اقتصاددانان غفلتهای خاص خود را داریم که همان مدلهای عقلانی هستند که برای بیش از ۵۰ سال مورد استفاده قرار گرفته اند. چیزی که این روزها با آن دست و پنجه نرم میکنم پاسخ به این سوال است که آیا خوب است که آدمی نسبت به خیلی از مسائل غفلت داشته باشد و راه باریکی را برود و از مزایای تخصصی شدن تحقیقات خود بهرهمند شود؟ یا زمان آن است که مسائل را با هم ترکیب کنیم؟ آیا اصلا تخصصی شدن از ابتدا کار درستی بود؟ آیا نباید از همان ابتدا رویکرد کل گرا را انتخاب میکردیم؟
این مساله که «یا شما سالاد میخواهید یا نمیخواهید» روشن نمیکند که مردم چگونه فکر میکنند؟
درست است. به نظر من مهمترین گام رو به جلو در اقتصاد رفتاری در پیش روست چون ما تاکنون از طریق مطالعات تجربی متوجه شدیم که مدلهای ما به اندازه کافی خوب نیست. مثلا خود کنترلی شاید یک مشکل باشد اما آیا واقعا اینقدر مهم است؟ در واقع آنچه ما دریافتیم این است که این متغیر اهمیت زیادی دارد و نمیتوان آن را نادیده گرفت. اجازه دهید تا مثالی از شواهد تجربی که نحوه نگرش ما را در مورد پس انداز عوض کرده را بیان کنم. در یک تحقیق وضعیت یک شرکت و برنامه بازنشستگی کارمندانش مورد بررسی قرار گرفت. برای سالها برنامه این شرکت اینگونه بود که اگر شما کاری در رابطه با بازنشستگی خود انجام ندهید، عضو طرح بازنشستگی حساب نمیشدید. اما این برنامه به تدریج به این شکل تغییر کرد که بنا به فرض - یعنی اگر شما کاری انجام ندهید- شما در نرخ ۲درصد در این طرح شرکت دارید مگر اینکه برای عدم شرکت در این برنامه گزینه دیگری را علامت بزنید (انتخاب کنید). از دید مدلهایی که در آن افراد به شکل سازگاری منافع خود را حداکثر میکنند، این تغییر نباید اثری میداشت چرا که هزینه علامت زدن یک مربع صفر است. اما تغییرات اعمال شده اثرات وسیع و ماندگاری بر نرخ
مشارکت افراد در این طرح برجا گذاشت. وقتی مشارکت افراد مفروض گرفته میشد، نرخ مشارکت عملا ۴۰درصد بالاتر رفت.
از منظر اقتصاد رفتاری معنای این مساله چیست؟
اثرات این کار بزرگ بود، اما تئوریهای استاندارد میگویند که این تغییرات نباید اثری بر جا میگذاشت. یک اشکالی در تئوریهای استاندارد باید وجود داشته باشد. این تئورهای استاندارد برخی نکات مهم در یکی از مقولات مهم اقتصادی یعنی پسانداز را نادیده میگیرند. ما نیاز به این داریم که چیزی به این مدلهای استاندارد اضافه کنیم اگرچه دقیقا نمیدانیم که چه چیز باید اضافه شود.
به نظر خود شما چه چیزهایی باید اضافه کرد؟
یک راه این است که بگوییم انسانها تا بینهایت کارهایشان را به تاخیر میاندازند. آنها با خود میگویند «من برنامه خود برای طرح بازنشستگی را دریافتهام و میدانم که آیا باید ۲درصد مشارکت باشم یا ۴درصد. هفته بعد کاری پیش میآید و آنها تصمیم خود را به تعویق میاندازند. بنابراین هزینه ناچیز موجب میشود تا آنها تا زمان بینهایت اعلام تصمیم خود را به تعویق بیاندازند. اما اگر فرض این باشد که نرخ اعلام شده شما ۲درصد است مگر آنکه خلاف آن را اعلام کنید، آنگاه شما با همین نرخ در حال مشارکت در این طرح هستید در حالیکه همچنان به تاخیرهای خود ادامه میدهید. یک احتمال دیگر این است که افراد دقیقا نمیدانند که چطور این مسائل را مفهوم بندی کنند. من چکار باید انجام دهم؟ آیا باید چیزی را پسانداز کنم؟ چقدر باید پس انداز کنم؟ نمیدانم چکار کنم. همین مساله به بیتصمیمی و عدم اقدام منتهی میگردد. این مساله حتی ربطی به امروز فردا کردن ندارد. این امر در واقع اقدام شرکتها را بر فرض قراردادن مشارکت در سطح ۲درصد توجیه پذیر میکند. لذا میتوانیم چندین فرضیه را بیان کنیم که همگی خارج از چارچوب متعارف برای فکر کردن به مساله است.
