زندگی در حباب

مریم خباز

پرده اول:

آنقدر خسته‌ای که نمی‌دانی راه گریزش چیست؛ بخوانی، بنویسی ...؟ نه! که این تکرار هر روزت شده. نمی‌دانی به کدام سو بروی. ذهنت پر است از سوال اما جواب...، راهش بسته است. عکس: حمید‌جانی‌پور

می‌خواهی آنقدر بتازی و ذهن را بتازانی که کودک عقل، کلاه از سر بیاندازد و نامت شهره قالب‌شکنان باشد و بگویی و باز هم بگویی و آنقدر بگویی که «ناممکن» واژه‌ای کمرشکسته مقابلت باشد و تو یکه‌تاز گود رقابت اهل قلم. و اما قلم؛ این تنها یاور تو در روزهای سخت و کاغذ که جان می‌سپرد در زیر فشار دانسته‌هایت. البته اگر بعضی چیزها را ندانی، سود کرده‌ای یا بهتر می‌شود اگر بدانی و به رویت نیاوری. این به نفع همه است. تو مشکلات را می‌دانی و همراه با مردمت لمسشان می‌کنی؛ اما زبانت، دستت، فکرت و قلمت حدی دارد. کلمات در ذهن درگیرند و زبان مهر سکوت خورده. تو حبابی می‌شوی که اگر تلنگری بخوری، آب می‌شوی و بعد از لحظه‌ای،... فراموشی تنها هدیه واژه‌ها به تو است. چه سخت است زندگی در حباب!

نیم‌پرده اول:

می‌گویند مطبوعات گرد است درست مثل کره‌زمین، هر جا بروی باز هم پیدایت می‌کنند و باز هم پیدایشان می‌کنی و چه دلهره‌ می‌آورد در گردی مطبوعات گم شدن. تو سختی را به جان خریده‌ای و هیچ دشواری‌ای حتی اگر از جنس نان و آب بوده تو را از کار باز نداشته، اما افسوس که این زجر کشیدن‌ها چه زود فراموش می‌شود.

نیم پرده دوم:

همه می‌خواهند تا تو جلودار میدان باشی و با تیزی قلمت به جنگ مشکلات بروی، اما شاید کمتر کسی بداند که تو خود چشم به راه تیزی برنده‌تری هستی که این بار نه هم مردم که فقط شاید تو را و هم مسلکانت را مددی رساند. همسایه‌ات، دوستت، قوم و خویشت، دو کوچه آن طرف‌ترت و ... چشم به تو دوخته‌اند تا شاید به یاری واژه‌ها زهر خندی نثار دغدغه‌ها کنی و بزرگان را از آنچه هست و نیست و باید باشد خبردار کنی. اما شنیده‌ای که کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خورد؟ گاه مصائب آنقدر بزرگ و اندامت برای تحملش آنقدر کوچک می‌شود که شاید تنها همین قلم و کاغذ ناچیز به دادت برسد. تو کلمات را فریاد می‌زنی؛ اما سکوت اوارق یک انعکاس بی‌تابی‌ات می‌شود.

پرده آخر:

... اما خوشحالی. خوشحالی از این که می‌توانی و هستی. باور می کنی که تو همانی که می‌اندیشی.

با اعجاز قلم می‌آفرینی. این بار قهرمانی هستی که اگر مشکلات هست، تو قوی‌تر و جسورتر از آن ایستاده‌ای. آدمی می‌شوی که اگر خسته است، اما راه گریزی می‌یابد و ذهن را آنقدر می‌تازاند که نامش شهره قالب شکنان شود.

این دفعه تو به یاری قلم، تک سوار گود رقابت می‌شوی و در روزهای سخت هر آن چیزی را می‌گویی که می‌دانی و نمی‌دانند و باید بدانند.

کلمات همچنان در ذهنت درگیرند، اما زبان و قلم و فکرت برای شکستن سکوت تلاش می‌کند. تو هنوز حبابی هستی به شکنندگی دیروز، اما این بار مستحکم‌تر بر قامت ایستاده‌ای؛ چرا که می‌دانی رفتن چاره کار نیست.

تو می‌دانی برای آرمانت ماندن را باور کرده‌ای و تحمل را. تحمل آنچه هست و آنچه نیست. هست‌ها را در می‌یابی و نیست‌ها را به ناخودآگاه می‌فرستی؛ چرا که ماندن و گفتن را حقت می‌دانی. چشم همگان به فکر و قلم تو است. پس بدان و بمان.