قصه من و عمو نورالدین
ختنه، این واژه برایم خیلی چندشآور است. یادم میآید در آن سالهایی که هنوز کوچک بودم هیاهویی در خانهمان پیچیده بود. من و برادرم باید ختنه میشدیم.
میثم نهاوندیان
ختنه، این واژه برایم خیلی چندشآور است. یادم میآید در آن سالهایی که هنوز کوچک بودم هیاهویی در خانهمان پیچیده بود. من و برادرم باید ختنه میشدیم. در آن زمان بیمارستانی برای این کار وجود نداشت. دکتر خاصی نبود. ما بودیم و «عمو نورالدین». «عمو نورالدین» ۶۰ سال داشت. درست ۲۵سال قبل از ما پدرم را از زیر تیغ خود گذرانده بود. با اینکه سنی از پدرم میگذشت، اما هنوز از عمونورالدین میترسید. در مورد ختنه چیزی نمیدانستیم. فقط میدیدیم که مادرم از بسیاری آشنایان دعوت میکرد: «پنجشنبه یادتون نره.» پنجشنبه چه اتفاقی قرار بود بیافتد. انگار ختنه شتری بود که در هر خانه مردی میبایست بخوابد. پنجشنبه فرا رسید. مهمانها به خانه میآمدند. جشن بود. من و برادرم در کوچه مشغول بازی بودیم. از بالای کوچه مردی با کتوشلوار مشکی و کلاهی دورهدار و یک کیف مرموز به خانه ما نزدیک میشد. «عمو نورالدین» بود. با برادرم فرار کردیم. آغوش مادر تنها جایی بود که احساس امنیت میکردیم. «عمو نورالدین» با راهنمایی پدربزرگم وارد خانه شد، نمیدانم چه چیزی به هم میگفتند و از چه گفتهای قهقهه خندهشان بلند میشد. همه نگاهها به من و برادرم دوخته شده بود. همه به جای ما میترسیدند. باید روی تشک مخصوصی دراز میکشیدیم.... آن لحظه نه یاد من ماند و نه در خاطر برادرم. ساعتی بعد شلوار کردی خود را در گوشهای دیدم. دامن بلند و گشاد تنمان کرده بودند. صدای موسیقی و پایکوبی به گوش میرسید. محبتها نسبت به من و برادرم دوچندان شده بود. عمهام که میانه خوبی با من نداشت، با احساس دوچندان مرا در آغوش گرفته و میبوسید. آن موقع فقط این را میفهمیدم که دیگر بزرگ شدهام. امروز ۲۰سال از آن روزها میگذرد. عمونورالدین چهار سال بعد مرد. تا سالها آمدن عمونورالدین تنها ابزار مادرم برای ترساندن ما بود. اما من هیچگاه نفهمیدم در کیف عمونورالدین چه چیزهایی پنهان شده بود. آن کیف الان کجاست. ای کاش میدانستم کیف سرنوشتساز عمونورالدین در کجای این عالم خاک میخورد.
ارسال نظر