آیا شما متغیرهای روانشناسانه به مدل اضافه میکنید؟
بله، اما این چیزی است که بسیاری از اقتصاددانان استاندارد را میترساند. در این بحث، من دو متغیر را مطرح کردهام و میتوانم پنج متغیر دیگر را نیز اضافه کنم. این کار همانند بازکردن در جعبه پاندوراست، زیرا هرچه متغیرهای بیشتری اضافه کنیم، مدل کم فایده تر میشود. چنین مدلی دیگر نمیتواند آن انتظاراتی که از یک مدل خوب میرود - نظیر نادیده گرفتن جزئیات امور و تمرکز بر مسائل اصلی - را برآورده سازد. مجادلات حاضر بر سر این است که آیا ما به اندازه کافی جزئیات را نادیده گرفتهایم؟ این جهان کوچک علوم اجتماعی است: مدلهای پیچیدهتر شاید از یک جهت درست تر باشند اما همین که متغیرها را روی هم انباشت کنی، از فایده این مدلها کاسته میشود.
آیا این امکان وجود دارد که مدلسازی ریاضی و محاسبات جبری بتواند پیچیدگیهای روانشناسانه را نیز در بر گیرد؟
اگر بخواهید یک مدل دقیق در مورد اینکه مردم چگونه فکر میکنند داشته باشید، کاملا روشن است که ریاضیات ساده قادر به انجام این کار نخواهد بود. اما اگر هدف این باشد که یک مدل تقریبی داشته باشیم که برای کاربرد در برخی شرایط مفید باشد، مساله چیز دیگری خواهد شد. فرض کنید که شما افرادی را برای یک شغل گزینش میکنید و برای اینکار از روزمهها و مصاحبههایشان اطلاعاتی را استخراج میکنید و میخواهید بدانید که آنها چگونه این اطلاعات را با هم تلفیق میکنند تا به یک تصمیم برسند. اگر بخواهید که تصمیم یک فرد را با همه جزئیاتش درک کنید، هر مدل ریاضی که برای این مقصود بهکار گرفته شود، نکات زیادی را نادیده خواهد گرفت. اما فرض کن که من میخواهم جریان کلی اشتغال در کل اقتصاد را درک کنم و بفهمم که آیا برخی گروههای نژادی خاص سخت تر استخدام میشوند یا نه. در این حالت از یک مدل ساده اطلاعات فراوانی را کسب خواهیم کرد. آیا ما ۵۰درصد از آنچه واقعا جاری است را از دست میدهیم؟ بله اما ۵۰درصد دیگر را بهدست میآوریم. دشواری علوم اجتماعی این است که شما میدانید که هیچ وقت به جواب صد در صد نخواهید رسید، بلکه همیشه تقریبا به جواب درست
میرسید. آیا ما هیچ وقت اقتصاد را کاملا فهمیدهایم؟ با اطمینان میتوان گفت که نه. اما آیا میتوانیم تصمیماتی در جهت بهبود آن اتخاذ کنیم؟ بله. به این ترتیب ما ذهنیت خود را در مورد نگرش به مسائل گوناگون اصلاح میکنیم.
