کیف ترسناک عمو صفر

حسین منصوری

روزهایی که قرار بود من و برادرم ختنه شویم، دو حالت روحی بر ما حکمفرما شده بود. حالتی از ترس و وحشت از این که می‌بایست زیر تیغ جراحی می‌رفتیم و حالتی دیگر نوعی شادی بود. فامیل‌ها و اطرافیان مدام به ما قوت قلب می‌دادند و از این که در مسیری خاص گام می‌گذاشتیم، خوشحال بودیم.

لحظه‌های موعود فرا می‌رسید. عموصفر در موعدی که قرار گذاشته بود، وارد خانه شد و... پس از آن که مدتی خوابیدیم، مادربزرگ، خاله‌ها و فامیل‌های دور و نزدیک می‌آمدند ما را می‌بوسیدند و پولی زیر بالین هرکدام از ما می‌گذاشتند. لحظه‌هایی رویایی بود، از اینکه تا آن حد مورد توجه و محبت دیگران قرار گرفته بودیم، در پوست خود نمی‌گنجیدیم و آن لحظه‌ها احساس می‌کردیم کسی هستیم. دردی احساس نمی‌کردیم پول‌ها را که می‌دیدیم روحمان متحول می‌شد. همه از مسلمان شدن ما می‌گفتند. ما گام گذاشته بودیم در مسیری دیگر. گرچه زیاد نمی‌فهمیدیم؛ اما لذت و شعفی خاص را تجربه می‌کردیم. پدر و مادر که جای خود دارد، آنها آنقدر ما را تحویل می‌گرفتند که بیا و بگو. یاد آن روزها به خیر که رو به بی‌رنگ شدن است.

آیا فرزندان امروز آن احساس کهنی را که ما داشتیم، تجربه می‌کنند؟!