اقتصاددانان رفتاری با چه واکنشهایی روبهرو میشدند؟
تا سالها برخوردهای سردی و نامطلوبی با آنها صورت میگرفت. اما امروزه میتوان گفت که وضعیت خیلی خوب شده است. شما نیز میدانید که منطق قدیمیما برای اینکه چرا به مدلهای پایه متوسل میشویم، منطقی قابل توجیه و صحیح بود. گاهی اوقات من خود را بیشتر در اردوگاه هواداران رویکرد عقلایی میبینم. اما که چی؟ چرا اینگونه نسبت به مسائل نگاه میکنیم؟ چه شواهدی وجود دارد که نشان دهد این گونه نگرش درست بوده است؟
چه چیزی در ابتدا شما را به سمت اقتصاد کشاند؟
من تحصیل خود را در رشته ریاضی و علم نظری کامپیوتر شروع کردم. در آن زمان اینگونه به نظر میرسید که اقتصاد علم مفیدتری است. وقتی به اطرافمان نگاه میکنیم و مشکلاتی چون فقر و بیکاری میبینیم و دشواریهایی که انسانها در زندگی روزمره شان مواجه هستند، در مییابیم که همه آنها از جنس مسائل اقتصادی هستند. این چنین به نظر میرسد که تکنولوژی پیشرفت فراوانی کرده، اما این پیشرفتها واقعا از بدبختیهایی که انسانها در این مناطق از جهان با آن روبهرو هستند نکاسته است. اگر من در طراحی یک برنامه اجتماعی دخالت داده شوم، یا اگر ما بفهمیم که چرا کشورهای در حال توسعه گرفتار چنین مشکلات سخت ناشی از توسعه نیافتگی هستند، فایده این کار بسیار بیشتر خواهد بود. شاید تفکر دوباره نسبت به این مسائل اجتماعی بزرگ به شکل ساخت یافته بتواند به حل آنها کمک کند.
آیا این واقعیت که شما تا هفت سالگی در مناطق روستایی هند زندگی میکردید در این نحوه تفکر شما موثر بوده است؟
قطعا. در آنجا فقر شدیدی را در خیابانها مشاهده میکنید و این مساله بسیار تکاندهنده است. در عین حال میبینید که با وجود اینکه آنها پول به مراتب کمتری از آنچه که ما در میآوریم بهدست میآورند، شادی خیلی کمتری از ما ندارند. این مسائل شما را مجبور میکند تا قبول کنید که مسائل دیگری هم وجود دارد و به نگاهی سادهانگارانه به مسائل اکتفا نکنید. این مسائل بود که مرا به اقتصاد رفتاری کشاند، در حالیکه در مدل ماتریالیستی ساده من باید به مراتب از آنها خوشحال تر باشم. اما چیزهایی هست که من فاقد آنها هستم نظیر خانواده گسترده و منسجم فامیلی. نمونه دیگر تنهایی است. ندرتا این مسائل در مدلهای اقتصادی وارد میشود. حال اگر قرار باشد تا من بخواهم عوامل موثر بر شادی را در اینجا را در مقایسه با هند شناسایی کنم، باید بگویم که افراد تنهای زیادی در اینجا هستند که در هند وجود ندارند. من فکر میکنم که تنهایی چیزی نیست که بتوان آن را نادیده گرفت.
چطور متغیر تنهایی را در مدل اقتصادی وارد میکنی؟
آنچه کار را مشکل میکند اطلاعات است. فرض کن که من یک انسان تنها هستم، اما وقتی که شما از من سوال میکنید که من چقدر تنهایم، من میزان تنهایی خود را به شکل مطلق اظهار نمیکنم، بلکه میزان تنهایی خود را در آن روز نسبت به یک مقدار متوسط بیان میکنم. برای اینکه در جهت تنهایی حرکت کنیم، نیاز به این داریم که در مورد سنجش آن کار کنیم. فرض کن که وقتی انسانها تصمیم میگیرند که مثلا آیا به خانه سالمندان بروند یا نه، متغیر تنهایی را نیز لحاظ میکنند. در گذشته میگفتیم که پرداخت بازنشستگی به سالمندان کار خوبی است زیرا میتوانند خودکفا باشند. اما یکی از تبعات آن میتواند این باشد که خانواده احساس کند که او راحت تر میتواند از سالمندان دور شود، زیرا آنها نیاز به مراقبت ندارند. اگر ما شاخص خوبی برای سنجش تنهایی در اختیار داشتیم، آن را در مباحث خود وارد میکردیم. وقتی ما شروع به سنجش دقیق این متغیرها میکنیم یا حتی آنها رتبهبندی کنیم، این متغیرها بر بحثها غالب میشوند.
شما تحقیقاتی نیز در زمینه تفکرات کلیشهای انجام دادهاید؟
بله این مساله در مورد شخص آلن ایورسون (در فیلادلفیا) توجه مرا به خود جذب کرد. او نمونه بسیار جذابی است؛ زیرا همه مشخصات کلیشههایی که افراد دوست ندارند را دارا بود- او لباس خاصی میپوشید، با لهجه خاصی صحبت میکرد، خالکوبی کرده بود. او کارهای خلافی هم انجام داده بود و چنین به نظر میرسید که به هیچ چیز به صورت جدی توجه نمیکند. اما امسال او با تلاش فراوان خود را کاملا تغییر داد. اما حال یک ناسازگاری وجود داشت زیرا فردی سخت کوش شده بود، اما، کماکان لباس مذکور را میپوشید و همان لهجه و همان خالکوبیها را داشت. باز هم بسیاری از افراد با شک و تردید با او روبهرو میشدند.
خوب چطور این مسائل در تحقیقات شما وارد شد؟
از دو جهت. یکی از اجزای هر سوگیری این است که همه نمونههای مربوط به یک مساله را در ذیل یک کلیشه واحد بگنجانیم. ایورسون از چنین دستهبندی در رنج بود: «آه من این فرد را میشناسم. او از همان سیاههای حاشیهنشین است». او را در یک زمین بسکتبال نیز میتوان به اشتباه دستهبندی نمود. اگر مایکل جردن به عنوان معیار تعریف شود، او از تعریف یک بسکتبالیست نیز در رنج خواهد بود. جردن میتواند روی هوا خیلی کارها را انجام دهد. او پرشهای خیلی بلند و گامهای عالی بر میدارد. اینها المانهایی است که از خلال آنها ما بازیکنان بزرگ را تعریف میکنیم. شما به آلن ایورسون نگاه میکنید و میبینید که پرتابهای او هیچ مشابهتی با پرتابهای مایکل جردن ندارد. بلندبودن مایکل جردن چیز دیگری است و یک نوع هنر به شمار میرود. اگر شما عادت به این کردهاید که رئالیستهای بزرگ را نگاه کنید، اینها المانهایی است که شما به دنبال آن خواهید بود. آنگاه امپرسیونستها میآیند و شما را مجبور میکنند تا از چشمانداز متفاوتی به مسائل نگاه کنید. این نکته ایورسون برای من جالب بود که شما را مجبور میکرد تا چیزهایی را ببینید که هیچ وقت نمیتوانستید
ببینید.
این مساله چطور با مقوله تصمیم گیری اقتصادی ارتباط مییابد؟
در چارچوب اقتصادی، شما بیش از اندازه هرچیزی که در یک مقوله میگنجد را فشرده کرده و نتایج آن را در تصمیمگیریهای اقتصادی بررسی میکنند. امروزه، مردم میخواهند که بدانند آیا ما در رکود هستیم؟ سال گذشته ما در مورد رکود صحبت نمیکردیم. ما از مقوله رونق به مقوله رکود تغییر وضعیت دادیم. وقتی که فکر میکنیم شرایط در حال رونق است، بیش از حد لزوم آن را کلیشه ای میکنیم. امروز که فکر میکنیم شرایط رکودی است نیز آن را بیش از حد کلیشه ای میکنیم. ما باید میگفتیم که «یک نوعی» از رکود و «یک نوعی» از رونق وجود دارد. بی میلی ما نسبت به اینکه لحظهای درنگ کنیم و بگوییم «هی من نمیخواهم مسائل را کلیشهای کنم»، خود به ایجاد رکود کمک میکند. مقولهبندی و کلیشهای کردن پدیدهای رایج در زندگی ماست و دلالتهای متعددی در زمینههای مختلفی چون تبعیض، نحوه نگرش افراد به کل اقتصاد کلان، نحوه نگرش افراد به تک تک بنگاهها و نحوه نگرش ما به همه مسائل دارد. این سادهترین راهی است که ما از طریق آن در مورد دنیا فکر میکنیم. اما وقتی شما متوجه این مساله میشوید، میتوانید خود را ملزم کنید تا به آن توجه کنید.
از شما نقل قول شده است که گفتهاید شاید اقتصاد رفتاری یک موج گذرا باشد.
اگر میخواهید بدبین باشید، باید بدانید که اقتصاد رفتاری همه المانهای یک موج گذرا را دارد. تا ده سال گذشته همه علیه آن بودند. سپس برخی از افراد معروف شروع به کار در این زمینه کردند و به این ترتیب اوج گرفت. اما نشانههایی نظیر اینکه محققان کارهای تجربی در مورد آن انجام دهند نیز هم هست که دلالت بر این امر دارد که اقتصاد رفتاری امری ماندگار است. دشوار است که بگوییم این حوزه به کدامیک میل خواهد کرد. مدلهای بیفایده زیادی هستند که مجلات را اشغال کردهاند. یا شاید در آینده باز گردیم و بگوییم «آه روزهای طلایی خوبی بود که بنیان مسائل گذاشته شد و این حوزه به بلوغ خود رسید».
ارسال نظر